eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
422 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
«اقامه عزای دهه اول محرم الحرام» 📌خطیب تونا : شیـخ سعیــد عــاشـوری 🎤با نوای گرم : حــاج محمد فراهانــی حــاج علیرضـــا عبــــدی کربلایی محمد حسین رجائی ⏰ زمــــــان : از دوشنبه ۱۸ مرداد مـاه بـه مدت ۱۱ شــب ساعت ۲۱ 🏠 مکـــان : انتهای خیابان امـام خمینــی (ره) خیابان ۱۲متری فاطمیه(سبحانی) کــوچـــه لالــــه ۳ حسینیه خدام الحیدر علیه السلام 💠هیئت فرهنگی مذهبی خدام الحیدر علیه السلام
࿐᪥✧🍃🌸🍃✧᪥࿐ 💠 : 📖مقید بود هر روز زیارت عاشورا را بخواند ، حتی اگر کار داشت و سرش شلوغ بود سلام آخر زیارت رو می خواند . دائما می گفت ، اگر دست جوان ها رو بزاریم توی دست امام_حسین ، همه مشکلاتشان حل می شود و امام با دیده لطف به آنان نگاه می کند.... 📚 سلام بر ابراهیم السلام‌علیڪ‌یا‌حسین‌ابن‌علۍ‌علیہ‌السلام❤ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْاَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🌱📿 جهت تعجیل در فرج و شادی روح شهدا 🥀 صلوات +وعجل فرجهم✌️ رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
طٌ فکࢪ بێ پایاݩ منے😌💚 •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #نود_وسه با صدای مادرش، چادرش را درست کرد، و ☕️☕
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت دوباره سکوت بین آن ها حکم فرما شد. شهاب سرفه ای کرد. _من اول شروع کنم یا شما؟!😊 مهیا آرام گفت: _شما بفرمایید. _خب! من شهاب مهدوی، ۲۹سالمه، پاسدارم!☺️☝️... این چیزایی که لازم بود در موردم بدونید. بقیه چیزایی که به خانوادم مربوط میشه رو، خودتون بهتر می دونید....دیگه لازم به توضیح نیست. نفس عمیقی کشید.😇 َشهاب_واقعیتش، من به ازدواج فکر نمی کردم اما... سرش را با خجالت پایین انداخت. شهاب_مثل اینکه خدا خواست که ما هم ازدواج کنیم.واقعیتش من زیادی ندارم،... فقط می خوام همسرم همیشه در همه حال، باشه؛ گاهم باشه؛ چیزی از من نکنه؛ منو اسرارش بدونه... و موضوع بعدی و مهم تر اینه که من به کارم، خیلی علاقه دارم و برام خیلی مهمه و امیدوارم، همسرم، همیشه در مورد این موضوع، من رو کنند. شما صحبتی ندارید؟! مهیا سرش را پایین انداخت. _من فقط می خواستم یه سوال بپرسم...😔 _بفرمایید؟!😊 _شما می خواید برید سوریه؟!😔 شهاب سرش را بالا آورد. _نخیر نمیرم، سعادت نداریم.😊 ❤️احساس آرامشی❤️ به مهیا دست داد. سرش را پایین انداخت. _مهیا خانم جوابتون...😊... مهیا استرس گرفت. احساس سرما می کرد. دستانش می لرزید. _سکوتتون علامت رضایته؟! مهیا سرش را پایین انداخت و بله ای گفت.🙈 شهاب خنده ای کرد😃🙏 و خداروشکری گفت. * 🎊🎊آیا وکیلم:🎊🎊 _با اجازه بزرگترها، بله!☺️😍 نفس آسوده ای کشید. صدای ✨صلوات✨ در محضر پیچید. احساس می کرد، یک بار سنگینی از روی دوشش بلند شد.😌 اینبار نوبت شهاب بود. شهاب همان بار اول، بله را گفت. 😄🙈دوباره صدای ✨صلوات✨ در محضر پیچید. دفتر بزرگی📖 مقابلشان قرار گرفت. مهیا شروع کرد به امضا کردن... گرچه امضا ها زیادن بودند ولی تک تک آن ها با او ثابت می کردند، 💞که شهاب الآن مرد زندگیش است.💞 بعد از امضاهای شهاب،... همه برای تبریک جلو آمدند و کادو های🎁 خودشان را دادند. در جمع همه خوشحال بودند؛ شهین خانم لحظه ای از مهیا غافل نمی شد و عروسم عروسم از زبانش نمی افتاد. ☺️😍 در آن جمع فقط نگاهای نرجس و خانواده اش دوستانه نبود...🙄🙁 شهاب، نگاهی به مهیا انداخت.😍 آرام دستان مهیا را در دستش گرفت. با قرار گرفتن دستان سردش در دستان بزرگ و گرم شهاب، احساس خوبی به مهیا داد. سرش را پایین انداخت،☺️ الآن حرف مادرش را درک می کرد؛... که با خواندن این چند جمله عربی معجزه ای درونت رخ می دهد که... شهاب دست مهیا را فشرد و با لبخندی زیر گوشش زمزمه کرد. _ممنونم، مهیا خانوم...😍 🍃ادامہ دارد....
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #نود_وهشت _مهیا، فقط دوروز میرم. زود برمیگردم.😊
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت خسته، کتاب هایش را جمع کرد. _مهیا داری میری؟؟🙁 _آره دیگه کلاس ندارم.😊 _وای خوشبحالت! من دوتا کلاس دیگه دارم.😕 مهیا لبخندی زد و با سارا خداحافظی کرد.☺️👋 از وقتی که به دانشگاه برگشته بود، دوست های قدیمی اش دیگر تمایل زیادی برای همراهی و صحبت با مهیا نداشتند. مهیا هم ترجیح می داد از آن ها دور باشد.... تلفنش زنگ خورد.📲 با دیدن اسم شهاب، لبخندی زد. _جانم؟!😍 _جانت بی بلا! دم در دانشگاهم.😍 _باشه اومدم. مهیا، به قدم هایش سرعت بخشید. به اطراف نگاهی انداخت. ماشین شهاب را دید. به طرف ماشین رفت. در را باز کرد و سلام کرد. _سلام!☺️ _سلام خانم خدا قوت!😊 با لبخند، کیف👜 و وسایل مهیا📋📏را از دستش گرفت و روی صندلی های پشت گذاشت. _خیلی ممنون! _خواهش میکنم! شهاب دنده را عوض کرد و گفت: _خب چه خبر؟😊 _خبری نیست. هی طرح بزن! هی گرما تحمل کن...🙄 شهاب خندید. _چقدر غر میزنی مهیا!😃 _غر نمیزنم واقعیته...☹️ سرش را به صندلی کوبید. _به خدا خسته شدم. _تنبل شدی ها!! مهیا با شیطنت نگاهی به شهاب انداخت. _الانم که میری ماموریت؛ دیگه نمیرم دانشگاه!😌 شهاب اخمی به مهیا کرد. _جرات داری اینکارو بکن!😠 _شوخی کردم بابا؛ نمی خواد اخم کنی...☹️ شهاب، ماشین را نگه داشت. _پیاد شید بانو! از ماشین پیاده شدند. مهیا به کافی شاپ☕️ روبه رویشان نگاهی انداخت. _بفرما اینقدر گفتی بریم کافی شاپ، آوردمت.😃 مهیا چشمکی زد. _آفرین!😉 شهاب در را برای مهیا بازکرد و گفت: _ولی نمی دونم از چی اینجا خوشتون میاد شما دخترا...😕 _بعد به من میگه غر میزنی!😄 مهیا، به طرف میزی که در قسمت دنج کافه بود، رفت و روی صندلی نشست. مهیا، منو را به سمت شهاب، که روبه رویش نشسته بود؛ گرفت و گفت: _خب چی می خوری؟! شهاب نگاهی به اطراف انداخت. _اصلا تو این تاریکی میشه چیزی ببینم که بخوام سفارش بدم؟!!🙁 مهیا؛ ریز خندید.😄🙊 _دیوونه چراغای کم نور میزارن، تا جو رمانتیک باشه! شهاب که خنده اش😃 گرفته بود. با لبخند سری تکان داد. شهاب بلند شد، تا سفارش بدهد. مهیا به زوج های اطراف نگاه کرد. مطمئن بود بین همه آن ها فقط خودش و شهاب به هم بودند. 😒 نگاهی به تیپشان انداخت و تیپ خودشان را با تیپ آن ها مقایسه کرد. ناگهان خنده اش گرفت...😄 🍃ادامہ دارد....
ای خاک کربلای تو مهر نمــاز من...♥️ |
دلمون برا حـرمت تنگ شـده برا لحظه لحظه اربعینت...💔 | | 🏴
دنیام‌باتوجای‌قشنگ‌تریه:)❤️ (ع)
فڪرشوبڪن... روبہ‌گنبدش‌نشستۍ؛ بہش‌نگاه‌میڪنۍ! دست‌خودت‌نیست‌ یہو‌بغض‌میڪنۍ... میبارۍ! هق‌هق‌میڪنۍ:)! یھو‌این‌وسط‌میخندۍ؛ حرف‌میزنۍ بازگریت‌میگیره... اشڪات‌میشن‌یادگاریت ‌بہ‌سنگ‌فرشا؎‌حرم... قشنگہ ‌نہ!؟ همچین‌صحنہ‌اۍ‌نصیبمون'ان‌شاءالله' ┅═══••✾••═══┅┄ @ebrahimdelhaa
تا که پرسیدم ز قلبم عشق چیست در جوابم اینچنین گفت و گریست لیلی و مجنون فقط افسانه‌اند! عشق در دست حسین بن علیست:) ┅═══••✾••═══┅┄ @ebrahimdelhaa