🍃🍂🍃🍂🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
#دلارام_من💘
#قسمت_97
✍🏻#فاطمه_شکیبا
دلم میخواهد زمین دهان بازکند و بروم داخلش؛ تازه یادم آمده چقدر خودخواه
بوده ام؛ انگار تمام عقیده ام را از یاد برده بودم و تازه با یادآوری حامد هشیار شده ام؛
انگار همه درسها و کتابهایی که خوانده ام در همین چند جمله او خلاصه شده؛
گویا حالا باید امتحان بدهم تا ببینم چقدر از آنهمه کتاب و درس و بحث یادگرفته ام؟
حامد بازهم نفس عمیق میکشد و چشمانش را میبندد، انگار میخواهد خاطرات
تلخی که جلوی چشمانش آمدهاند را نبیند.
من هم پلک برهم میگذارم، پدر، جنگ،
ایثار، سوریه، شهادت، جانبازی، حامد، زندگی... همه این کلمات در ذهنم میچرخند
و وقتی چشم باز میکنم، اشک مقابلم را تار میکند؛ حامد هنوز به روبرو خیره است،
آرام میگویم: برو، کسی که حریف تو نمیشه!
انتظار که ندارید خودم را از تک و تا بیندازم و بگویم: "برادر عزیزم! من تا کنون گمراه
بودم و حالا حلالت کردم و تو را بسیار تشویق مینمایم! برو در جبهه نبرد حق و
باطل به جهاد مشغول شو!"
حامد خودش میفهمد منظورم همین حرفهاست؛ برای همین گل از گلش باز
میشود: این یعنی هم حلال کردی، هم رضایت کامل داری دیگه؟
آرام سرم را تکان میدهم؛ رسیده ایم جلوی در حوزه، خیلی عادی خدا حافظی میکنم؛
الکی مثال برایم مهم نیست که دارد میرود!
دلم نمی آید انقدر بی محلی کنم، تمام محبتم را در یک جمله میریزم: مواظب
خودت باش.
پ.ن:انگار همه درسها و کتابهایی که خوانده ام در همین چند جمله او خلاصه شده؛
https://abzarek.ir/service-p/msg/976912
↩️#ادامه_دارد
#کپی_ممنوع🚫
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🍂🍃🍂🍃