[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part71 عاشقی زودگذر وقتی بیدار شدم اتاق تاریک بود، چشمم خیلی سوز میزد با یاد
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part72
عاشقی زودگذر
نزدیک های ۱۲ ظهر بود که بیدار شدم...
اومدم بلند بشم که سرم تیر کشید و تعادلم رو از دست دادم و افتادم که در اتاق با شتاب باز شد و مامان اومد تو اتاق و گفت=کیانا چی شد؟
با بیحالی گفتم=هیچی اومدم.بلند بشم سرم تیر کشید
مامان=ببین چه کار کردی با خودت
+مامان اصلا حال ندارم کمکم کن بخوابم فقط و دیگه بلند نشم تروخدا
بغضم شکست و....
مامان منو به آغوشش کشید و کمکم کرد بخوابم...
+مامان سرم داره میترکه تروخدا یه کاری کن
مامان=الهیی دور سرت بگردم دراز بکش الان برات مسکن میارم....
مامان رفت و اشکای منم آروم آروم شروع کرد به ریختن...
مسکن رو خوردم و سریع خوابم رفت....
یک ماه از اون موضوع میگذشت و من لب به هیچ چیزی نمیزدم وهمش گریه میکردم و لاغر شده بودم زیر چشمام سیاه بود ، همش بابا و کیان ازم میپرسیدن چی شده؟؟
ولی من اصلا جواب نمیدادم و فقط مامان باهام حرف میزد و کمکم میکرد...
مبینا هر روز زنگ میزد به خونمون و حالم رو میپرسید ولی من اصلا باهاش حرف نمیزدم و مامان براش تعریف میکرد حال و روزم رو....
امروز روز عقد آقای وکیلی و همسر گرامشون بود و مامان خیلی نگران بود که این خبر به گوشم نرسه ولی متاسفانه رسید....
ازموقعه ای که شنیدم تو اتاقم و کارم شده بود آهنگ گوش دادن و گریه کردن....
حتیی منی عاشق چادرم بودم ، ولییی الان اصلا حس قبل رو بهش ندارم...
اخه این چه بلایی بود؟؟
چرا خودم رو مهار نکردم که این طوری نشه؟؟!
مامان از این تغییر ناگهانی من خیلی جا خورد و نگران، خیلی باهام حرف میزد و کمکم میکرد ولی انگار کر شده بودم هیچی نمیفهمیدم....
نوع رفتار و پوشش و همه چی عوض شده بود،انگار کیانا قبل نبودم
دایی ها عمه ها عموها خاله ام حتی کیان و بابا نمیشناختن منو....
انگار خودم با خودم لج بودم...
دوستی منو مبینا سرد تر شده بود ، مبینا زنگ میزد احوال میپرسید ولی من یا سرد جوابش رو میدادم یا اصلا باهاش حرف نمیزدم .... دوستام عوض شده بودن ، فقط با تنها دوستی که چادری بود حرف میزدم هستی بود ... هستی از ماجرا خبر داشت خیلی برام ناراحت شد و یک عالمه باهام حرف زد ولیی هنوز نمیدونست من دیگه کیانا قبل نیستم...
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷