eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
409 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #part140 حمید جدی شد و شروع کرد به صحبت کردن=ببین کیانا خودت هم میدونی که از هر
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 تا خود صبح بیدار بودم و گریه میکردم.... ساعت ۶ بود که باید حاضر میشدم میرفتم بیمارستان ولی اصلا حال و حوصله نداشتم... برا همین زنگ زدم و‌گفتم نمیتونم بیام.... از اتاق رفتم بیرون... وسایل شام جمع شده بود و ظرف ها هم شسته بود...لیوان و بشقاب شکسته شده هم طوری گذاشته بود دستم خراش بر نداره.... اخه آدم چه قدر میتونه خوب باشه چه قدر؟!!!؟ یه نگاه به خونه انداختم که دیدم روی کاناپه با لباس بیرونی خوابیده! حتما رفته بیرون که لباسش رو عوض نکرده.... وسایل صبحانه رو حاضر کردم و که با سر و صدای من بیدار شد... +سلام صبحانه حاضره... با صدای بَم مردونه‌اش که عاشق این تُن صداش بودم گفت=ممنونم مگه تو‌نمیری بیمارستان؟ +نه سرم درد میکنه حمید=تا صبح بیدار بودی؟! جوابش رو ندادم و رفتم تو اتاق کارش و صندلی رو بردم نزدیک و کمد و رفتم از بالای کمد چمدون دستی مخصوص حمید رو‌پایین آوردم... حمید وارد اتاق شد و گفت=کیانا...من.. +بله حمید=چرا رفتی اون بالا بیا پایین خطر داره چمدون رو آوردم پایین و به دست حمید دادم و گفتم=برو بزار تو اون اتاق سر تخت حمید نگران نگاهم کرد و گفت=کیانا چه کار میخوای بکنی؟!! میخوای بری؟!!!کیانا بیا بشین باهم منطقی حرف میزنیم اصلا من نمیرم تروخدا تو فقط نرو +من جایی نمیخوام‌برم فقط میخوام وسایلت رو حاضر کنم...مگه نمیخواستی بری جایی که عاشقشی؟!! مگه نمیخواستی بری به ارزو چند سالت بری؟!!!من از ته قلبم رضایت دادم برو...اگه با رفتن دلهره‌ای که تو چشمات هست بر طرف میشع برو...اگه با رفتن آروم میشی دیگه سر مزار شهید گمنامت گریه نمیکنی برو...من طاقت ندارم وقتی چشم عزیزم رو نگاه میکنم دلهره باشه ترس از جا موندن باشه...دوست ندارم گریه ارامش زندگیم رو ببینم...دوست ندارم....حمید برو من رضایت میدم بعد از خدا هم به حضرت زینب میسپارمت...برو از مامان زهرا رضایت بگیر حمید=اونا دیشب رضایت دادن...کیانا واقعا ممنونم ازت ممنونم از قلب مهربونت🔥 +من قول میدم از گل هات مراقبت کنم.... توهم قول بده از قلبم مراقبت کنیی با اشکی که سرازیر شد چمدون رو ازش گرفتم و رفتم تو‌اتاقمون و‌در هم بستم و با گریه شروع کردم وسایلش رو جمع کردن.... قرار بود ۲ روز دیگه بره....قرار بود نفسم و قلبم و با خودش ببره... همه وسایلش که جمع شد زیپ چمدون رو کشیدم و افتادم رو چمدون و گریه ام از نو شروع شد.... یه حسی بودم حس عجیب داشتم خیلی عجیب حالم دست خودم نبود دلم یه طوری بود...دوست نداشتم پنج دقیقه بیشتر ازش دور بمونم....ترس وجودم رو گرفته بود... در اتاق باز شد و حمید اومد سمتم و دستش رو گذاشت رو شونه‌ام و گفت=بلند شووو خودت رو اذیت نکن من طاقت ندارم این مروارید ها از چشم هات پایین بیاد...پاشو بریم بیرون...پاشو عزیز دل حمید.... از گریه زیاد به هق هق افتاده بودم...حمید برام آب آورد و کمکم کرد بلند بشم... +حم...حمید...بر....یم....معر....اج....دلم...میخواد...فقط...بایک...ی...حرف..بزنم...که..میفه...مه..چی میگ...م حمید=باشه هرجا تو بگی میریم پاشو.... حاضر شدم و رفتم تو کمد برای اولین بار چادر پوشیدم...چادری که حمید برای کادو تولدم گرفت.... چادر عربی‌ام رو مرتب کردم رو سرم که حمید اومد پیشم و از تو آیینه نگاهم کرد و گفت=بالاخره برا یه بارهم که شده کیانا قبل رو دیدم 👑💛👑💛👑 نویسنده📝 #𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷