[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:۵۹ با دیدن من اخم هاشو کرد توهم و چیزی نگفت و راهش و کشید و از شرکت رفت بیر
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:60
-اینم یک تخته اش کمه ها، مشکل تو همون شبه که
-دیگه نمیتونم منت اینو بکشم اصلا امروزم نمیرم
-نکن ساحل جان مامانت بفهمه ناراحت میشه ها، بعدم خطرناکه
-چی خطرناکه مگه قراره چی بشه؟
-خودت میدونی راستی داداشت چیشد؟
-نمیدونم راستش و بخوای دیگه برام مهمم نیست، مگه بچست! انقدر سختی کشیدم تو زندگیم که دیگه حوصله ی سهیل و ندارم
-چی بگم این کارن چیزی نمیدونه از این کاری که شما ها کردین؟
-نه بابا چیزیم نگی ها کیمیا
-باشه
کیفم و برداشتم و رو به کیمیا گفتم
-خب پاشو بریم
از جاش پاشد و رفتیم به سمت کافه ای و قهوه ای خوردیم و بعدش هم راه افتادیم سمت خونه ی ما، تا رسیدم دیدم ماشین سمیه خانوم دارن وسیله میبرن، زودی رفتم داخل و سلامی کردم و رفتم پیش مامان و بغلش کردم و کلی توصیه بهش کردم
-مامان جان، قرص هاتو هر روز بخوری ها، زیادم راه نرو و ویلچرتو ببر که همش با اون باشی و...
-بسه دیگه ساحل، مگه بچم مادر؟
دستاش و گرفتم تو دستم و بوسیدم و گفتم
-الهی فدات بشم حواست به خودت باشه ها
-باشه مادر
حرفی نزدم که مامان گفت
-توام هم ما رفتیم برو خونه ی آقا کامران
بازم مجبور بودم دروغ بگم
-چشم
-سهیل هم بهش گفتم بهم زنگ بزنه، گفتش که پیش رفیقاشن و دارن کارای درسی میکنن
هعی مادر من چقدر ساده ای تو که بچه هات هرکدوم به نوعی سرت و گول میمالن و دروغ میگن بهت
-باشه عزیزم، زودم برگردی ها
-اونو بهت قول نمیدم، میخوام بعد از اینهمه سختی که کمرم و شکست یکم حال و هوام عوض بشه، زنگ میزنم تو و آقا کامران و سهیل بیاین پیشم
-باشه عزیزم
-بعدم برگشتیم براتون یک عروسی آبرومند میگیرم
-به این چیزا فعلا فکر نکن، برو خوب خوش بگذرون
-قربونت، توهم اگه میخوای من ازت راضی باشم به حرفام گوش کن
چی باید میگفتم بهش واقعا
-باشه
مامان و تا ماشین همراهی کردم و با سمیه خانوم و زیبا هم خداحافظی کردم و بعد از رفتن ماشین رفتم داخل خونه که همزمان آقا مرتضی رو دیدم...
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:60 -اینم یک تخته اش کمه ها، مشکل تو همون شبه که -دیگه نمیتونم منت اینو بکشم
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:61
-سلام ساحل خانوم خوبید انشاالله؟
-سلام آقا مرتضی خیلی ممنون شما خوبید؟
-خداروشکر، مامان اینا رفتن به سلامتی؟
-بله سلامت باشید،فقط...
-بله؟
-هیچی با اجازتون
لبخندی زد که از کنارش رد شدم و رفتم طبقه ی بالا که دیدم کیمیا روی مبل نشسته و داره فوتبال میبینه، رفتم کنارش نشستم و گفتم
-تو باید پسر میشدی
خندید و گفت
-نمیدونی چقدر حال میده
تخمه ای برداشتم و شکستم و گفتم
-میدونم
-اااا مگه توهم فوتبالی هستی؟
-هعی بعضی اوقات
-ایول
تا شب کیمیا پیشم بود و بعدش هم راه افتاد بره دانشگاه و کلی کار داشت، با رفتن کیمیا تخم مرغی درست کردم و خوردم و زودی خوابیدم، صبح با صدای آلارم گوشیم که کوک کرده بودم بلند شدم و لباسم و تنم کردم و راهی شرکت شدم.
کامران اصلا به روم نیاورد که چرا دیشب نرفتم و منم توقعی اصلا ازش نداشتم.
تا عصر مشغول کارام بودم که با صدای کازن نگاهم و بهش دادم
-خانوم صبوری؟
از جام پاشدم و گفتم
-بله؟
-بفرمایید راستش میخواستم یک صحبتی غیر از کار باهاتون بکنم
-من در خدمتم
اومد و روی یک صندلی نشست و بعد رو به من گفت
-کیمیا خانوم مجرد هستن؟
-مجرد
-اگه لطف کنید شمارشون و بدین
من منی کردم و گفتم
-ببخشید براچی؟
-میخواستم کمی بیشتر باهاشون آشنا بشم
-بله یک لحظه اجازه بدید
شماره رو با کمی مکث روی کاغذ نوشتم و بهش دادم و گفتم
-بفرمایید
-خیلی خیلی ممنون
-خواهش میکنم
با رفتن کارن به اتاقش لبخندی زدم و توی دلم گفتم کیمیا کارت ساختست، درگیر همین افکار بودم که با صدای گوشیم نگاهی بهش میندازم و با دیدن اسم (آقا مرتضی) دکمه ی اتصال و میزنم
-بله؟
-سلام ساحل خانوم خوب هستید؟
-سلام ممنونم
-امشب میخواستیم با شبنم بریم بیرون کفتم شماهم تنهایین با ما بیاین
-نه مزاحم نمیشم
-مزاحم چیه میام دنبالتون
-خیلی ممنون
-خواهش میکنم فعلا
-خداحافظ
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
...
..
.
بهم گفت حضرت مهدی امام جمعست؟!
چشام گرد شد! گفتم نہ!
ایشون امام زمانمونه :)
گفت پس چرا فقط جمعه ها بہ یادش
هستینو براش دعا میکنین؟!
زیرِ لب گفتم .. شرمندتم آقا :)💔
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part72 عاشقی زودگذر نزدیک های ۱۲ ظهر بود که بیدار شدم... اومدم بلند بشم که سرم
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part73
عاشقی زودگذر
قرار بود فردا کلاس ها شروع بشه اونم غیر حضوری
یادش بخیر چه با انرژی و خوشحالی انتخاب رشته کرده بودم.... هوففف
با یادآوری خاطرات گذشته بازم بغض کردم و گریه ام گرفت...
این چند ماه کارم شده بود گوشه اتاق بشینم و آهنگ بزارم و گریه کنم....
صبح تا شب تو اتاقمم و کلا یه آدم افسرده شده بودم خودمم خسته شدم همش گریه...
حالا این همه گریه کنم واسه چی؟؟ مگه دردی هم دَوا میکنه؟؟؟
باید از اول شروع کنم با یه سری تغییرات....
اول بلند شدم رفتم Wc صورتم رو شستم و موهام رو شونه کردم و رفتم تو اتاق شروع کردم تمیز کردم اتاقم...خیلی وقت بود اصلا اتاقم رو تمیز نکرده بودم دست به کار شدم...داشتمم کمد لباس هام رو مرتب میکردم که چادر هام و وسایل حجابم رو دیدم... حالم یه جوری شد و یه قطره اشک افتاد رو وسایل حجاب هام...
اعصابم خورد شد همش گریه ،گریه...
چادر هام که مجموع ۴ تا بودن و همه گیره و ساق و پوشیه و....همه شون رو با ذوق و شوق خریده بودم رو مچاله کردم و از اتاق رفتم بیرون پَرت کردم وسط حال و با گریه گفتم=مامان، جان هرکی دوست داری اینارو از جلو چشمم دور کن یا بنداز بره....
مامان اومد سمتم و بغلم کرد=نکن با خودت اگه منو دوست داری نکن با خودت، یادت میاد اینا رو با مبینا چه قدر با ذوق خریده بودی؟
+نیارررر اسم مبینا رو نیارررر مامانننن
مامان=باشه نکن این طوری زَجه میزنی و قلبم میسوزه...
مامان منو به سمت مبل هدایت کرد و گفت=بیا بشین اینجا اصلا نمیخواد کاری کنی
خیلی دوست داشتم برم بیرون حال و هوام بعد از ۳ ماه عوض بشه ولیی حیف که کرونا بود و خانواده ماهم مراعات میکردن...
ولی شاید به مامان بگم اجازه بده..
مامان با شربت آلبالو اومد پیشم و گفت=بزار بابات بیاد باهم بریم بیرون وسایل مدرسه رو بگیریم فردا مدارس شروع میشه
+مگه مدارس حضوریه؟؟
مامان=نه آنلاین ولیی وسایل نیاز دارید دیگه؟؟ حالا بیا این شربت رو بخور حالت بهتر بشه
+باشه شما برید ، مامان میشه من الان خودم تنها برم بیرون میخوام تنها باشم ۳ ماه تو خونه ام خودمم از وضع خودم خسته شدم
مامان چند دقیقه ای نگاه کرد که اخر گفت=باشه برو
بلند شدم رفتم تو اتاق و لباس پوشیدم
یه شلوار مشکی پوشیدم با یه پیرهن طرح لی که تا زانو بود و و شال مشکی...
رفتم جلو آینه یه نگاه به صورتم انداختم که خیلی وحشتناک بود...
کلا لاغر شده بودم و زیر چشمام سیاه بود...
ماسک زدم و هدفون و گوشیم رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون که مامان منو دید و گفت=مراقب خودت باش...
خواستم در رو ببندم که کیان رو دیدم که با اخم نگاهم میکرد و اخر گفت=پس چادرت؟!! تو که بدون چادر بیرون نمیرفتی؟؟! تو که دوست نداشتی کسی موهات رو ببین !؟؟ موهات رو بکن تو مانتوت معلومه
همین طوری نگاهش کردم و گفتم=الان دیگه نمیخوام فرق کرده همه چی، فعلا
کتونی اسپرتم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون.....
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
https://harfeto.timefriend.net/16467192201397
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
ختم صلوات به نیابت از #شهید_ابراهیم_هادی لطفن تعداد صلوات هاتون رو به ایدی زیر بفرستیدهدیه به حضرت ز
سلام صلوات ختم شده 3160 تا قبول باشه از همگی اجرتون با اقا صاحب الزمان و حضرت زهرا🌹
سلام ختم صلوات داریم به نیت شهید جوان مدافع حرم #شهید_علی_الهادی تعداد صلوات هاتون رو لطفن به ایدی زیر ارسال کنید🌹 صلوات ها هدیه به روح #حضرت_زهرا و فرج #اقا_صاحب_الزمان هست🌸
@SINA313_21
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part73 عاشقی زودگذر قرار بود فردا کلاس ها شروع بشه اونم غیر حضوری یادش بخیر چ
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#Part74
عاشقی زودگذر
همین طوری داشتم قدم میزدم و هدفون رو گذاشتم رو گوشم و با گوشیم یه آهنگ پلی کردم و راه میرفتم...
داشتم میرفتم که همین طوری رسیدم جلو در خونه مبینا اینا و روبه رو در وایسادم و نگاه کردم ، بدون که متوجه بشم صورتم خیس شد و گریه هام شروع شدن...همین طوری وایساده بودم که با صدای کسی به خودم اومدم و اون شخص مبینا بود که با تعجب نگاهم میکرد...
خب واقعا تعجب داشت که اون کیانا چادری الان کیانای شده که لباس کوتاه و شال و موهام معلوم؟؟!!
مبینا به خودش اومد و گفت=کیانا خودتی؟؟ چرا این طوریی شدیی؟!! چه به سر خودت آوردی دختر؟؟ پس چادرت کوووو توکه بدون چادر جایی نمیرفتی؟
همین طوری نگاهش کردم و بی تفاوت گفتم=خدافظ
برگشتم و به راهم ادامه دادم که متوجه شدم داره میاد دنبالم و اسمم رو صدا میزنه اهمیت ندادم و به راهم ادامه دادم ....قدم هاش رو تند کرد و بهم رسید و از پشت شالم رو کشید که شال از سرم افتاد و گفت=وایسا دارم با تو صحبت میکنم
با صدای خش داری گفتم=من حرفی با شما ندارم
مبینا=خودتی کیانا
+نه به لطف بعضی ها دیگه اون کیانا نیستم الان کیانا جدید جلوت وایساده و دیگه با تو حرفی نداره...
اومدم برم که اجازه نداد و مچ دستم و گرفت و شالم رو ، روی سرم تنظیم کرد و گفت=راست میگی تو دیگه اون کیانا نیستی ، چون قبلا اگه یه تار از موهای خوشگلت پیدا میشد زمین و آسمون رو بهم میرختی
+ولممم کن بابا برا من فاز بر داشته
مبینا=باشه برو فقط به فکر خودت باش
بی تفاوت رفتم ولیی سنگینی نگاهش رو حس میکردم...
از لباس فروشی ها رد میشدم و با خودم میگفتم=باید بیام لباس بخرم، دیگه اون قبلی ها رو نمیشه پوشید..
پام خسته شد که رفتم رو یه نیکمت نشستم و صدای هدفون رو زیاد کردم و چشمام رو بستم....
چند دقیقه چشمام بسه نبود که حس کردم کسی پیشم نشسته چشمام رو باز کردم که دیدم یه پسر جوون نشسته که خیلی لاغره تیپ لَش زده بود و موهاش رو مدل آلمانی زده بود
یه اخم وحشتناک بهش کردم که گفت=اوهههه ، حالا اخمات رو باز کن ، ساعت داری؟
بی محل بلند شدم که متوجه شدم اونم بلند شد و دنبالم اومد=بابا خانم کوچولو بگو ساعت چند؟؟
اعصابم خورد شد که برگشتم طرفش و گفتم=عمت کوچولو بی ادب ، نخیر عقربه ساعتم خرابه
پسره=نه شوخ طبع هم هستی خوشم اومد😂
بعد یه لبخند چِندش آوری زد
+میخوام به صد سال سیاه خوشت نیاد
بعد یه آقا داشت رد میشد که وبه بهش گفتم=ببخشید اقا این پسره بی شخصیت مزاحمه
مرده یه نگاه به پسره کرد و گفت=خجالت بکش ، مگه خودت خواهر نداری؟
بعد یه سیلی خوابوند تو گوشش منم از فرصت استفاده کردم و بدو کردم به سمت خونه...
بالاخره رسیدم و زنگ در رو زدم و رفتم بالا که کیان خودش رو بهم رسوند=کجا بودیییی هاننن؟؟ نمیگی نگرانت میشیم ؟
+بیرون بودم
کیان=چرا گوشیت رو جواب ندادی؟؟
+خوب نشنیدم
کیان=بیا برو بالا
رفتم بالا و به مامان و بابا سلام دادم و رفتم تو اتاق لباسم رو عوض کرد و رفتم تو حال و شامم رو خوردم و کمی فیلم نگاه کردم و خوابیدم....
👑
💛👑
👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷