🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_94
✍🏻#فاطمه_شکیبا
از عمه میپرسد: شما چی؟
عمه هم عجله ندارد. حامد لبخند میزند: چه خوب! پس امروز که من زودتر بیدار
شدم میرسونمتون.
از قیافه اش پیداست حرفی دارد یا میخواهد دسته گل به آب بدهد.
عمه مینشیند جلو و من عقب، راه میافتد. تمام راه درباره در و دیوار حرف میزند!
شاید میترسد برود دور و بر موضوع اصلی اش! عمه زودتر از من خسته میشود: چی
میخوای بگی؟
تا برسیم به مدرسه عمه، بازهم من من میکند، جلوی در مدرسه میایستد. عمه غر
میزند: میگی یا برم؟
حامد دستانش را به عالمت تسلیم بالا می آورد: چشم... چشم... به شرطی که قول
بدین کتکم نزنین!
عمه فقط نگاه میکند؛ از آن نگاه های مادرانه ای که باعث میشود همه چیز را لو
بدهی. میگویم: حامد بگو دیگه، دوباره چه غلطی کردی؟
لبخند میزند: من که بچه گلی ام، هیچ غلطی نمیکنم، ولی داعش غلطای اضافه
کرده، باید بریم ادبش کنیم.
عمه اخم میکند. حامد جرأت پیدا کرده و محکمتر ادامه میدهد: یه ماموریت
کوچولوئه توی سوریه! خودمو کشتم تا اینو بگم! امروز ساعت 9 پرواز دارم. خواستم
خداحافظی کنم، بگم خوبی بدی دیدین حلال کنین...
پ.ن:از دست این حامد :)
https://abzarek.ir/service-p/msg/976912
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃