eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
410 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمانـ مقصودمـ از عـ♡شـقـ پارت هفتادو سه: میدانم دیگر برنمیگردد . دیگر ان نگاه هایش را نمی بینم .
رمانـ مقصودمـ از عـ♡شـقـ پارت هفتادوچهار: همان طور که دست به کمر دارم به سمتش میروم . با دیدن خط گیرنده لبخندی میزنم. _بله؟ منتظر صدایش می مانم اما صدای گریه دست و پایم می لرزد _ال..الو؟ با صدایی پربغض میگویند. _خانم منتظری؟ _بله ؟ خودم هستم؟ _همسر..ش..شما..همس...رتون.. و اینقدر گریه میکند که نمی تواند صحبت کند. دست و پایم شل میشود . تلفن ناگاه قطع می شود همانجا روی زمین می افتم . نمی توانم باور کنم. نه نه شاید زخمی شده اره ...این بهتره .. همانجا در میزنن. چادرم را سر میکنم و به سمت در میروم . اهسته در را باز میکنم. با دیدن چند مرد نظامی سرم را پایین می اندازم. ناگاه یک عکس را به دستم میدهن. عکس خودش هست. با همان لبخند و... پایین عکس نوشته " شهادتت مبارک" قلبم از حرکت می ایستد . همان مرد روی زمین کنار خانه می افتد و هق هق می کند . دستانم می لرزد و میگویم : این..و..واقعیت..ن..داره.. ما..قراره..ما.. اهسته اشک می ریزم . همان موقع بر زمین می افتم . و فقط تنها چیزی که یادم می ماند صورت گرم بی بی است که دارد نزدیکم میشود _اقای دکتر رضایی به بخش اورژانس. چشمانم را باز میکنم . پلک هایم سنگین شده _م...من کجام؟ با یاداوری اتفاقات تلخ گذشته هق هقم بلند میشود. حاج جواد نزدیکم می شود روی پیشانی ام را می بوسد و لبخند تلخی میزند. _اون موقع ها محمدرضا تو کار بسیج بود . خیلی شر و شیطون بود . میدونستم اخرش این یک کاره ای میشه اما نه اینکه شهید..ب..بشه .. اهسته شانه هایش می لرزد _وقتی وارد محل جدید شدیم . رفتاراش تغییر کرده بود . کاهی اوقات خیلی تلخ و گاهی اوقات خیلی خنده رو بود. یک شب باهاش نشستم حرف زدن . میگفت یک مشکلی دارم که محال نشدنیه . و گفت برام دعاکن . نمیدونستم تورو..میخواد..و ...میترسه ..که ..دنیا دیده بشه ... لبخند گرمی زدم . اشک هایم راپاک کردم ادامه دارد•••
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمانـ مقصودمـ از عـ♡شـقـ پارت هفتادوچهار: همان طور که دست به کمر دارم به سمتش میروم . با دیدن خط
رمانـ مقصودم از عـ♡شـقـ پارت هفتادو پنج : حاج جواد دستم را گرفت و من را از تخت بلند کرد . ناگاه درد شدیدی را احساس کردم انقدر که با فریاد اسم حضرت را صدا زدم . چند پرستار با شنیدن صدا وارد شدن . وضعیتم را چک کردن و با عجله تختم را کشیدن _مامان کوچولو نی نی تون میخواد بیاد بیرونا. از درد قطرات اشکم می چیکد . دستانم می لرزد . و فقط نام محمدرضا را صدا میزنم . کاش بودی . کاش توهم همراهم می بودی کاش منتظر پشت اتاق عمل ایستاده بودی هق هقم بیشتر شد . به اتاق عمل بردنم و مرا اماده کردن. با سوزش بیهوشی دیگر هیچ نفهمیدم و به خواب رفتم . زهرا را برایم اوردن . به محمدرضا شباهت بیشتری داشت . با دیدنش فقط توانستم گریه کنم . اورا می بوسیدم و نام پدرش را صدا میزدم . _خوشگل خانم بابا رو دیدی؟ اگه گفتی اسمش چیه ؟ محمدرضا کجایی بیای بچمون رو بگیری و بغل کنی . چرا زود رفتی؟ چرا؟ وقتی فهمیدم میخواهند تشیع اش کنند به زور و اسرار توانستم همراه انها بروم . من را سوار ویلچر و بغلم که زهرایم بود در بهشت زهرا می چرخاندن . با صدای نوای مداحی متوجه حضور تابوتش شدم _این گل را به رسم هدیه ... اخ که امد و دیدمش. پیکرش را با پرچم ایران تزئین کرده بودن . نا خوداگاه چرخ ویلچر را چرخاندم و پشت سرش راه افتادم به جلوی مزار و خانه ی همیشگی اش که میرسد . لبخند تلخی میزنم . به سختی از ویلچر جدا می شوم زهرا را روی تابوت میگذارم و خود کنارش می نشینم . دیگر نباید گریه کنم . او خود از من همین را خواسته است . _همسرم . فدا شد . خوشا به حالش . اگه صدتا محمدرضا داشتم . بازم . میدادم. افتخار نوکری برای حضرت زینب . قشنگه . مردم . زهرا روی تابوت می خندید و دست و پا میزد . انگار که اوهم اینجاست و ما را می بیند . ( قطره اشک هایم را پاک میکنم . خاطرات سه سال پیش را از ذهنم دور میکنم . گل ها را روی مزارش میگذارم . و ناگاه یاد زهرا می افتم . نگاهم را در اطراف می چرخانم . می بینمش برای خود حرف میزند . سریع به سمتش میروم . _کجا میری مامان؟ _با..با..ب..ا..ب..ا برای اولین کلمه و اولین بار صدای نازش را می شنوم . اشک شوق دیدگانم را تر میکند . _با..ب..ا ..ب..ا..با.. اخ که کاش پدرت این کلمات شیرین را می شنید. _جانم عزیزم؟ سعی میکند از بغلم خارج شود . قدم های کوچکش را تند میکند و انگار که دارد اورا می بیند بدو بدو میکند و نامش را صدا میزند _زهرا کجا میری مامان ؟ بیا گلم . به دنبالش را میروم . میرسم به مزارش . درست جلوی مزار پدرش می ایستد و به کنار مزار اشاره میکند . _با..با..ب...با.. نگاهم را به همان نقطه میچرخانم . _محمدرضام ؟ اینجایی . بوی عطر همیشگی اش فضارا پر کرده است . لبخندم را میخورم و با بغض فق‌ط بوی عطرش را می چشم . ) پایان🌱❤️ عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است . دادن سر نه عجب داشتن سر عجب است🥺✨
اینم پارت اخر رمان مقصودم از عشق ان شاءالله راضی بوده باشید منتظر نظراتتون هستم👇🏻👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16388577357725 رفقا حرفاتونو ناشناس بزنید ❤️❤️❤️❤️
تشکر میکنم از تمام کسانی که تا اخر رمان همراهم بودین . 🌸 تشکر میکنم از کسانی که لایک کردین و حمایتم کردین🌸 تشکر میکنم از کسانی که در نظر سنجی ها شرکت کردین🌸 تشکر میکنم از کسانی که با نظر هاتون به من انرژی دادین🌸 اجر همتون با امام زمان و شهدا🌹 من فقط خواستم گوشه ای کوچک از زندگی شهیدان رو براتون به نمایش بزارم ❤️✨ ممنون که همراهم بودین در این چند ماه و با همه ی خوبی ها و بدی های من موندین😃‼️ اگه نظری هست بفرمایین😔💔 صحبت نویسنده 👆🏻👆🏻🌷🌷🌷
ان شاء الله شنبه با رمان جدید درخدمتتون هستم 🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔....): ✿−−−−−−−−✿ ☁️⃟🖤 •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
سلام علیکم خیلی خوش آمدید عزیز جان خیلی ممنون❣❣❣❣ ممنون و همچنین شما🌺😍
رفقا ان شالله تا ظهر تبلیغ رمان جدید رو میزارم تو کانال🌷🌷🌷🌷
سلام مرسی ممنون خواهش میکنم انجام وظیفه اس سر فرصت چشم خیلی ممنون از شما با این همه انرژی عالیتون ❣❣❣❣🌺🌺🌺
خیلی ممنون🌺🌺🌺 شرمنده 😅❄️
ببخشید دیگه طلبیده شد بله چشم ❣🌷🌷🌷