[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
ذره... مامان زهرا=میدونم از تغییر چهرهاش متوجه شدم خودمم ازش معذرت خواهی میکنم فقط من از این میترسی
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#part136
تابستان هم تموم شده بود و صبح تا غروب دانشگاه بودم...
از موقعهای که عقد کرده بودیم دو ماه میشد تهران نرفته بودم و دلم برا همه تنگ شده بود...حمید هم اصلا وقت نمیکرد که بریم تهران همش ماموریت داشت....یا تا نزدیک های صبح سپاه بود...فقط از طریق تماس با مامانم و بابام و بقیه ارتباط داشتم....
چند روز پیش هم بابا اینا برا کیان رفته بودن خواستگاری و جواب بله هم گرفتن...خیلی خوشحال شدم ولی همیشه آرزوم بود خواستگاری کیان باشم...
چند روز پیش بود که با حمید رفته بودیم خونمون رو دیدیم...خیلی قشنگ بود...مستقل بود و خونه وسط بود و دور تا دور خونه حیاط بود...
پذیرایی ۱۵۰ متر بود... سه تا اتاق داشت...یه آشپزخونه ۱۹ متری بود و سرویس بهداشتی و حموم هم تو یک سالن بود که بعد اون سالن اتاق ها بود....
+وایی حمید اینجا خیلی بزرگه چه جوری میخوایم پُر کنیم خونه رو...
(به اجبار بابا تمام وسیله های خونه به عهده خودش بود )
حمید=خدا بزرگه
+راستی حمید دیروز مامانم زنگ زد گفت میخوام برم وسایلت رو بخرم گفت دوست داری تم خونه چه جوری باشه؟ منم گفتم وایس با حمید حرف بزنم بهت میگم
حمید=زحمت ما هم افتاده گردن مادر جون...والا خانم خونه شمایی من چه کارم...
+نگو شما تاج سر مایی...میدونی من خودم میگم سفید طوسی نظرت؟
حمید=من همه جوره سلیقه شمارو قبول دارم...اگه تم مورد نظرت همینه که بگو از فردا بریم سراغ کاغذ دیواری و رنگ....به نظرت کابینت هارو میخوای عوض کنی؟!
+حمید مگه خونه تازه ساز نیست؟ کابینت هاش هم خوبه دیگه پس من به مامان زنگ میزنم ولی کاشکی با مامانم بودم
حمید اومد طرف و دستام وگرفت وگفت=عزیزم من واقعا شرمندتم...نمیدونم چه جوری برات جبران کنم ....منم دوست دارم ببرمت تهران دوست دارم وسایل خونت روخودت انتخاب کنی ولی باور کن تمام ماموریت ها رو ریختن رو سر من
+من این حرف رو نزدم که ناراحت بشی من الانم که کنار تو هستم خوشحالم حتی بعضی اوقات که دلم برا بابا اینا تنگ میشه با وجود تو این دلتنگی کمتر میشه باور کن
حمید=من تورو از همون زمان که با هستی دوست شدی باورت داشتم و خواهم داشت.....باورت میشه بعضی اوقات از خدا میخواستم اگه تورو بهم نمیده حداقل فراموشت کنم که بیشتر از این دچار عذاب وجدان نشم...ولی روز به روز حسم نسبت بهت بیشتر میشد...اون موقعه که با هستی دعواتون شد از خود مولا خواستم کمکم کنه ازش خواستم اگه شد با تو برم پیشش...وقتی هم که گفتی عروسی نه کربلا...گفتم بازم این معجزه خودشه❤️
+ممنونم ازت واقعا...
❤️🔥...
مامان هر روز که میرفت برا خرید وسایل عکس ازشون میفرستاد برا من...و همه شون هم مورد علاقهام بودن...مامان که عکس خونه رو دیده بود...چند روز پیش رفته بود سراغ وسایل چوب و دو دست مبل سفارش داده بود یک دست سلطنتی یک دست هم راحتی...با دو دست هم میز غذا خوری...یک دست ۱۲نفری که تو حال گذاشته میشد و یکدست هم ۴ نفری که تو آشپزخونه بود...مبل و غذاخوری و سرویس تخت و کنسولی و جا کفشی باهم ست بود...رنگ چوب هاشون سفید بود و روکش هاشون طوسی با خط های سفید...کاغذ دیواری هام پس زمینهاش سفید بود و با رنگطوسی که خط های خیلی زیبایی داشت...مبل راحتی هم شباهتی به بقیه وسایل داشت فرش ها هم طوسی رنگ بودن...
تفریبا تمام وسایلم آماده بودن و قرار بود اخر هفته همه وسایل بیان اهواز...من وقتی از دانشگاه میومدم میرفتم خونه و شروع میکردم تمیز کردن و حمید هم سرگرم تمیز کردن حیاط بود....
👑💛👑💛👑💛
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷