🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_96
✍🏻#فاطمه_شکیبا
آرام سرم را تکان میدهم. تابه حال انقدر برافروخته نشده بود؛ سعی دارد آرام باشد:
نمیدونی...نمیدونی... اگه میدونستی...
حرفش را قطع میکنم: میدونم که نمیخوام بری! جنگه! میفهمی؟ اونم با داعش...
با یه مشت وحشی... فکر نکن میترسما...خودم از خدامه بشه خانوما هم برن
بجنگن، ولی نمیخوام بعد بابا یه بار دیگه یتیم بشم!
وای نه! کاش اینطور لو نمیدادم چقدر محتاج محبتش شده ام! تند نگاهم میکند،
اما نه آنقدر که محبت پنهان چشمانش را نبینم.
نگاهم را میدزدم، پیاده میشود
و با عمه خداحافظی میکند؛ عمه با چشمان همیشه نگرانش، در آستانه در مدرسه
میایستد و دست تکان میدهد، حواسش به شاگردانش نیست که سلام میکنند.
در عقب را برایم باز میکند و تحکم آمیز میگوید: بیا بشین جلو!
تا به حال ندیده بودم این حالتش را، تسلیم میشوم و جلو مینشینم؛ برای اینکه فکر
نکند ترسیده ام، اخم میکنم و رویم را برمیگردانم. میگوید: نمیگم خیلی باتجربه ام
ها، ولی توی عراق که بودیم، دیدیم وضع آوارهها رو، دیدیم داعش چی به سر مردم
آورده.
نمیدونم، اینطور که میگن این وضع توی سوریه هزاربار بدتره، خدا رو صدهزار
مرتبه شکر که تو جنگو ندیدی...
خداروشکر که مردم کشورمون ندیدن، تا ما
هستیمم نمیذاریم ببینن، فکر نکن نمیدونم جنگ با داعش چیه؟
- از عمه بپرس، اگه تو شنیدی، من دیدم، چون دیدم و میدونم اینا چه موجوداتین
میخوام برم؛ خوبم میدونم چقدر وحشیاند، ولی از تو انتظار ندارم انقدر خودخواه
باشی؛ الان انتظار نداری بشینم برات توضیح بدم اگه ما نریم، پای این وحشیا تو
خونه زندگیمون باز میشه، چون میدونم همشو بهتر از من حفظی.
وظیفه من اینه
که برم، وظیفه تو اینه که بمونی! وظیفهات اینه که تشویقم کنی نه اینکه دلموبلرزونی، تو یه عمر توی یه خونواده غیرمذهبی، تونستی همه فشارا رو تحمل کنی و
دینت رو نگهداری، الان نمیتونی یکم دیگه مشکلات رو تحمل کنی؟
پ.ن:💔💔
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃