🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_186
✍🏻#فاطمه_شکیبا
نه، در لحظه زندگی کردن یعنی بدونی الان وظیفه ات چیه؟ و بدونی اگه وظیفه
الانتو درست انجام بدی، خدا برات کم نمیذاره.
کلا در طول مکالمه، بیشتر او حرف میزند و درباره معنویات و دیدش به زندگی
میگوید؛ دیدگاه هایش را قبول دارم، به محض اینکه قطع میکنم،عمه در را باز
میکند و با هیجان میگوید: بهت گفت فردا قراره بریم باغ غدیر؟
"عمه شیطون شده🤭😂"
چند لحظه با چشمان گرد شده نگاهش میکنم و بعد هردومان میزنیم زیر خنده.
جلوی در خانه منتظرمانند؛ اول عمه سوار میشود و من کنار پنجره مینشینم، چه
بوی گلابی می آید! جای مادر خالی! از عطر مشهدی بدش می آید؛ همیشه میگفت:
بوی امامزاده میده!
"چه عجب"
علی پشت فرمان مینشیند و صدای ضبط را زیاد میکند:
ولله که من عاشق چشمان تو هستم / ولله که تو باخبر از این دل زاری
مهمان خیالم شده ای هر شب و هرشب / ولله شبیه من دیوانه نداری
این آهنگ را دوست دارم، علی با یک دست خوب میراند؛ اما به من ربطی ندارد؛
بیرون را نگاه میکنم تا برسیم به باغ غدیر و پارک کند، من در حال و هوای آهنگم:
باید به تو زنجیر کنم بند دلم را / جانی و جهانی و چنینی و چنانی...
زیرانداز پهن میشود و مستقر میشویم؛ همان اول، عمه به راضیه خانم میگوید:
اون نیمکته خوبه؟
راضیه خانم درحالی که با سر تایید میکند، مرا خطاب میکند: چرا وایسادی دخترم؟
🌹🍃🌹🍃🌹