[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #part140 حمید جدی شد و شروع کرد به صحبت کردن=ببین کیانا خودت هم میدونی که از هر
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#part141
تا خود صبح بیدار بودم و گریه میکردم....
ساعت ۶ بود که باید حاضر میشدم میرفتم بیمارستان ولی اصلا حال و حوصله نداشتم...
برا همین زنگ زدم وگفتم نمیتونم بیام....
از اتاق رفتم بیرون...
وسایل شام جمع شده بود و ظرف ها هم شسته بود...لیوان و بشقاب شکسته شده هم طوری گذاشته بود دستم خراش بر نداره....
اخه آدم چه قدر میتونه خوب باشه چه قدر؟!!!؟
یه نگاه به خونه انداختم که دیدم روی کاناپه با لباس بیرونی خوابیده!
حتما رفته بیرون که لباسش رو عوض نکرده....
وسایل صبحانه رو حاضر کردم و که با سر و صدای من بیدار شد...
+سلام صبحانه حاضره...
با صدای بَم مردونهاش که عاشق این تُن صداش بودم گفت=ممنونم مگه تونمیری بیمارستان؟
+نه سرم درد میکنه
حمید=تا صبح بیدار بودی؟!
جوابش رو ندادم و رفتم تو اتاق کارش و صندلی رو بردم نزدیک و کمد و رفتم از بالای کمد چمدون دستی مخصوص حمید روپایین آوردم...
حمید وارد اتاق شد و گفت=کیانا...من..
+بله
حمید=چرا رفتی اون بالا بیا پایین خطر داره
چمدون رو آوردم پایین و به دست حمید دادم و گفتم=برو بزار تو اون اتاق سر تخت
حمید نگران نگاهم کرد و گفت=کیانا چه کار میخوای بکنی؟!! میخوای بری؟!!!کیانا بیا بشین باهم منطقی حرف میزنیم اصلا من نمیرم تروخدا تو فقط نرو
+من جایی نمیخوامبرم فقط میخوام وسایلت رو حاضر کنم...مگه نمیخواستی بری جایی که عاشقشی؟!! مگه نمیخواستی بری به ارزو چند سالت بری؟!!!من از ته قلبم رضایت دادم برو...اگه با رفتن دلهرهای که تو چشمات هست بر طرف میشع برو...اگه با رفتن آروم میشی دیگه سر مزار شهید گمنامت گریه نمیکنی برو...من طاقت ندارم وقتی چشم عزیزم رو نگاه میکنم دلهره باشه ترس از جا موندن باشه...دوست ندارم گریه ارامش زندگیم رو ببینم...دوست ندارم....حمید برو من رضایت میدم بعد از خدا هم به حضرت زینب میسپارمت...برو از مامان زهرا رضایت بگیر
حمید=اونا دیشب رضایت دادن...کیانا واقعا ممنونم ازت ممنونم از قلب مهربونت🔥
+من قول میدم از گل هات مراقبت کنم.... توهم قول بده از قلبم مراقبت کنیی
با اشکی که سرازیر شد چمدون رو ازش گرفتم و رفتم تواتاقمون ودر هم بستم و با گریه شروع کردم وسایلش رو جمع کردن....
قرار بود ۲ روز دیگه بره....قرار بود نفسم و قلبم و با خودش ببره...
همه وسایلش که جمع شد زیپ چمدون رو کشیدم و افتادم رو چمدون و گریه ام از نو شروع شد....
یه حسی بودم حس عجیب داشتم خیلی عجیب حالم دست خودم نبود دلم یه طوری بود...دوست نداشتم پنج دقیقه بیشتر ازش دور بمونم....ترس وجودم رو گرفته بود...
در اتاق باز شد و حمید اومد سمتم و دستش رو گذاشت رو شونهام و گفت=بلند شووو خودت رو اذیت نکن من طاقت ندارم این مروارید ها از چشم هات پایین بیاد...پاشو بریم بیرون...پاشو عزیز دل حمید....
از گریه زیاد به هق هق افتاده بودم...حمید برام آب آورد و کمکم کرد بلند بشم...
+حم...حمید...بر....یم....معر....اج....دلم...میخواد...فقط...بایک...ی...حرف..بزنم...که..میفه...مه..چی میگ...م
حمید=باشه هرجا تو بگی میریم پاشو....
حاضر شدم و رفتم تو کمد برای اولین بار چادر پوشیدم...چادری که حمید برای کادو تولدم گرفت....
چادر عربیام رو مرتب کردم رو سرم که حمید اومد پیشم و از تو آیینه نگاهم کرد و گفت=بالاخره برا یه بارهم که شده کیانا قبل رو دیدم
👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #part141 تا خود صبح بیدار بودم و گریه میکردم.... ساعت ۶ بود که باید حاضر میشدم
👑💛👑💛👑
💛👑💛👑
👑💛👑
💛👑
👑
#part142
رفتیم معراج و کلی با شهیدم درد و دل کردم و ازش خواستم خودش مراقب حمیدم باشه....
حمید هم طبق معمول پیش شهیدش بود و منم نشستم و نگاهش کردم...انقدر نگاهش کردم که سرش و بلند کرد و نگاهم کرد که و اومد طرفم و گفت=خوبی٫ میخوای بریم؟؟!
دستم و طرفش دراز کردم و گفتم=اره بهترم..کمکم کن بلند بشم...
سوار ماشین شدیم که حمید باز گفت=کیانا مامانم زنگ زد گفت شب برای شامبریم خونشون...مامان اینا به اندازه کافی قضیه رفتن من اذیتشون میکنه ازت میخوام رفتیم اونجا یه طوری رفتار کن که انگار نگار ناراحتی باشه؟!!
نگاه درخت های سر به فلک کشیده کردم و با سر حرفش رو تائید کردم....
حمید با ذوق گفت=ولی کیانا نمیدونی مامان و بابا چه قدر خوشحال میشن برا چادرت
فقط نگاهش کردم و لبخند کجی زدم و گفتم=هستی هم هست؟!
حمید=هستی؟!! اولین باره که از هستی سوال میپرسی
+میخوام دیگه این قهر روتموم کنم....
حمید=جان من میخوای تموم کنی؟!! نمیدونی هستی چه قدر خوشحال میشع نمیدونی کیانا
+حمید جونت شکلات و بستی نیست تا یه چی میشه سریع میشی جان من!
حمید=چشم نمیگم...
تو راه بودیم که مامننم زنگ زد=سلام مامانی خوبی؟
مامان=سلام عزیزم تو خوبی آقا حمید خوبه!
+ممنونمم...مامان نمیاد اهواز؟
مامان=براچی اتفاقی افتاده؟
قضیه رفتن حمید رو برا مامان توضیح دادم که مامان گفت=من با بابات حرف میزنم اگه شد میایم اهواز اگه هم نشد که تلفنی خدافظی میکنیم باهاش
+مامان میشع خواهش کنم بیاین من احتیاج دارم بهت...
حمید اروم و کشیده اسمم و صدا زد به معنی اینکه چرا انقدر لوس بازی میکنی...
با مامان خدافظی کردم و که حمید گفت=خانم من عزیزمن این طوری نکن الان مادر جون و پدر جون فکر میکنن چیزی شده....
+حمید دست خودم نیست استرس دارم انگار تو دلم دارن رَخت میشورن....حالم دست خودم نیست همش یه چی تو ذهنم میگه اگه بره اگه بره و من دیگه نتونم ببینمش؟!!
باز گریهم شروع شد و گفتم=وایی حمید نمیتونم حمید درکم کن...من نمیتونم من اونقدر قوی نیستم حمید...حمید حمید ازم نخواه که شاد باشم جلو پدر مادرت
حمید به خدا نمیتونم....خدایا نگام کن به خدا توان ندارم...خدایا ازت میخوام اگه رفت مرگ منو نزدیک...خدایا بعد اون دنیا برام تلخ مزه زهر مار رو داره برام.....خدایا تو که میدونی من زود وابسته میشم...چرا اونایی که دوستشون دارم و میخوای ازم بگیری چرااااا
حمید=بسهه دیگه کیانا چرا شلوغش میکنی!؟ فعلا که من نرفتم چرا انقدر منو خودت رو اذیت میکنی بس کن دیگه....
.
.
.
.
اونشب خونه مامان زهرا اینا هم گذشت همه مون از الکی مثلا خوشحال بودیم...حمید همش میخواست مارو خوشحال کنه...ولی همه نگران بودیم....
هستی و بردم تو اتاق و گفتم=ببخشید معذرت میخوام ازت
هستی=تو ببخش اجی...بیا بغلم که دلم برات تنگ شده بود بیا...
پریدم تو بغلش و یک عالمه گریه کردم=هستی...دعا کن داداشت سالم برگرده من نمیتونم خواهش میکنم ازت
هستی=هرچی خیر باشه و به صلاح باشه اتفاق میوفته
حمید صدام زد و گفت=کیانا آماده شو میخوام بریم...
حاضر شدم داشتم کفش میپوشیدم که حمید گفت=مامان فردا ساعت۵ عصر میان دنبالم...شماهم اگه میخوایید بیاید خونه ما از اونجا خدافظی میکنیم....
+فردا!؟؟یعنی این سه روز تموم شد!
حمید=میریم خونه صحبت میکنیم...مامان خدافظ...
💛👑💛👑💛👑
نویسنده📝
#𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
¦↬📞،📄
حاجقاسم یہ جاییمیگن:
حتےاگہیہدرصد،احتماݪ بدےڪہ:
یہنفریہࢪوزےبرگردھ وتوبہڪنہ
حقندار؎راجبشقضاوتڪنے! :)
📄📞¦↫ #حاج_قاسم-_✨
#شهیدانه
میگفت:مشتۍ . .اگرفڪرمیڪنۍ
بسیجۍواقعۍهستۍ🕶🤞🏿!'
‹الھمالرزقناشھادت›
روسعۍڪن . . .بہ‹قلـ♥️ـبت›
بچسبونۍنھاینکھپشتقابموبایلت🚶🏿♂💔( :!
#پسرونه_مذهبی | #چریکی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #استوری
۱۴ روز تا عید غدیر🌿♥️
علی پرچم هدایت
و رهبر دوستان من است
🔹 حدیث قدسی
📚 علِیٌّ رَایَهُ الْهُدَی
#روز_شمار_غدیر
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
...💔
ڪبوترۍجاماندهازکوچ...
دلۍراپناهندهۍصحنوسرایتکردهام
مرادریابیارضا"؏":)