🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_170
✍🏻#فاطمه_شکیبا
وقتی حامد در اتاق را باز میکند و با تعجب میپرسد: "باکی حرف میزدی؟" تازه
میفهمم بلند فکر میکردم!
سرجایم میایستم و مثل بچه کلاس اولی ها میزنم زیر
گریه!
حامد داخل می آید و در را پشت سرش میبندد؛ اشکهایم را پاک میکند و با
دستپاچگی میگوید: وای آبجی چرا انقدر هول شدی؟ من غلط کردم! حالا این دفعه
تو فقط بیا سلام علیک بکن! من قول میدم دفعه بعد واقعا موگرینی رو بیارم!
میخندم؛ درحالی که چادرم را مرتب میکند میگوید: تازه این جلسه اوله!
دستم را میفشارد، مثل همیشه دست او گرم است و دست من سرد؛ میرویم به
سالن و با مادر و خواهر علی روبوسی میکنم؛ حواسم به حرفهایشان نیست؛ اما
انگار باید با علی برویم به حیاط و صحبت کنیم! برق میگیردم! من چه دارم که
بگویم به او؟ او با آمادگی آمده و من...
به خودم که می آیم، علی را میبینم که در ایوان ایستاده و منتظر است بیرون بروم،
پشت سرم هم حامد است؛ حالا نه راه پس دارم، نه پیش!
دمپایی هایم را میپوشم و قدم به حیاط میگذارم؛ هوای آزاد کمی حالم را بهتر
میکند، روی تخت مینشینیم.
حامد چشمکی میزند و در را میبندد. هوای شهریور
چندان گرم نیست ولی خیس عرق شده ام؛ سر هردومان پایین است و چند دقیقه ای
در سکوت میگذرد، علی بالاخره صدایش را صاف میکند: قراره حرف بزنیم!
به حنجره ام فشار میآورم: من امشب آماده نبودم... شما بفرمایید...
نمیدانم اصلا صدایم را شنیده یا نه؟! نفس عمیقی میکشد و میگوید: خوب اولین
چیزی که مهمه، همین مشکل دست منه! ببینید دست من کارایی قبلشو از دست داده؛
🍃🍂🍃🍂🍃