eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
https://harfeto.timefriend.net/16467192201397 حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤 🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
چالش رمان بازمانده♥️ چون داریم به ولادت صاحب الزمان و هفته مدافعان‌ و شهیدان گمنام‌ کشور نزدیک میشویم‌، میتونید‌ شخصیت محمد و اتفاق هایی که براش میافته‌ را پیش بینی کنید و توی ولادت هدیه بگیرید گاندو را یادتونه؟؟یه آقا محمد داشت؟؟ ما هم یه محمد داریم اتفاق هایی که پیش روش هست را پیش بینی کنید♥️ مهلت تا ولادت آقا صاحب الزمان پاسخ ها به آیدی زیر↙️ @Zahra_motazery
میگما خدایی چقدر زشته که ما از نگاهِ مامان یا مثلا معلم دینی مون خجالت میکشیم😓 ولی از امام زمان که میدونیم کاملا از محتویات گوشیمون خبر داره خجالت نمیکشیم🚶🏻‍♂ متاسفانه بعضی وقتا خیلی بی حیا تشریف داریم و امام زمان رو در حدِ یه بچه هم نمیدونیم که ازش خجالت بکشیم😐 خیلی زشته خدایی🤦🏻‍♂ اگه غیرِ اینِ همین الان گوشیتو از چیزایی که امام زمان رو داره ناراحت میکنه خالی کن📵 ببین...🤨 اینکار یعنی جهاد بانفس و با انجامش دیگه هیچ فرقی با کسی که تو جبهه ی جنگ میجنگه نداری و از نظره مقام دقیقا برابری😍☺️ مگه نمیخوای مقام شهدارو داشته باشی؟ پس بسم الله... جهاد رو شروع کن✌️ 🌸@ebrahimdelhaa🌸
به وقت رمان🌼👇🏻 جانانم تویی👇🏻🌺
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:30 -ببین آقای محترم فکر نکن هرچی از اون دهنت در میاد وایمیستم بر و بر نگاهت
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:31 با استرس تمام میخوام برم در و باز کنم که مامان میاد و میگه -یعنی چی مادر؟ -خب میخوام برم در و باز کنم دیگه -زشته تو برو آشپز خونه هر وقت گفتم بیا بعد هم رو میکنه به سهیل و میگه -برو در و باز کن با قدم های لرزون به سمت آشپزخانه میرم. با صدای کامران که داره احوال پرسی میکنه نگاهم و آروم به بیرون میدوزم، با صدای مامان به خودم میام و چایی رو برمیدارم و با قدم های لرزون به سمت پذیرایی میرم. اول به سمت مامان میرم و چای و تعارف میکنم و بعد سهیل و بعد هم کامران، بعد از اینکه چای و دادم آروم کنار مامان میشینم که مامان شروع میکنه -خب آقا کامران بگید ببینم خواهر و برادری ندارید؟ نگاهی به کامران میکنم که الان کارد میزدی خونش در نمیومد، با صدای آهسته ای میگه -یک برادر دارم که الان نیست رفته سفر چه عجیب که نگفت خواهرم داره، مامان به من نگاهی کرد و گفت -ساحل جان آقا کامران و به اتاق راهنمایی کن از جام پا میشم و روبه کامران میکنم و با صدای لرزونی میگم -بفرمائید کلافه از جاش پامیشه و با من به سمت اتاق میاد، آروم در اتاق و باز میکنم و میرم داخل روی زمین میشینم و اونم جلوم، به من نگاهی میکنه و میگه -ما که حرفامون و زدیم فکر نکنم چیزی باشه برای گفتن -اما من ازت یک خواهشی دارم حرفی نزد که گفتم -خواهش میکنم درباره ی اینکه من یکبار ازدواج کردم به مامانم و داداشم چیزی نگو پوزخندی میزنه و میگه -پس ازدواج کردی و به مامانت نگفتی، چقدر از اینجور آدمای مزخرف بدم میاد، راستی به اون رفیقتم بگو فردا بیاد شرکت کارش دارم حرفی نزدم که از جاش پاشد و رفتیم بیرون، مامان با تعجب به ما نگاه کرد و گفت -حرفاتونو زدین؟ کامران زودتر از من گفت -بله سهیل عصبی گفت -اینجور که معلومه مثل اینکه اینا قبلا حرفاشونو زدن نمیدونستم چی بگم که یهو کامران گفت -قراره عقد برای سه روز دیگه مامان: یعنی چی؟ چی میگی شما؟ من باید برای یکدونه دخترم فکر کنم... جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:31 با استرس تمام میخوام برم در و باز کنم که مامان میاد و میگه -یعنی چی مادر
رمان: جانانم تویی❤️ پارت:32 انقدر کامران عصبی بود که هر لحظه میترسیدم حرفی از دهنش بیاد بیرون که سریع خودم رو به مامان گفتم -آره همینطوره کامران همونجور ایستاده گفت -من میرم دیگه با اجازتون با رفتن کامران سهیل میاد سمتم و عصبی داد میزنه -این کیه هان؟ این پسره اصلا به ما نمیخوره با صدایی که سعی در کنترل دارم میگم -به تو چه مگه تو میخوای ازدواج کنی؟ -آخه توی نفهم چی از این چیزا میفهمی؟ مامان میاد سمتم و با آرامش میگه -یعنی چی؟این کی بود ساحل؟ -مامان شما فکر کن من عاشق شدم با خوردن دست سهیل روی صورتم همزمان اشکمم سرازیر میشه که سهیل فریاد میزنه و میگه -تو غلط میکنی بخوای همچین کارایی بکنی با نفرت تمام نگاهش میکنم و بعدش میرم توی اتاقم و درو میبندم و میشینم زار زار گریه میکنم. با صدای گوشیم از خوابی که نفهمیدم کی خوابم برد بیدار میشم و نگاهی بهش میکنم مرتضی بود، گوشی و بر میدارم و میگم -الو؟ -سلام ساحل خوبی؟ -سلام اهوم خوبم -چیشد این پسره اومد؟ -آره اومد گفت توهم فردا بری شرکتش -تو خوبی چرا صدات گرفته؟ -چیزیم نیست، فقط من راستش نمیدونم دارم چیکار میکنم -منم نمیدونم مامانت چی گفتن؟ -هه مامانم؟ میخواستی چی بگه؟ بگه بیاین دخترم و ببرین -نگران نباش خودم باهاشون صحبت میکنم الانم برو استراحت کن -باشه خداحافظ -شبت بخیر با قطع کردن گوشی نگاهی به ساعت میکنم، ساعت هنوز ده بود و من از شدت گریه خوابم گرفته بود. خیلی دختر سختی بودم و هیچوقت فکر نمیکردم تو همچین موقعیت متنفر انگیزی باشم، کاش سهیل میفهمیدی چرا دارم اینکارو میکنم، کاش یکم درک داشتین جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان: جانانم تویی❤️ پارت:32 انقدر کامران عصبی بود که هر لحظه میترسیدم حرفی از دهنش بیاد بیرون که سر
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:33 تا ساعت دوازده توی اتاقم مشغول فکر کردن بودم، گوشیم و برداشتم و رفتم توی اینستاگرام و اسم کامران سرابی رو زدم که اومد پیجش بسته بود و دو هزار تا دنبال کننده داشت، بیخیال گوشیمو خاموش کردم و داشتم به این فکر میکردم که کامران با مرتضی چیکار داره و مرتضی چجوری میخواد فردا بیاد و مامان اینارو راضی کنه، با هزار تا فکر به خواب رفتم. صبح با صدای تقه ای که به در میخورد سرجام نشستم و با صدای خواب آلودی گفتم -بله؟ مامان: مادر بیا بیرون شبنم و کیمیا و آقا مرتضی اومدن متعجب نگاهی به ساعت کردم ساعت یک بود من کی انقدر خوابیده بودم؟ -اومدم از جام پاشدم و سریع رفتم توی دستشویی و دست و صورتم و شستم و اومدم بیرون و شال و مانتویی تنم کردم و رفتم بیرون، به همه سلامی کردم و رفتم کنار کیمیا و شبنم نشستم و گفتم -چیشده اومدین اینجا؟ شبنم: مرتضی گفت بیایم با مامانت صحبت کنیم واسه این پسره ی نکبت کامران کیمیا: آخ چقدر دوست دارم این پسره رو ببینم از وسط به دو نصف مساوی تقسیمش کنم -حالا انقدر حرص نخورین کیمیا: چرا رنگت مثل گچ شده تو؟ -خوبم فقط این چند روز خیلی استرس دارم با صدای مرتضی که سلفه ای کرد ساکت شدیم که رو به مامان گفت -حاج خانوم این کسی که دیشب اومد خدمت شما رفیق بنده و البته همکار شبنم خانوم هست و خیلی اصرار داره برای ساحل خانوم و نا گفته نماند حالا که آقا سهیل هم نیست یک ماهی میشه ساحل خانوم با کامران حرف میزنند و کامران هم خیلی از ساحل خانوم خوشش اومده گفتم اگر اجازه بدید... مامان وسط حرف مرتضی پرید و گفت -من دخترم و از سر راه نیاوردم که همینجوری بدم بره اونم به سه روز، من این دختر و با سختی بزرگ کردم الانم نمیتونم یک پسر پولدار اومده که هیچ شناختی ازش ندارم انقدر راحت اجازه بدم شبنم: این چه حرفیه خاله کی گفته به خاطر پولشه؟ من این پسر و میشناسم واقعا پسر آقا و با کمالاتیه با حرف های شبنم خواست خندم بگیره انگار داشت از یک دختر صحبت میکرد اما جلوی خودمو گرفتم و دوباره یاد خاطرات بد افتادم و اینکه هنوز به مامان واسه خونه نگفتم جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:33 تا ساعت دوازده توی اتاقم مشغول فکر کردن بودم، گوشیم و برداشتم و رفتم توی
رمان: جانانم تویی❤️ پارت:34 مامان: شبنم جان من نمیتونم انقدر راحت بچمو بزارم بره -ای بابا مامان من خودم دوستش دارم با این حرف همه متعجب به من نگاه کردن جوری که خودم از حرفم پشیمون شدم و سرم و انداختم پایین مامان: الانم خودت باید تصمیم بگیری مادر نه من نه سهیل هیچکدوم حق دخالت نداریم توی زندگیت ولی فقط سه روز؟ من اصلا نمیدونم این کجا کار میکنه و چیکاره هست داشت حرف حق میزد چجوری میتونست یک دونه دخترشو انقدر راحت بده بره مرتضی:شما نگران نباشید هرچقدر دوست دارین فکر کنین حاج خانوم منم دیگه برم با اجازه با بلند شدن مرتضی همه بلند شدیم و مرتضی خداحافظی کرد و خواست بره که سریع رفتم توی حیاط و گفتم -مرتضی؟ برگشت سمتم و گفت -بله؟ در خونه رو بستم و دمپایی هامو پوشیدم و رفتم سمتش و گفتم -کامران چیکارت داشت؟ -هه داشت منو تهدید میکرد و میگفت اگر پخش بشه این خبر اونم کارای خودشو میکنه -آهان، درباره ی قراره عقد چی گفت؟ -گفت سه روز دیگه یعنی پنجشنبه -من نمیتونم یعنی اصلا نمیدونم دارم چیکار میکنم، ما شنبه باید خونه رو خالی کنیم -پولارو میگیری و میای کمک دیگه نگران نباش -باشه ممنون خیلی مردی -خواهش میکنم خداحافظ -خداحافظ با رفتن مرتضی کمی با شبنم و کیمیا هم حرف میزنم و بعدش اونا هم میرن. مامان با اصرار های من و توجیه های من قبول میکنه فقط واسه عقد که کمی هم رو بشناسیم و با سهیل هم که بعد از اون اتفاق اصلا صحبت نکردیم. قرار بود با شبنم و کیمیا بریم خرید که یکم جلوی مامان حداقل عادی جلوه کنه، این روزا همش گریه میکردم و حالم از خودم بهم میخورد و هیچکس رو هم مقصر نمیدونستم، از نظر سهیل و مامان من چقدر آدم کثیفی بودم حتما نمیدونستن دارم خودمو فدا میکنم دارم خودم زجر میکشم... جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان: جانانم تویی❤️ پارت:34 مامان: شبنم جان من نمیتونم انقدر راحت بچمو بزارم بره -ای بابا مامان من
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:35 حاضر روی پله های داخل حیاط نشسته بودم که با صدای گوشیم که کیمیا بود از جام پا میشم و میرم بیرون و با کیمیا و شبنم سلام و احوال پرسی میکنم و میخوایم راه بیفتیم که با صدای صاحب خونه برمیگردم سمتش -ساحل خانوم کی خالی میکنین خونه رو؟ داشتم جلوی کیمیا و شبنم از خجالت آب میشدم ،با لبخند میگم -انشاالله هفته ی دیگه هنوز خونه پیدا نکردیم -سریع لطفا من کلی کار دارم -چشم با صدای شبنم که گفت «اتوبوس رسید» خداحافظی میکنم و راه میفتیم و سوار اتوبوس میشیم، با صدای کیمیا از فکر و خیال در میام و نگاهم و بهش میدوزم -قصه نخور ساحل جونم قراره فردا بری با این پسره ازدواج کنی و پول خونه رو بدی دیگه، به خدا اگه میتونستم خونمو میفروختم پولشو میدادم بهت اما نمیشه دستم و روی شونش میزارم و لبخندی میزنم و میگم -نه عزیزم ،آره میدونم اونم لبخندی میزنه و با رسیدن به جلوی یک پاساژ از اتوبوس پیاده میشیم و میریم داخلش و مانتو و شلوار و شال سفید و کرمی با یک چادر سفید خوشگل میگیریم و بر میگردیم خونه، با رسیدن به خونه از شبنم و کیمیا خداحافظی میکنم و در و باز میکنم و میرم تو که همون لحظه سهیل و میبینم که روی پله ها نشسته و داره من و نگاه میکنه، سلام آرومی میکنم و میخوام از کنارش رد بشم که دستم و محکم میگیره که از شدت درد میخوام جیغ بکشم اما جلوی خودمو میگیرم که از جاش بلند میشه و رو به روم می ایسته و میگه -تموم شد نه؟ از شدت درد با صدای لرزونی میگم -چ...ی ت..مو.م شد؟ دستام و ول میکنه که مچ دستم و ماساژ میدم -با اون پسره ی پولدار بد بخت قراراتون و گذاشتین؟ -آره گذاشتم کلافه دستاشو بلند میکنه که چشمام و میبندم و بعد از چند ثانیه که اتفاقی نیفتاد نگاهم و بهش میدم که میگه -چرا نگفتی صاحب خونه گفته خالی کنیم؟ -آخ..آخه با دادی که میزنه اشکی از چشمام میاد -هان؟؟؟ جانا❤️نم تویی لایک فراموش نشه❤️😉 نویسنده:m.s
https://harfeto.timefriend.net/16467192201397 حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤 🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺 https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
بدلیل‌اهانت‌به‌نام‌حضرت‌زینب توسط‌امیرتتلومادوست‌داران‌اهل‌بیت‌ وظیفه‌داریم‌که‌پرچم‌حضرت‌زینب‌را بالانگهداریم...!🙂✌🏼 لطفاًنشردهیدوهمگان‌عکس‌ پروفایلشان‌رازینبی‌کنند، تاتتلووامثال‌اوبدانندکه‌ اهل‌بیت‌خط‌قرمز‌ماست...!👊🏻😏` ...!✊🏼 ✊🏼