♥️✨♥️
#عشق_با_طعم_سادگی♥️
#قسمت_
با آرنجم زدم توی پهلوش تا باز کنه اون اخمهایی رو که عمه رو دمغ تر می کرد...با اخم به من
نگاه کرد که لب زدم_اونجوری قیافه نگیر
بعد هم به عمه که به ظاهر خودش رو سرگرم کرده بود و به غذاش سرکشی می کرد اشاره کردم
بلندشدم و ظرفهایی رو که کثیف کرده بودم و گذاشتم توی ظرفشویی و مشغول شستن شدم
_ به به سلام به خانومای خونه خسته نباشید
همه به عمو احمد سلامم کردیم و عطیه بلند شدو میوه ها رو از عمو گرفت
عمو احمد نزدیک اومدو روی موهام رو بوسید_تو چرا دخترم مگه عطیه چیکار میکنه؟
غرق لذت شدم از این بوسه پدرانه و خودم رو لوس کردم_کاری که نمی کنم که!
وظیفمه عموجون!
عطیه که حرص می خورد گفت: راست میگه وظیفه اشه مهمون نیست که وقتی بهش میگین
دخترم!
عمو احمد با اخم ظریفی نگاهش کرد که عمه گفت: پس امیرعلی کجاست؟
_سلام
قبل جواب دادن عمو... امیرعلی واردآشپزخونه شد و همه جواب سالمش رو دادیم نگاهش کمی
بیشتر روی من موند و لبخند زد _خوبی؟
همونطور که لیوان رو آب میکشیدم گفتم: ممنون
نزدیکم اومدو دستش رو زیر شیر آب خیس کردو کشید روی لباس کرمی رنگش و من هم با
بستن شیر آب نگاهی به لباسش که یک لک روغنی بزرگ افتاده بود انداختم!
بدونی اینکه من سوالی بپرسم و امیرعلی سربلند کنه گفت: لباس عوض کرده بودم تعطیل کنیم...
یک آقایی اومد روغن ماشینش رو عوض کنه لباسم کثیف شد.
آروم گفتم: فدای سرت اینجوری که پاک نمیشه ...برو لباست رو دربیار بده برات بشورم لکش
نمونه
وقتی دید واقعا لکه با یک مشت و دو مشت آب نمیره سرش رو بلند کرد_نه ممنون خودم میشورم
لبخند مهربونی به صورتش پاشیدم_قول میدم تمییز بشورم ...بروعوضش کن
به لحن خودمونیم لبخندی زدو رفت سمت اتاقش و من هم بعد از اینکه مطمئن شدم دیگه کاری
نیست رفتم دنبالش
چند تقه به در زدم_بیام تو؟
صداش رو شنیدم_بیا
لباسش رو با یک تیشرت قهوه ای عوض کرده بودو لباس کثیفش دستش بود ...جلو رفتم و لباس
رو گرفتم
_صبر کن محیا خودم میشورمش
ابروهام وبالا دادم_یعنی من بلد نیستم بشورم
کلافه نفس کشید_آب حیاط سرده دستهات..
نزاشتم ادامه بده _میرم توی روشویی دستشویی آب داغ بگیرم لک چربش بره بعد بیرون آب
میکشمش
خواست مخالفت کنه که مهلتش ندادم و با قدمهای سریع بیرون اومدم
یقه لباس رو به بینیم نزدیک کردم ...پر از عطر امیرعلی بود ...دیده بودم همیشه به گردنش عطر
میزنه...خوب نفس کشیدم عطرش رو و بعد شروع کردم به شستن!
وقتی مطمئن شدم اثری از لکه نیست دستهای پرکفم رو آب کشیدم و لباس رو برداشتم تا توی
حیاط راحت بتونم آب کشیش کنم ...بیرون که اومدم چادر رنگی افتاد روی سرم و من با تعجب
امیرعلی رو دیدم که صورتش پراز لبخند عمیق بود
آروم گفت: امیر محمد اینا اومدن
با یک دست لباس رو نگه داشتم و با دست دیگه چادر رودرست گرفتم
_از دختر دایی ما کار می کشی امیر علی؟!
نگاهی به امیر محمدانداختم که با کت و شلوار مشکی بود و دستهاش توی جیب شلوارش_ سلام
#ادامه_دارد
♥️✨♥️
6.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لا اکراه فی الدین! پس چرا حجاب اجباریه؟
☘@ebrahimdelhaa
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
https://abzarek.ir/service-p/msg/885254 نظرات
#نظرات
_سلام برای عشق با طعم سادگی جبرانی میزارید؟
سلام عزیز..ماشالله من هر چی میزارم همه میگن کمه😁
چشم بازم میذارم..فردا صبح
معرفی کتاب دخترها باباییاند🍂👇
دخترها باباییاند، مجموعه روایاتی از شهید مدافع حرمجواد محمدی به روایت خانواده این شهید است که به قلم بهزاد دانشگر نوشته شده است.
شهید مدافع حرم جواد محمدی چهارمین شهید مدافع حرم شهر دُرچه از توابع اصفهان است که در ۱۱ خرداد ماه سال ۱۳۹۶ به سوریه رفت و در ۱۶ خرداد ماه ۱۳۹۶ با اصابت گلوله به پا و پهلویش همزمان با ۱۱ ماه مبارک رمضان به شهادت رسید و پیکر مطهرش بعد از ۲۵ روز چشم انتظاری، پیدا شد و به وطن بازگشت.
درباره کتاب دخترها باباییاند🍂👇
در این کتاب شرحی از روابط پراحساس این شهید با خانوادهاش را میخوانید. در این کتاب هر راوی از منظر شخصی خود درباره قهرمانش میگوید. این روایات به گونهای در هم آمیختهاند که یکدیگر را کامل میکنند و در عین حال استقلال دارند و همه در نهایت تصویری از شهید مدافع حرم و خلق و خو و روش و منش او به ما میدهند.
خواندن کتاب دخترها باباییاند را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟🍂👇
همه علاقهمندان به سرگذشت و خاطرات شهدا، به ویژه شهدای مدافع حرم.
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
معرفی کتاب دخترها باباییاند🍂👇 دخترها باباییاند، مجموعه روایاتی از شهید مدافع حرمجواد محمدی به روا
بخشی از کتاب دخترها باباییاند🍂👇
بیستویکیدو سالش که بود، یک شب منزل بابایم بودیم. جواد معمولاً با باباحاجی خیلی جور بود و باهاش شوخی میکرد. آن شب، باباحاجی بین شوخیهایشان رو کرد به ما که چرا فکری به حال زنگرفتن این بچه نمیکنید؟ من خندیدم و گفتم باشد بابا، یک فکری میکنم.
صبح روز بعد، جواد گفت ننه، چه فکری کردی؟ گفتم دربارهٔ چی فکر کنم؟ گفت خب زنگرفتن من دیگر! مگر به باباحاجی نگفتی که یک فکری میکنی؟ گفتم به همین جَلدی؟۶ گفت پس تا شب فکرهایت را بکن. گفتم جواد، ننه، حالا حاجی یک چیزی گفت. اگر ما الان بخواهیم درِ خانهٔ کسی را بزنیم، میگویند داماد چه دارد؟ میخواهی چه جوابی بدهی؟ گفت میگویم خدا حفظشان کند: یک آقا و ننهٔ دستهگل. با یک فامیل که مثل کوه پشتم هستند. این خانه هم که هست.
گفتم خدا اینهایی را که گفتی حفظ کند؛ ولی اینها را که نمیتوانی بیندازی پشت قبالهٔ عروس! این خانه هم توی قبالهٔ من است. باید از خودت یک چیزی داشته باشی. جواد سری تکان داد و بلند شد رفت سر کارش.
19.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️آندلس با سابقه ۸ قرن تمدناسلامی چگونه به اسپانیای امروز تبدیل شد!؟
https://eitaa.com/joinchat/3298558037Ccef00aa9c3