💔🍃🍂💔🍃🍂
#دلارام_من💔
#قسمت_204
✍🏻#فاطمه_شکیبا
رد انگشت اشاره اش را میگیرم و میرسم به دو رزمنده که پشت به ما در خیابان راه
میروند؛ برای اینکه صدایم در صدای تیراندازی و انفجار گم نشود، بلند فریاد میزنم:
اونا کیان؟ من نمیشناسمشون!
- میشناسی باباجون، میشناسی؛ برو حوراء!
- من... من میترسم...
- نترس بابا... من همیشه هواتو دارم...
- شما کی هستید؟
- برو دخترم!
انگار کسی به سمت آن رزمنده ها هلم میدهد، پیرمرد عقب میرود و میگوید: برو
دخترم... برو حوراء!
دست تکان میدهد و میخندد. دیگر صدایی از گلویم خارج نمیشود و با صدای
بی صدایی، سوالاتم را فریاد میزنم؛ با رفتنش همه جا دوباره تار میشود. برمیگردم
طرف آن دو رزمنده، دارند دور میشوند؛ انگار همه رمق و توانی که با دیدن پیرمرد
گرفته بودم، با رفتنش جای خود را به ناتوانی میدهد؛
چند قدم میروم و دوباره پشت سرم را میپایم، پدر با لبخند نگاهم میکند: برو...
مگه دنبال دلارام نمیگردی؟ برو حوراء!
هوا پر از دود و غبار است، خوب اطرافم را نمیبینم، به طرف رزمنده ها میروم؛ وقتی
پشت سرم، به سختی پدر را بین گرد و خاک میبینم، از ترس گم شدن، با سرعت
بیشتری میدوم تا به یکی دو قدمی اشان برسم. میگویم: آ... آقا... میشه منو
برسونید یه جای امن؟ من گم شدم!
💔🍃🍂💔🍃🍂