🍂🍃🍂🍃🍂
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_179
✍🏻#فاطمه_شکیبا
اخم های حامد درهم میرود؛ من جای او بودم دهان نیما را پر خون میکردم!"چرا"😂
مادر
دست حامد را میفشارد: مواظب خودت باش، زود برگرد تکلیف خودت و حوراء رو
روشن کن!
- چشم!
مادر میایستد، حامد هم، چشم از پسرش برنمیدارد؛ حسودی ام میشود، چه زود
عزیز شد! مهره مار دارد انگار!
- حلالم کنید مامان!
- من چیزی از تو ندیدم؛ برات کم گذاشتم، حلالم کن!
دوباره برمیگردد به همان حالت سرد و خشک همیشگی؛ خداحافظی میکند و
میرود!
حامد متوجه من میشود که مثل مجسمه سرجایم ایستاده ام: مگه فیلم هندیه که
انقدر گریه کردی؟!
و سرخوشانه میخندد؛ نگاهی به ساعت میاندازد: اوه! من الان باید برم، تو رو
میرسونم تا یه جایی و خودم میرم.
دقیق نمیفهمم چه میگوید؛ رفتنش کابوس است، مهم نیست کسی ببیند؛ به
خودم که می آیم، سر گذاشته ام روی سینه اش و بلند گریه میکنم؛ از خودم بدم آمده
که انقدر احساساتی شده ام، اصلا نمیدانم چه میگویم و چه میگوید؛ فقط میدانم
باید از همه مهربانی ها و بزرگواریه ایش بگذرم؛ انگار پدر دوباره بخواهد شهید شود؛
گفتنش ساده است اما در واقعیت، هزاربار میمیری و زنده میشوی.
🍃🌹🍃🌹🍃🌹