[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part121 آیکون رو زدم و جواب دادم +سلاام حمید=سلام،کجایی دلمنمیخواست اذیتش کنم
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#part122
صبح ساعت ۱۰ بود که با سروصدای توی حال بلند شدم....
همون طور خواب آلود و با موهای نا منظم رفتم تو حال و تقریبا بلند گفتم=چه خبره مثلا خوابم ها
این حرف رو که زدم یک دفعه یکی بلندم کرد که وحشت زده شدم و جیغ کشیدم....
که صدای مامان پروانه اومد که گفت=امیر اذیتش نکن دخترم رو
با جیغ گفتم=دایی ٫ جان زن دایی سارا منو بزار زمین تروخدا
دایی امیر=فکر کردی به همین راحتی ولت میکنم اره؟
+خب دایی چرا مگه چه کار کردم؟
دایی امیر=مثلا کنکور قبول شدی هیچی نمیگی به ما اره؟؟؟ الان حسین و مهدی و رضا و بابا محمد میان اینجا حسابت رو میرسن همه مثل من مهربون نیستن که😂
+مامان بگو بزارم زمین الان حس گونی برنج رو دارم
دایی امیر ماشالله به جا همه جواب میداد الانم به جا مامان گفت=نه خیر نمیزارم
دای امیر بردم بالا پشت بوم.....
+دایی من از ارتفاع میترسم تروخدا جان عزیزت منو بزار زمین
دایی=نچ تا بقیه نیان من نمیزارمت زمین
+دای صبحانه نخوردم حالم بده
دایی=فقط بگو چرا بهمون نگفتی؟
+وایی چه آدمی شدی دایی😐به خدا یه مشکل برام پیش اومد حتی خودمم از خبر کنکور هیچی نفهمیدم باور کن
یه هویی پرتم کرد زمین که مچ پام کمی درد گرفت
دایی امیر خیره شد تو چشمام و پرسید=چه مشکلی؟ اتفاقی افتاده ارع
سرم رو انداختم پایین و زیر لب گفتم=هیچی ولش کن دایی
سرم رو آورد بالا و پرسید=نکنه با حمید دعوات شده
دوست نداشتم کسی از مشکل زندگی که برام پیش اومده بود با خبر بشه به خاطر همین جواب سوالش رو ندادم و گفتم=دایی بریم پایین من روسری هم ندارم زشته شاید موهام معلوم بشه حمید بفهمه خیلی ناراحت میشه
اومدم برم که مچ دستم رو محکم گرفت و کشید و با چشم های که از شدت اعصبانیت قرمز شده بود بلند گفت=جواب منو بده کیانا٫ میدونی چه قدر برام مهمی نمیخوام یه قطره اشک از چشمت بیرون بیاد برام پس بگوووو
کلمه اخر رو فریاد زد که دلم برا حنجره اش سوخت
بعد گفت=اره اره مشکلی پیش اومده ٫ پس نگو مامان پروانه چند روز تو فکره...نگو چیزی شده برا مروارید قلبش...کیانا بگووو منم بفهمم
بازم فریاد زد که زن دایی سارا با شتاب اومد بالا و گفت=چی شده امیر چه خبره کل خونه رو گذاشتی رو سرت؟
دایی امیر دستم و ول کرد و رفت سمت زن دایی گفت=هیچی داشتیم حرف میزدیم بریم
زن دایی به سمت برگشت و گفت=کیانا جان شماهم بیا...
لبخندی زدم و گفت=بفرمایید شما من میام...
پنج دقیقه بالا موندم و وقتی آفتاب اومد سمت من بلند شدم رفتم پایین...
دایی امیر که باهام قهر بودم اونم الکی😂 رفتم تو اتاق موهام رو شونه زدم که مامان پروانه اومد تو اتاق....
مامان پروانه=عزیزکم مزاحم نیستم بیام داخل دلم برات تنگ شده
رفتم سمتش و دستش رو گرفتم و گفتم=الهی دورت بگردم شما تاج سر منی بفرما داخل
مامان پروانه اومد داخل و نشست رو تخت و نگاهم کرد...
داشتم موهام رو میبستم که گفت=موهات رو نبند بیا پیشم
رفتم پیشش رو پا مامان پروانه خوابیدم که گفت=دختر کوچولو من چه وقت بزرگ شد اخه؟
خندیدم و که گفت=شنیدم میخواستی به هم بزنی اونم سر یه حرف اره؟
اومدم حرف بزنم که گفت=هیسسس من همه رو میدونم
+مامانم گفته؟
مامان پروانه=ما منتظر خبر کنکور شما بودیم ولی خبری نشد زنگ زدم به مامانت دعوتتون کنم و بپرسم چرا خبر از کیانا نیست کنکورش چی شد که همه روتعریف کرد برام...
وقتی دیروز گفت همه چی درست شده امروز خانواده اقای عسگری میان برا تاریخ عقد خدا رو هزار بار شکر کردم که حاجتم رو داد و مامان ما و خانواده بابات رو دعوت کرد...فقط منتظر اینم خدا حاجت بعدی منو بده...
+چه حاجتی مامانی؟
مامان پروانه=بشی مثل قبل فرشته خانواده مون ٫ نمیخوام وقتت رو بگیرم فقط میخوام به حرفام گوش بدی
کارت خیلی بد بود هم دل اونو شکستی٫ بچهگی کردی کیانا خیلییی٫اصلا توقع نداشتم این کارو کنی
+مامانی هستی بد گفت بهم دلم روشکست
مامان پروانه=دور سرت بگردم تو نباید با یه حرف این کارو کنی...از این به بعد هم باید خودت رومثل فولاد محکم کنی در برابر همه چی.. الانم پاشو با کمک هم خونه رومرتب کنیم غروب مهمونا میرسن ٫فقط میخوام به حرفام فکر کنی
بلند شدم و مامان پروانه رو بغل کردم و گفت=ممنونم خیلی
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷