[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمانـ مقصودمـ از عـ♡شـقـ پارت هفتادوچهار: همان طور که دست به کمر دارم به سمتش میروم . با دیدن خط
رمانـ مقصودم از عـ♡شـقـ
پارت هفتادو پنج :
حاج جواد دستم را گرفت و من را از تخت بلند کرد .
ناگاه درد شدیدی را احساس کردم انقدر که با فریاد اسم حضرت را صدا زدم .
چند پرستار با شنیدن صدا وارد شدن .
وضعیتم را چک کردن و با عجله تختم را کشیدن
_مامان کوچولو نی نی تون میخواد بیاد بیرونا.
از درد قطرات اشکم می چیکد .
دستانم می لرزد . و فقط نام محمدرضا را صدا میزنم . کاش بودی . کاش توهم همراهم می بودی کاش منتظر پشت اتاق عمل ایستاده بودی
هق هقم بیشتر شد .
به اتاق عمل بردنم و مرا اماده کردن.
با سوزش بیهوشی دیگر هیچ نفهمیدم و به خواب رفتم .
زهرا را برایم اوردن .
به محمدرضا شباهت بیشتری داشت .
با دیدنش فقط توانستم گریه کنم .
اورا می بوسیدم و نام پدرش را صدا میزدم .
_خوشگل خانم بابا رو دیدی؟ اگه گفتی اسمش چیه ؟
محمدرضا کجایی بیای بچمون رو بگیری و بغل کنی . چرا زود رفتی؟ چرا؟
وقتی فهمیدم میخواهند تشیع اش کنند به زور و اسرار توانستم همراه انها بروم .
من را سوار ویلچر و بغلم که زهرایم بود در بهشت زهرا می چرخاندن .
با صدای نوای مداحی متوجه حضور تابوتش شدم
_این گل را به رسم هدیه ...
اخ که امد و دیدمش. پیکرش را با پرچم ایران تزئین کرده بودن .
نا خوداگاه چرخ ویلچر را چرخاندم و پشت سرش راه افتادم
به جلوی مزار و خانه ی همیشگی اش که میرسد .
لبخند تلخی میزنم . به سختی از ویلچر جدا می شوم
زهرا را روی تابوت میگذارم و خود کنارش می نشینم .
دیگر نباید گریه کنم . او خود از من همین را خواسته است .
_همسرم . فدا شد . خوشا به حالش . اگه صدتا محمدرضا داشتم . بازم . میدادم. افتخار نوکری برای حضرت زینب . قشنگه . مردم .
زهرا روی تابوت می خندید و دست و پا میزد .
انگار که اوهم اینجاست و ما را می بیند .
( قطره اشک هایم را پاک میکنم . خاطرات سه سال پیش را از ذهنم دور میکنم . گل ها را روی مزارش میگذارم . و ناگاه یاد زهرا می افتم . نگاهم را در اطراف می چرخانم . می بینمش برای خود حرف میزند . سریع به سمتش میروم .
_کجا میری مامان؟
_با..با..ب..ا..ب..ا
برای اولین کلمه و اولین بار صدای نازش را می شنوم . اشک شوق دیدگانم را تر میکند .
_با..ب..ا ..ب..ا..با..
اخ که کاش پدرت این کلمات شیرین را می شنید.
_جانم عزیزم؟
سعی میکند از بغلم خارج شود .
قدم های کوچکش را تند میکند و انگار که دارد اورا می بیند بدو بدو میکند و نامش را صدا میزند
_زهرا کجا میری مامان ؟ بیا گلم .
به دنبالش را میروم .
میرسم به مزارش . درست جلوی مزار پدرش می ایستد و به کنار مزار اشاره میکند .
_با..با..ب...با..
نگاهم را به همان نقطه میچرخانم .
_محمدرضام ؟ اینجایی .
بوی عطر همیشگی اش فضارا پر کرده است .
لبخندم را میخورم و با بغض فقط بوی عطرش را می چشم . )
پایان🌱❤️
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است .
دادن سر نه عجب داشتن سر عجب است🥺✨
اینم پارت اخر رمان مقصودم از عشق ان شاءالله راضی بوده باشید
منتظر نظراتتون هستم👇🏻👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16388577357725
رفقا حرفاتونو ناشناس بزنید ❤️❤️❤️❤️
تشکر میکنم از تمام کسانی که تا اخر رمان همراهم بودین . 🌸
تشکر میکنم از کسانی که لایک کردین و حمایتم کردین🌸
تشکر میکنم از کسانی که در نظر سنجی ها شرکت کردین🌸
تشکر میکنم از کسانی که با نظر هاتون به من انرژی دادین🌸
اجر همتون با امام زمان و شهدا🌹
من فقط خواستم گوشه ای کوچک از زندگی شهیدان رو براتون به نمایش بزارم ❤️✨
ممنون که همراهم بودین در این چند ماه و با همه ی خوبی ها و بدی های من موندین😃‼️
اگه نظری هست بفرمایین😔💔
صحبت نویسنده 👆🏻👆🏻🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔....):
✿−−−−−−−−✿
☁️⃟🖤 #خـادِمـاݪشٌهـداٰ
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
💔....): ✿−−−−−−−−✿ ☁️⃟🖤 #خـادِمـاݪشٌهـداٰ •┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈• ̪̺͍̽ @ebrahimdelhaa ͛ ⃔ •┈┈••✾❀🍃🩹
خدایی چراااآ؟؟؟
اون وقت میخواییم با این کارامون امام زمان دلش نشکنه ، ........
واقعا شرمنده ایمم😔💔