eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #part97 عاشقی زودگذر ساعت نزدیک های ۷ بود که هستی اومد تو اتاقم و اول اون حاضر
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 عاشقی زودگذر داشتیم حرف میزدیم با حمید که یه هویی خارج از اون بحث گفت=راستی کیانا یه چی بگم قبول میکنی +جونم حمید=ما فردا میخواییم بریم‌ اهواز از طرف سپاه زنگ زدن بهم...میگم تو با ما میایی اخه دلم نمیخواد بدون تو برم...بعدشم فعلا که ما بهم محرمیم هفته بعدش میایم تهران +هرچی بابام بگه، بعدشم من کنکور دارم باید بشینم بخونم حمید=من با بابا جون حرف میزنم، برا کنکورم که بلدی فقط کتاب تست بگیریم +نمیدونم... خیلی استرس داشتم از این که امشب ابوالفضل میاد یانه؟؟ اگه بیاد چی میشه ... از استرس با پاهام ضربا گرفته بودم رو زمین.... حمید که متوجه شد دستم رو گرفت و نگران لب زد=کیانا خوبی چرا انقدر دستات سرده؟ از الکی گفتم=هیچی فقط استرس دارم حمید=واسه چی؟؟ نترس من هستم +ممنونم همون لحظه در باز شد و خاله اینا اومدن.... خاله و اقا حمید(شوهر خاله) و نازگل و مهدیه و ابوالفضل اومدن سمت من و حمید... خاله بغلم کرد و تبریک گفت... زیر گوش خاله اروم گفتم=خاله جون شرمنده من فقط ابوالفضل رو به چشم پسر خاله میبینم نه چیز دیگه ای... خاله=اشکال نداره قسمت نبود... با شوهر خاله و نازگل و مهدیه سلام کردم....ابوالفضل فقط دست داد به حمید و رفت اون ور.... خب خداروشکر رفت.... نشستیم که حمید نزدیکم شد و گفت=کیانا این پسره کی بود؟ +پسر خاله ام دیگه حمید=پس چرا این طوری کرد طبیعی نبود حرکاتش؟ از استرس دستام عرق کرده بود.... +نمیدونم... حمید=کیانا چیزی شده حالت خوب نیست چرا انقدر دستات خیسه و سرده ؟؟ چرا رنگت پریده؟ +هیچی نیست.. بی توجه به من دستم و کشید و برد تو آشپزخونه و مامانم رو صدا زد که سریع مامان اومد.. مامان=کیانا چی شده؟ بعد روبه حمید گفت=دعواتون شده چرا انقدر تو قرمزی.. حمید=نه مامان جون دعوا چی ؟ قرمزی‌منم واسه اینه که چیزی شده ولی کیانا از من مخفی میکنع +اقا حمیدهیچی نشده چرا شلوغش میکنی حمید=مامان جون میشه یه اب قند درست کنی؟ مامان سریع اب قند رو درست کرد و داد به دست حمید... حمید به زور به خوردم داد و گفت=کیانا اگه ببینم حالت این طوریه عصابم خورد میشه +چیزی نیست عزیز من.. حمید دستم و گرفت و گفت=بریم الان بهتر شد دستات... رفتیم تو حال و رو مبل نشستیم که از شانس ابوالفضل رو به رو حمید بود و زل زده بود به حمید... خدایا خودت بخیر کن امشب رو... 👑 💛👑 👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑💛👑 نویسنده📝 #𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷