🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_168
✍🏻#فاطمه_شکیبا
از روی ترس فکر نکن، بذار یه شب بیان خونمون، حرفامونو بزنیم؛ آخه فکر علی بیچاره باش که چند وقت دیگه سر
به بیابون میذاره!
دستم را روی صورت داغم میگذارم: ن... نمیدونم... هنوز گیجم... میترسم... آینده خیلی مبهمه! تو خیلی با من فرق داری؛ من از بچگی خیلی با آدما مواجه نبودم، از
همون اول بلاتکلیف بودم.
دستش را روی زانویم میگذارد و فشار میدهد: پس توکلت کجا رفته خانوم طلبه؟
این چیزا رو شما باید به من یاد بدی؛ انقدر مشکلات رو واسه خودت غول نکن؛ این
یه مسئله سادست که با یکم فکر حل میشه! ترس که نداره خانوم کوچولو!
آرنجم را میگیرد و آرام پایین می آورد: من به عمو رحیمم سفارش میکنم تو همه
جلسات باشه، اصلا بره تحقیق... قبول؟
درگیرم با خودم؛ حامد راست میگوید، احساس پوچی میکنم؛ شاید به قول او به
یک همراه نیاز دارم؛ به یک نیروی محرک به نام عشق.
دست می اندازد سر شانه ام و تا مزار پدر همراهی ام میکند؛ برایم مهم نیست که
چادرم را تازه شسته ام، آوار میشوم کنار پدر و سنگ مزار را بوسه باران میکنم؛
دلخورم از دستش، او الان باید باشد، باید! باید پدری باشد که تصمیم بگیرد برای
دخترش؛ پدری که قهرمان دوم زندگی دخترش را انتخاب کند.
میدانم پدری میکند برایم...
سر راه میوه و شیرینی میخرد؛ عمه واکنشی نشان نمیدهد، اما من تعجب میکنم:
خبریه؟
لبخندش را پنهان میکند: مهمون داریم!
🍃🍂🍃🍂🍃