[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part85 عاشقی زودگذر ساعت نزدیک های 9 شب بود که لباس پوشیدم و رفتیم طبقه اول
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part86
عاشقی زودگذر
چند روز بود که مشهد بودیم و الان قصد رفتن کردیم
وسایلم رو جمع کردم و یه شلوار مشکی پوشیدم با مانتو مشکی ام و شال سرخابی و کتونی مشکی...
عینک دودی ام رو روی سرم گذاشتم و رو به مامان گفتم=مامان من آماده ام بیایید بریم
مامان=تو برو پایین تا ما بیایم
+باشه
بعد روبه کارن که بیکار نشسته بود و داشت با گوشی مامان بازی میکرد گفتم=الو مِستر پاشو بریم پایین
جوابم و نداد که گفتم=کارن با شما بودم
کارن=بله
+میگم بریم پایین تا مامان اینا بیان...
کارن بلند شد و باهم رفتیم پایین...
یه چند دقیقه ای بودیم که بالاخره بابا اینا اومدن
+مامان پس کیان؟
مامان=کیان از صبح رفته حرم یعنی تو متوجه نشدی؟
+اهان ، نه حواسم نبود....
سوار ماشین شدیم و رفتیم حرم سراغ کیان...
وقتی رسیدیم حرم بابا و مامان پیاده شدن سلام بدن...
یه نیرویی انگار منو از ماشین بیرون آورد که خم شدم و سلام دادم و نمیدونم چی شد که یه هو یه قطره اشک اومد رو صورتم....
کیان اومد و وقتی دیدمش چشماش قرمز بود و پوف داشت معلومه خیلی گریه کرده ولیی براچی؟؟ نمیدونم؟؟
کیان چون مداح هم بود، دست راستش رو بالا آورد و زیر لب با اون صدای دلنشینش خوند.....
آماده ام ، آمدنه شاه پناهم بده...
دور مرا از در رو راهم بده...
آقاااااااا
لایق وصل تو که من نیستم....
لایق وصل تو که من نیستم...
اذِن به یک لحظه نگاهم بده....
رضاااااا جان💔
وقتی گفت رضاااااا جان هق هقش بلند شد....
دوست نداشتم اون طوری گریه کنه اونم جلو این همه آدم که با صدای کیان برگشتن سمت ما...
رفتم نزدیک کیان چون خیلی قدش بلند بود و من تا کمرش بودم...
دستم و حلقه کردم دور کمرش و گفتم=کیان زشته گریه نکن، همه دارن نگاه میکنن ، اخه تو مگه چته که این طوری گریه میکنی؟
کیان=کیانا فقط برو اون ور راحتم بزار
ازش جدا شدم و رفتم تیکه دادم به ماشین و نگاهم رو دوختم به گند طلایی...
+اقا جان من دارم میرم ، تویه این یکسال خیلی ها دلم رو شکستن، خیلی ها نابودم کردن، همون کسی که خودت میدونی منو عوض کرد، اقا جان خودت کمکم کن..... کمک کن دفعه بعد اگه طلبیده شدم پاک تر بیام... شده باشم همون کیانا قبل خودم دوست دارم برگردم ولیی نمیشه، وقتی اسم چادر میاد یا اون همه اتفاق های تلخ میوفتم.. خودت کمکم کن سلطان عالم💔
بابا و مامان نشستن تو ماشین ولی کیان همون طوری وایساده بود و گریه میکرد
+مامان بگو کیان بیاد دیگه
بابا یه هویی گفت=ولش کن بزار حسابی خالی بشه
+بابا چی شده که این طوری داره گریه میکنه از موقعه ای که اومدیم مشهد و وارد صحن شدیم وایساده شبیه این دخترا گریه کردن ، الانم فکر کنم از نصف شب اومده اینجا و تا الان داره گریه میکنه...
مامان و بابا یه نگاه معنی دار بهم کردن که تصمیم گرفتم ساکت بمونم😁
بالاخره بابا پیاده شد و رفت سراغ کیان...
کیان وقتی بابا رو دید بغلش کرد و وایساد حرف زدن و گریه کردن....
+ای بابا چه قدر اشک داره این، فلیم هندی شد😂
مامان=الهیی بمیرم واسه بچمممم، خدا کنه امام رضا خودش کمکش کنه... توی این چند روز خیلی شکسته شد..
بابا و کیان اومدن و بابا ماشین و روشن کرد و از تو آیینه نگاهم کرد و راه افتاد ، از موقعه ای که راه افتادیم کیان نگاهش به گند بود و گریه میکرد وقتی دور شدیم نگاهش رو از جاده گرفت و روبه بابا با صدای گرفته گفت=بابا میشه یه دقیقه نگه داری
بابا از آیینه یه نگاه به کیان انداخت و گفت=باشه
بابا نگه داشت و کیان پیاده شد و به بابا گفت=بابا میشه از عقب ماشین بهم اب بدید صورتم رو بشورم؟
بابا پیاده شد و بطری آب رو به سمت کیان گرفت و صورتش رو شست و نشستن و راه افتادیم...
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷