🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_62
✍🏻#فاطمه_شکیبا
حامد میفهمد که دل عمه به دست آمده؛ خوشحال دست به آسمان برمیدارد و
میگوید: دعا! دعا کنید مامان، بلکه منم آدم شدم!
کوله پشتی را دستم میدهد و میگوید: به حاج آقا کاظمی و علی سپردم کاری
داشتین انجام بدن، خیلی کار کاروانشون درسته.
با عمه دیده بوسی میکند و عمه به خدا میسپاردش؛ اما من هنوز از دستش
دلگیرم، میداند چطور دلم را به دست آورد؛
با لحن نرم و ملایمش نازم را میکشد:
آبجی حوراء... نمیای خداحافظی؟ یه وقت شهید شدما!
این حرفش باعث میشود از کوره در بروم، او حق ندارد شهید شود، دیر آمده و نباید
به این زودی برود.
با عصبانیت می غرم: تو شهید نمیشی با این کارات!
حامد جلوی خنده اش را میگیرد و به دلجویی ادامه میدهد: باشه، حالا هنوز قهری؟
جواب نمیدهم و دست به سینه، رویم را برمیگردانم؛ ناگاه انگشتان کشیده اش را
زیر چانه ام حس میکنم؛ صورتم را به سمت خودش برمیگرداند و بوسه ای بین
ابروهایم مینشاند: ببخشید!
صورتم داغ میشود؛ جلوی اینهمه آدم این چه کاری بود؟ با صدایی خفه جیغ میزنم:
زشته جلوی مردم!
- زشت داعشه! نه ما که میخوایم آبجیمون باهامون آشتی کنه! حالا اشتی میکنی
یا دوبار همین حرکتو بزنم؟
خنده ام میگیرد: باشه بابا حلالت کردم.
مظلومانه میگوید: دعام کن.
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃