eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
410 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
معلم‌گفت:ضمایررانام‌ببر. گفتم‌:من،من،من . . گفت:پس‌بقیہ‌چہ‌شدند؟! گفتم:همہ‌رفتندڪربلا ‌‹‌‌فقط‌من‌جاماندھ‌ام!(:🖐🏼💔-›
به وقت رمان عاشقی زودگذر👇🏻🌼
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #part138 داخل حیاط دانشگاه بودم که یکی از همکلاسی ها که خیلی دختر باحالی بود و
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 تمام وسایل خونه رو مرتب چیدیم با کمک مامان و مامان زهرا و هستی و نامزد کیان.... خونمون خیلی قشنگ شده بود همونی شده بود که میخواستم.... منو حمید هم رفته بودیم سر خونه زندگی خودمون...بودن حمید برام ارامش داشت حتی وقت هایی که نبود عطر تلخش معنی زندگی رو برام داشت.... ❤️🔥.... داشتم وضعیت یکی از بیمار ها رو چِک میکردم که یکی از پرستار ها اومد تو اتاق و گفت=خانم دکتر همسرتون زنگ زدن منتظر هستن +شما برو منم الان میام... سِرُم بیمار رو‌ که زدم رفتم قسمت پذیرش و عینکم رو‌ برداشتم تلفن رو جواب دادم=جانم حمید حمید=سلام علیکم خانم خانما خوبی +فداتشم ممنونم شما خوبی حمید=خدانکنه...الحمدالله کارت تموم نشده؟ +من ساعت ۵ عمل دارم یعنی دو دقیقه دیگه ساعت ۶ هم تموم میشه چون زیاد عمل سختی نیست حمید=خسته نباشی....میدونی دلم چی میخواد؟ +نه چی؟ حمید=از اون قورمه سبزی ها که درست میکنی آدم از خوردنش سیر نمیشه +🤣شِکمو....الان سفارش غذا دادی اره؟ حمید=نه فقط گفتم دلم میخواد حالا دیگه خودت میدونی 😅 +چشم آقا شما امر کن... من کارم تموم بشه میرم خونه سفارش شما رو انجام میدم...حمیدجان من برم عمل شروع شد حمید=برو به سلامت... . . . . خداروشکر عمل راحتی بود....سریع لباسم رو پوشیدم و سوار ماشینم شدم و حرکت کردم سمت خونه.... تا رسیدیم وسایل غذا رو آماده کردم و شروع کردم درست کردن.... داشتم کاهو ها رو تزئین میکردم که صدای چرخش کلید اومد... حمید=به به ببین چه رنگ و بویی راه انداخته خانم دکتر +سلام علیکم....الان فقط شما رنگ و بو غذا رو متوجه میشی؟ حمید=نه کی گفتع؟ من گل خودم رو از چند سال پیش دیدم و پسندیدم +بسه بسه برو لباس عوض کن تا میز رو بچنیم... میز رو چیدم و شمع ها رو روشن کردم....همیشه عادتم بود شمع روشن کنم چون ارامش خاصی رو بهم تزریق میکرد... +شِکمو جان بفرما غذا حمید=لقب جدیده...اومدم... در سکوت کامل داشتیم غذا می‌خوردیم که حمید گفت=کیانا میخوام درباره یک موضوع باهات صحبت کنم... +بفرما... حمید=ازت میخوام که فقط به حرفام توجه کنی وقتی صحبتم تموم شد هرچی دوست داری بگو +نکنه زن میخوای بگیری😂 حمید =مسخره‌جان چه ربطی داره آخه همیشه دوغ و ربط میدی به کله پاچه😂 +والا طوری صحبت میکنی من این طوری متوجه میشم😅 حمید=ببین کیانا دارم جدی صحبت میکنم ازت هم میخوام جدی به حرفام گوش کنی.... 👑💛👑💛👑 نویسنده📝 #𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #part139 تمام وسایل خونه رو مرتب چیدیم با کمک مامان و مامان زهرا و هستی و نامزد
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 حمید جدی شد و شروع کرد به صحبت کردن=ببین کیانا خودت هم میدونی که از هرچیزی که دارم برام مهمتر و باارزش تری و نظرت هم برام با ارزشمنده....ببین یادته اون موقعه که نامزد بودیم گفتم که شاید دیگه تو این دنیا نباشم بعد گفتی دلیل این حرف رو بگو و بعد منم قضیه سوریه و اون دوستم رو بهت گفتم...اون موقعه قسمت نشد که برم....ببین سه روز دیگه ماموریت دارم اونم سوریه رضایت تو و مامان و بابا مهمه برام و رضایت شما یعنی اجازه من به ارزوی چند ساله که داشتم.... +حمید...چی میگی الان که موضوع داعش نسبت به قبل کمرنگ شده یعنی چی میخوام برم؟!!!!! حمید=اره کمرنگ شده ولی اینا دارن زیرآبی میرن باید جلوشون رو بگیریم یانه؟! +اون وقت تو میخوای بگیری؟!!اصلا این به کنار....تو که میخواستی بری و معلوم نیست بر میگردی یانه چرا زن گرفتی چرا اومدی سراغم...چرا؟!!!مگه منم آرزو نداشتم.... رسما دیگه داشتم حرف های آخرم رو‌ داد میزدم..... +حمید مگه من مسخره تو هستم....ارههه حمید=چرا این طوری میکنی اروم باش چیزی نشده که من که نرفتم هنوز .... با اشک های که روی گونه‌ام بود گفتم= نه من نفهم نفهمیدم که حرف های اون روزت تو حیاط یعنی چی؟؟؟رضایت میخوای اره رضایت میخوای؟!؛؛ باشه برو برو من مثل تو نیستم که ارزو های دیگران رو‌خراب کنم تو سرشون.... قاشق که دستم بود رو محکم انداختم تو بشقابم که بشقاب نصف شد و از اعصبانیت زیادم لیوان رو پرت کردم رو زمین و رفتم سمت اتاق قبل از اینکه وارد اتاق بشم برگشتم طرفش و گفتم=من رضایت میدم...برو از مامانت ایناهم رضایت بگیر بعد داد زدم و گفتم=برو..... حمید=من رضایت این طوری نمیخوام..رضایتی میخوام که از ته دلت باشه از ته قلبت باشه...من رضایت الکی نمیخوام کیانا اگه بگی نه نمیرم...ولی حسرت به دل میمونم.. رفتم سمتش و با مشت زدم به قفسه سینه اش و گفتم=برو برو رضایت دادم بروو...اصلا الان وسایلت رو خودم جمع میکنم...نمیخوام ارزو خراب کن کسی باشم...نمیخوام حسرت به دل باشی...نمیخوام آقا جان برو مگه رضایت نمیخوایی خوب دادم....دادم رضایت برووو در اتاق و محکم بستم و پشت در نشستم و سرم رو گذاشتم رو زانوم اروم اروم اشک ریختم.... حمید عاشق بود عاشق اینکه بره عاشق این بود که حضرت زینب بطلبه و بره....عاشق این بود که بپره.... منم عاشق بودم...من عاشق کسی بود که خودش مجنون بود عاشق بود... میگن که دوتا عاشق حرف هم رو متوجه میشن...حرف دل هم رو میفهمن.... من حرف حمید رو میفهمیدم ولی اون لحظه دلم....قلبم...دیوانه شده بود....من حمید رو‌متوجه میشدم.....ولی..... به قول حمید آدم عاشق به عشقش میرسه... بغض داشتم...دلم پُر بود....دوست داشتم مامانم پیشم باشه و محکم بغلم کنه...دوست داشتم برم جایی و فریاد بکشم....فریاد بکشم که بلکه نفسم آزاد بشه...فریاد بکشم بلکه این بغض رَهایم کنه.... ولی من عاشق نبودم که متوجه نمیشدم...عاشق نبودم که درک نمیکردم.... { نباشی، حس باران رانمیفهمی فرق قفس با یک خیابان رانمیفهمی عاشق نباشی، میروی در جاده ها..اما معنای فصل برگ ریزان را نمیفهمی در شعرها دنیایی از اسرار پنهان است عاشق نباشی، درد پنهان را نمیفهمی...💔 } 👑💛👑💛👑 نویسنده📝 #𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
__ _انشالله قسمتت شود صحن و سرای علی بن ابیطالب🌿
به وقت رمان عاشقی زودگذر💛👇🏻
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #part140 حمید جدی شد و شروع کرد به صحبت کردن=ببین کیانا خودت هم میدونی که از هر
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 تا خود صبح بیدار بودم و گریه میکردم.... ساعت ۶ بود که باید حاضر میشدم میرفتم بیمارستان ولی اصلا حال و حوصله نداشتم... برا همین زنگ زدم و‌گفتم نمیتونم بیام.... از اتاق رفتم بیرون... وسایل شام جمع شده بود و ظرف ها هم شسته بود...لیوان و بشقاب شکسته شده هم طوری گذاشته بود دستم خراش بر نداره.... اخه آدم چه قدر میتونه خوب باشه چه قدر؟!!!؟ یه نگاه به خونه انداختم که دیدم روی کاناپه با لباس بیرونی خوابیده! حتما رفته بیرون که لباسش رو عوض نکرده.... وسایل صبحانه رو حاضر کردم و که با سر و صدای من بیدار شد... +سلام صبحانه حاضره... با صدای بَم مردونه‌اش که عاشق این تُن صداش بودم گفت=ممنونم مگه تو‌نمیری بیمارستان؟ +نه سرم درد میکنه حمید=تا صبح بیدار بودی؟! جوابش رو ندادم و رفتم تو اتاق کارش و صندلی رو بردم نزدیک و کمد و رفتم از بالای کمد چمدون دستی مخصوص حمید رو‌پایین آوردم... حمید وارد اتاق شد و گفت=کیانا...من.. +بله حمید=چرا رفتی اون بالا بیا پایین خطر داره چمدون رو آوردم پایین و به دست حمید دادم و گفتم=برو بزار تو اون اتاق سر تخت حمید نگران نگاهم کرد و گفت=کیانا چه کار میخوای بکنی؟!! میخوای بری؟!!!کیانا بیا بشین باهم منطقی حرف میزنیم اصلا من نمیرم تروخدا تو فقط نرو +من جایی نمیخوام‌برم فقط میخوام وسایلت رو حاضر کنم...مگه نمیخواستی بری جایی که عاشقشی؟!! مگه نمیخواستی بری به ارزو چند سالت بری؟!!!من از ته قلبم رضایت دادم برو...اگه با رفتن دلهره‌ای که تو چشمات هست بر طرف میشع برو...اگه با رفتن آروم میشی دیگه سر مزار شهید گمنامت گریه نمیکنی برو...من طاقت ندارم وقتی چشم عزیزم رو نگاه میکنم دلهره باشه ترس از جا موندن باشه...دوست ندارم گریه ارامش زندگیم رو ببینم...دوست ندارم....حمید برو من رضایت میدم بعد از خدا هم به حضرت زینب میسپارمت...برو از مامان زهرا رضایت بگیر حمید=اونا دیشب رضایت دادن...کیانا واقعا ممنونم ازت ممنونم از قلب مهربونت🔥 +من قول میدم از گل هات مراقبت کنم.... توهم قول بده از قلبم مراقبت کنیی با اشکی که سرازیر شد چمدون رو ازش گرفتم و رفتم تو‌اتاقمون و‌در هم بستم و با گریه شروع کردم وسایلش رو جمع کردن.... قرار بود ۲ روز دیگه بره....قرار بود نفسم و قلبم و با خودش ببره... همه وسایلش که جمع شد زیپ چمدون رو کشیدم و افتادم رو چمدون و گریه ام از نو شروع شد.... یه حسی بودم حس عجیب داشتم خیلی عجیب حالم دست خودم نبود دلم یه طوری بود...دوست نداشتم پنج دقیقه بیشتر ازش دور بمونم....ترس وجودم رو گرفته بود... در اتاق باز شد و حمید اومد سمتم و دستش رو گذاشت رو شونه‌ام و گفت=بلند شووو خودت رو اذیت نکن من طاقت ندارم این مروارید ها از چشم هات پایین بیاد...پاشو بریم بیرون...پاشو عزیز دل حمید.... از گریه زیاد به هق هق افتاده بودم...حمید برام آب آورد و کمکم کرد بلند بشم... +حم...حمید...بر....یم....معر....اج....دلم...میخواد...فقط...بایک...ی...حرف..بزنم...که..میفه...مه..چی میگ...م حمید=باشه هرجا تو بگی میریم پاشو.... حاضر شدم و رفتم تو کمد برای اولین بار چادر پوشیدم...چادری که حمید برای کادو تولدم گرفت.... چادر عربی‌ام رو مرتب کردم رو سرم که حمید اومد پیشم و از تو آیینه نگاهم کرد و گفت=بالاخره برا یه بارهم که شده کیانا قبل رو دیدم 👑💛👑💛👑 نویسنده📝 #𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #part141 تا خود صبح بیدار بودم و گریه میکردم.... ساعت ۶ بود که باید حاضر میشدم
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 رفتیم معراج و کلی با شهیدم درد و دل کردم و ازش خواستم خودش مراقب حمیدم باشه.... حمید هم طبق معمول پیش شهیدش بود و منم نشستم و نگاهش کردم...انقدر نگاهش کردم که سرش و بلند کرد و نگاهم کرد که و اومد طرفم و گفت=خوبی٫ میخوای بریم؟؟! دستم و طرفش دراز کردم و گفتم=اره بهترم..کمکم کن بلند بشم... سوار ماشین شدیم که حمید باز گفت=کیانا مامانم زنگ زد گفت شب برای شام‌بریم خونشون...مامان اینا به اندازه کافی قضیه رفتن من اذیتشون میکنه ازت میخوام رفتیم اونجا یه طوری رفتار کن که انگار نگار ناراحتی باشه؟!! نگاه درخت های سر به فلک کشیده کردم و با سر حرفش رو تائید کردم.... حمید با ذوق گفت=ولی کیانا نمیدونی مامان و بابا چه قدر خوشحال میشن برا چادرت فقط نگاهش کردم و لبخند کجی زدم و گفتم=هستی هم هست؟! حمید=هستی؟!! اولین باره که از هستی سوال میپرسی +میخوام دیگه این قهر رو‌تموم کنم.... حمید=جان من میخوای تموم کنی؟!! نمیدونی هستی چه قدر خوشحال میشع نمیدونی کیانا +حمید جونت شکلات و بستی نیست تا یه چی میشه سریع میشی جان من! حمید=چشم نمیگم... تو راه بودیم که مامننم زنگ زد=سلام مامانی خوبی؟ مامان=سلام عزیزم تو خوبی آقا حمید خوبه! +ممنونمم...مامان نمیاد اهواز؟ مامان=براچی اتفاقی افتاده؟ قضیه رفتن حمید رو برا مامان توضیح دادم که مامان گفت=من با بابات حرف میزنم اگه شد میایم اهواز اگه هم نشد که تلفنی خدافظی میکنیم باهاش +مامان میشع خواهش کنم بیاین من احتیاج دارم بهت... حمید اروم و کشیده اسمم و صدا زد به معنی اینکه چرا انقدر لوس بازی میکنی... با مامان خدافظی کردم و که حمید گفت=خانم من عزیزمن این طوری نکن الان مادر جون و پدر جون فکر میکنن چیزی شده.... +حمید دست خودم نیست استرس دارم انگار تو دلم دارن رَخت میشورن....حالم دست خودم نیست همش یه چی تو ذهنم میگه اگه بره اگه بره و من دیگه نتونم ببینمش؟!! باز گریه‌م شروع شد و گفتم=وایی حمید نمیتونم حمید درکم کن...من نمیتونم من اونقدر قوی نیستم حمید...حمید حمید ازم نخواه که شاد باشم جلو پدر مادرت حمید به خدا نمیتونم....خدایا نگام کن به خدا توان ندارم...خدایا ازت میخوام اگه رفت مرگ منو نزدیک...خدایا بعد اون دنیا برام تلخ مزه زهر مار رو داره برام.....خدایا تو که میدونی من زود وابسته میشم...چرا اونایی که دوستشون دارم و میخوای ازم بگیری چرااااا حمید=بسهه دیگه کیانا چرا شلوغش میکنی!؟ فعلا که من نرفتم چرا انقدر منو خودت رو اذیت میکنی بس کن دیگه.... . . . . اونشب خونه مامان زهرا اینا هم گذشت همه مون از الکی مثلا خوشحال بودیم...حمید همش میخواست مارو خوشحال کنه...ولی همه نگران بودیم.... هستی و بردم تو اتاق و گفتم=ببخشید معذرت میخوام ازت هستی=تو ببخش اجی...بیا بغلم که دلم برات تنگ شده بود بیا... پریدم تو بغلش و یک عالمه گریه کردم=هستی...دعا کن داداشت سالم برگرده من نمیتونم خواهش میکنم ازت هستی=هرچی خیر باشه و به صلاح باشه اتفاق میوفته حمید صدام زد و گفت=کیانا آماده شو میخوام بریم... حاضر شدم داشتم کفش میپوشیدم که حمید گفت=مامان فردا ساعت۵ عصر میان دنبالم...شماهم اگه میخوایید بیاید خونه ما از اونجا خدافظی میکنیم.... +فردا!؟؟یعنی این سه روز تموم شد! حمید=میریم خونه صحبت میکنیم...مامان خدافظ... 💛👑💛👑💛👑 نویسنده📝 #𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
🚶🏿‍♂💔
¦↬📞،📄 ‌ ‌حاج‌قاسم یہ جایی‌میگن: حتےاگہ‌یہ‌درصد،احتماݪ بدےڪہ: یہ‌نفریہ‌ࢪوزےبرگردھ وتوبہ‌ڪنہ حق‌ندار؎راجبش‌قضاوت‌ڪنے! :) 📄📞¦↫ -_✨