🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_166
✍🏻#فاطمه_شکیبا
من با تو فرق دارم حوراء! زنده و مرده بودنم معلوم نیست!
اخم میکنم: نمیخواد خودتو لوس کنی!
- بحث رو عوض نکن! نظرت درباره علی چیه؟
به من من میافتم: چه نظری اخه؟ من که نمیشناسمش!
- گفته بودی هرچی من بگم، نه؟
سر تکان میدهم. ادامه میدهد: من میگم بچه خوبیه؛ خیلی وقته باهم دوستیم،
ولی بازم راه افتادم تو محلشون تحقیق؛ از نظر اخلاق و ایمان موجهه، بهتر از علی
پیدا نمیکنی، ولی بخاطر دستش، باید فکر کنی.
- تجربه ناموفق مامان رو یادت نیست؟ مامان نتونست سختی زندگی با جانباز رو
وتحمل کنه.
- اوال شدت جانبازی بابا با علی خیلی فرق داره، دوما بابا بعد ازدواج با مامان جانباز
شد؛ مامان خودش انتخاب نکرده بود؛ تو الان میتونی شرایط رو بسنجی و برنامه
ریزی کنی؛ آدما هم باهم فرق دارن، بستگی به خودت داره، مهم اینه که عاقلانه فکر
کنی نه احساسی؛ من نمیگم به علی بله بگی یا ردش کنی، میگم از ترس عقب
نکش؛ علی شاید تنها نقصش همین دستش باشه، حیفه بخاطر نقص ظاهر از باطن
پاکش غافل بشی؛ اول ببین باخودت چندچندی؟ علی رو بسنج، انقدر زود ردش
نکن؛ میخوام قبل از رفتن خیالم از بابت تو راحت بشه، شاید باورت نشه ولی
مهمترین دغدغه ام تویی... خیلی کم گذاشتم برات...
دستم را میگیرد و مینشاند روی نیمکت، روبروی مزار پدر؛ اصلا نمیتوانم سرم را بالا
بیاورم. با انگشت هایش بازی میکند: بشین فکر کن از زندگیت چی میخوای؟
🍃🍂🍃🍂