[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💔🍃🍂💔🍃🍂 #دلارام_من💔 #قسمت_196 ✍🏻#فاطمه_شکیبا بیچاره ما که شهید نمیشویم و باید بمیریم و نهایتا بیاییم
💔🍃🍂💔🍃🍂
#دلارام_من💔
#قسمت_197
💘#فاطمه_شکیبا
به خودم که می آیم، سرم را به پنجره ماشین تکیه داده ام و صورتم میسوزد؛ باد به
چهره ام خورده و اشک هایم خشک شده. خیره ام به خیابان ها و در و دیوار شهر.
حتی نمیدانم در ماشین کی هستم؟ دوباره یادم می آید که حامد رفته قلبم تیر
میکشد، انگار تازه عمق فاجعه را فهمیده ام و دردش را احساس میکنم. حامد
میگفت وقتی تیر میخوری یا زخمی میشوی، همان اول دردی احساس نمیکنی و از
گرمای خونش میفهمی زخمی شده ای، وقتی به زخم نگاه کنی و اگر بترسی، تازه
دردت شروع میشود، شاید هم از حال بروی.
باد در گوشم میپیچد و صداها را گنگ تر از این که هست میکند؛ فکر کنم صدای
راضیه خانم باشد که عمه و مادر را دلداری میدهد.
ماشین می ایستد اما من هنوز سر جایم نشستهام؛ انگار یخ زده ام؛ کسی در را باز
میکند برایم، علی ست؛ عمه و راضیه خانم منتظرند پیاده شوم، راضیه خانم دستم را
میگیرد: بیا بریم عزیزم، پاشو قربونت بشم.
تازه ضعفم خودش را نشان میدهد، دو روز است که خواب و خوراک نداشته ام،
پاهایم سست میشود و دنیا دورم میچرخد، چند بار نزدیک است زمین بخورم، اما
راضیه خانم به دادم میرسند.
حجله و بنرهای تبریک و تسلیت، همه میخواهند به من بفهمانند که حامد رفته
است؛ اما چه رفتنی! فانی آمد، جاودان رفت؛ مرده رفت، زنده تر از همه ما مردارها
برگشت.
تمام خانه را به یاد حامد میبویم، خانه ای که حامد در آن بازی کرده، بچگی کرده،
درس خوانده، آرام آرام قد کشیده، بزرگ شده و خودش را شناخته.
به سختی خودم
را به اتاقش میرسانم. در میزنم؛ انگار هنوز توی همان اتاق است.
💔🍃🍂💔🍃🍂