https://harfeto.timefriend.net/16467192201397
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
چالش رمان بازمانده♥️
چون داریم به ولادت صاحب الزمان و هفته مدافعان و شهیدان گمنام کشور نزدیک میشویم، میتونید شخصیت محمد و اتفاق هایی که براش میافته را پیش بینی کنید و توی ولادت هدیه بگیرید
گاندو را یادتونه؟؟یه آقا محمد داشت؟؟
ما هم یه محمد داریم
اتفاق هایی که پیش روش هست را پیش بینی کنید♥️
مهلت تا ولادت آقا صاحب الزمان
پاسخ ها به آیدی زیر↙️
@Zahra_motazery
میگما
خدایی چقدر زشته که ما از نگاهِ مامان یا مثلا معلم دینی مون خجالت میکشیم😓
ولی از امام زمان که میدونیم کاملا از محتویات گوشیمون خبر داره خجالت نمیکشیم🚶🏻♂
متاسفانه بعضی وقتا خیلی بی حیا تشریف داریم و امام زمان رو در حدِ یه بچه هم نمیدونیم که ازش خجالت بکشیم😐
خیلی زشته خدایی🤦🏻♂
اگه غیرِ اینِ همین الان گوشیتو از چیزایی که امام زمان رو داره ناراحت میکنه خالی کن📵
ببین...🤨
اینکار یعنی جهاد بانفس و با انجامش دیگه هیچ فرقی با کسی که تو جبهه ی جنگ میجنگه نداری
و از نظره مقام دقیقا برابری😍☺️
مگه نمیخوای مقام شهدارو داشته باشی؟
پس بسم الله...
جهاد رو شروع کن✌️
#دوستداشتنتوبهاقاثابتڪن
🌸@ebrahimdelhaa🌸
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:30 -ببین آقای محترم فکر نکن هرچی از اون دهنت در میاد وایمیستم بر و بر نگاهت
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:31
با استرس تمام میخوام برم در و باز کنم که مامان میاد و میگه
-یعنی چی مادر؟
-خب میخوام برم در و باز کنم دیگه
-زشته تو برو آشپز خونه هر وقت گفتم بیا
بعد هم رو میکنه به سهیل و میگه
-برو در و باز کن
با قدم های لرزون به سمت آشپزخانه میرم.
با صدای کامران که داره احوال پرسی میکنه نگاهم و آروم به بیرون میدوزم، با صدای مامان به خودم میام و چایی رو برمیدارم و با قدم های لرزون به سمت پذیرایی میرم.
اول به سمت مامان میرم و چای و تعارف میکنم و بعد سهیل و بعد هم کامران، بعد از اینکه چای و دادم آروم کنار مامان میشینم که مامان شروع میکنه
-خب آقا کامران بگید ببینم خواهر و برادری ندارید؟
نگاهی به کامران میکنم که الان کارد میزدی خونش در نمیومد، با صدای آهسته ای میگه
-یک برادر دارم که الان نیست رفته سفر
چه عجیب که نگفت خواهرم داره، مامان به من نگاهی کرد و گفت
-ساحل جان آقا کامران و به اتاق راهنمایی کن
از جام پا میشم و روبه کامران میکنم و با صدای لرزونی میگم
-بفرمائید
کلافه از جاش پامیشه و با من به سمت اتاق میاد، آروم در اتاق و باز میکنم و میرم داخل روی زمین میشینم و اونم جلوم، به من نگاهی میکنه و میگه
-ما که حرفامون و زدیم فکر نکنم چیزی باشه برای گفتن
-اما من ازت یک خواهشی دارم
حرفی نزد که گفتم
-خواهش میکنم درباره ی اینکه من یکبار ازدواج کردم به مامانم و داداشم چیزی نگو
پوزخندی میزنه و میگه
-پس ازدواج کردی و به مامانت نگفتی، چقدر از اینجور آدمای مزخرف بدم میاد، راستی به اون رفیقتم بگو فردا بیاد شرکت کارش دارم
حرفی نزدم که از جاش پاشد و رفتیم بیرون، مامان با تعجب به ما نگاه کرد و گفت
-حرفاتونو زدین؟
کامران زودتر از من گفت
-بله
سهیل عصبی گفت
-اینجور که معلومه مثل اینکه اینا قبلا حرفاشونو زدن
نمیدونستم چی بگم که یهو کامران گفت
-قراره عقد برای سه روز دیگه
مامان: یعنی چی؟ چی میگی شما؟ من باید برای یکدونه دخترم فکر کنم...
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:31 با استرس تمام میخوام برم در و باز کنم که مامان میاد و میگه -یعنی چی مادر
رمان: جانانم تویی❤️
پارت:32
انقدر کامران عصبی بود که هر لحظه میترسیدم حرفی از دهنش بیاد بیرون که سریع خودم رو به مامان گفتم
-آره همینطوره
کامران همونجور ایستاده گفت
-من میرم دیگه با اجازتون
با رفتن کامران سهیل میاد سمتم و عصبی داد میزنه
-این کیه هان؟ این پسره اصلا به ما نمیخوره
با صدایی که سعی در کنترل دارم میگم
-به تو چه مگه تو میخوای ازدواج کنی؟
-آخه توی نفهم چی از این چیزا میفهمی؟
مامان میاد سمتم و با آرامش میگه
-یعنی چی؟این کی بود ساحل؟
-مامان شما فکر کن من عاشق شدم
با خوردن دست سهیل روی صورتم همزمان اشکمم سرازیر میشه که سهیل فریاد میزنه و میگه
-تو غلط میکنی بخوای همچین کارایی بکنی با نفرت تمام نگاهش میکنم و بعدش میرم توی اتاقم و درو میبندم و میشینم زار زار گریه میکنم.
با صدای گوشیم از خوابی که نفهمیدم کی خوابم برد بیدار میشم و نگاهی بهش میکنم مرتضی بود، گوشی و بر میدارم و میگم
-الو؟
-سلام ساحل خوبی؟
-سلام اهوم خوبم
-چیشد این پسره اومد؟
-آره اومد گفت توهم فردا بری شرکتش
-تو خوبی چرا صدات گرفته؟
-چیزیم نیست، فقط من راستش نمیدونم دارم چیکار میکنم
-منم نمیدونم مامانت چی گفتن؟
-هه مامانم؟ میخواستی چی بگه؟ بگه بیاین دخترم و ببرین
-نگران نباش خودم باهاشون صحبت میکنم الانم برو استراحت کن
-باشه خداحافظ
-شبت بخیر
با قطع کردن گوشی نگاهی به ساعت میکنم، ساعت هنوز ده بود و من از شدت گریه خوابم گرفته بود.
خیلی دختر سختی بودم و هیچوقت فکر نمیکردم تو همچین موقعیت متنفر انگیزی باشم، کاش سهیل میفهمیدی چرا دارم اینکارو میکنم، کاش یکم درک داشتین
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان: جانانم تویی❤️ پارت:32 انقدر کامران عصبی بود که هر لحظه میترسیدم حرفی از دهنش بیاد بیرون که سر
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:33
تا ساعت دوازده توی اتاقم مشغول فکر کردن بودم، گوشیم و برداشتم و رفتم توی اینستاگرام و اسم کامران سرابی رو زدم که اومد پیجش بسته بود و دو هزار تا دنبال کننده داشت، بیخیال گوشیمو خاموش کردم و داشتم به این فکر میکردم که کامران با مرتضی چیکار داره و مرتضی چجوری میخواد فردا بیاد و مامان اینارو راضی کنه، با هزار تا فکر به خواب رفتم.
صبح با صدای تقه ای که به در میخورد سرجام نشستم و با صدای خواب آلودی گفتم
-بله؟
مامان: مادر بیا بیرون شبنم و کیمیا و آقا مرتضی اومدن
متعجب نگاهی به ساعت کردم ساعت یک بود من کی انقدر خوابیده بودم؟
-اومدم
از جام پاشدم و سریع رفتم توی دستشویی و دست و صورتم و شستم و اومدم بیرون و شال و مانتویی تنم کردم و رفتم بیرون، به همه سلامی کردم و رفتم کنار کیمیا و شبنم نشستم و گفتم
-چیشده اومدین اینجا؟
شبنم: مرتضی گفت بیایم با مامانت صحبت کنیم واسه این پسره ی نکبت کامران
کیمیا: آخ چقدر دوست دارم این پسره رو ببینم از وسط به دو نصف مساوی تقسیمش کنم
-حالا انقدر حرص نخورین
کیمیا: چرا رنگت مثل گچ شده تو؟
-خوبم فقط این چند روز خیلی استرس دارم
با صدای مرتضی که سلفه ای کرد ساکت شدیم که رو به مامان گفت
-حاج خانوم این کسی که دیشب اومد خدمت شما رفیق بنده و البته همکار شبنم خانوم هست و خیلی اصرار داره برای ساحل خانوم و نا گفته نماند حالا که آقا سهیل هم نیست یک ماهی میشه ساحل خانوم با کامران حرف میزنند و کامران هم خیلی از ساحل خانوم خوشش اومده گفتم اگر اجازه بدید...
مامان وسط حرف مرتضی پرید و گفت
-من دخترم و از سر راه نیاوردم که همینجوری بدم بره اونم به سه روز، من این دختر و با سختی بزرگ کردم الانم نمیتونم یک پسر پولدار اومده که هیچ شناختی ازش ندارم انقدر راحت اجازه بدم
شبنم: این چه حرفیه خاله کی گفته به خاطر پولشه؟ من این پسر و میشناسم واقعا پسر آقا و با کمالاتیه
با حرف های شبنم خواست خندم بگیره انگار داشت از یک دختر صحبت میکرد اما جلوی خودمو گرفتم و دوباره یاد خاطرات بد افتادم و اینکه هنوز به مامان واسه خونه نگفتم
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان:جانانم تویی❤️ پارت:33 تا ساعت دوازده توی اتاقم مشغول فکر کردن بودم، گوشیم و برداشتم و رفتم توی
رمان: جانانم تویی❤️
پارت:34
مامان: شبنم جان من نمیتونم انقدر راحت بچمو بزارم بره
-ای بابا مامان من خودم دوستش دارم
با این حرف همه متعجب به من نگاه کردن جوری که خودم از حرفم پشیمون شدم و سرم و انداختم پایین
مامان: الانم خودت باید تصمیم بگیری مادر نه من نه سهیل هیچکدوم حق دخالت نداریم توی زندگیت ولی فقط سه روز؟ من اصلا نمیدونم این کجا کار میکنه و چیکاره هست
داشت حرف حق میزد چجوری میتونست یک دونه دخترشو انقدر راحت بده بره
مرتضی:شما نگران نباشید هرچقدر دوست دارین فکر کنین حاج خانوم منم دیگه برم با اجازه
با بلند شدن مرتضی همه بلند شدیم و مرتضی خداحافظی کرد و خواست بره که سریع رفتم توی حیاط و گفتم
-مرتضی؟
برگشت سمتم و گفت
-بله؟
در خونه رو بستم و دمپایی هامو پوشیدم و رفتم سمتش و گفتم
-کامران چیکارت داشت؟
-هه داشت منو تهدید میکرد و میگفت اگر پخش بشه این خبر اونم کارای خودشو میکنه
-آهان، درباره ی قراره عقد چی گفت؟
-گفت سه روز دیگه یعنی پنجشنبه
-من نمیتونم یعنی اصلا نمیدونم دارم چیکار میکنم، ما شنبه باید خونه رو خالی کنیم
-پولارو میگیری و میای کمک دیگه نگران نباش
-باشه ممنون خیلی مردی
-خواهش میکنم خداحافظ
-خداحافظ
با رفتن مرتضی کمی با شبنم و کیمیا هم حرف میزنم و بعدش اونا هم میرن.
مامان با اصرار های من و توجیه های من قبول میکنه فقط واسه عقد که کمی هم رو بشناسیم و با سهیل هم که بعد از اون اتفاق اصلا صحبت نکردیم.
قرار بود با شبنم و کیمیا بریم خرید که یکم جلوی مامان حداقل عادی جلوه کنه، این روزا همش گریه میکردم و حالم از خودم بهم میخورد و هیچکس رو هم مقصر نمیدونستم، از نظر سهیل و مامان من چقدر آدم کثیفی بودم حتما نمیدونستن دارم خودمو فدا میکنم دارم خودم زجر میکشم...
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
رمان: جانانم تویی❤️ پارت:34 مامان: شبنم جان من نمیتونم انقدر راحت بچمو بزارم بره -ای بابا مامان من
رمان:جانانم تویی❤️
پارت:35
حاضر روی پله های داخل حیاط نشسته بودم که با صدای گوشیم که کیمیا بود از جام پا میشم و میرم بیرون و با کیمیا و شبنم سلام و احوال پرسی میکنم و میخوایم راه بیفتیم که با صدای صاحب خونه برمیگردم سمتش
-ساحل خانوم کی خالی میکنین خونه رو؟
داشتم جلوی کیمیا و شبنم از خجالت آب میشدم ،با لبخند میگم
-انشاالله هفته ی دیگه هنوز خونه پیدا نکردیم
-سریع لطفا من کلی کار دارم
-چشم
با صدای شبنم که گفت «اتوبوس رسید» خداحافظی میکنم و راه میفتیم و سوار اتوبوس میشیم، با صدای کیمیا از فکر و خیال در میام و نگاهم و بهش میدوزم
-قصه نخور ساحل جونم قراره فردا بری با این پسره ازدواج کنی و پول خونه رو بدی دیگه، به خدا اگه میتونستم خونمو میفروختم پولشو میدادم بهت اما نمیشه
دستم و روی شونش میزارم و لبخندی میزنم و میگم
-نه عزیزم ،آره میدونم
اونم لبخندی میزنه و با رسیدن به جلوی یک پاساژ از اتوبوس پیاده میشیم و میریم داخلش و مانتو و شلوار و شال سفید و کرمی با یک چادر سفید خوشگل میگیریم و بر میگردیم خونه، با رسیدن به خونه از شبنم و کیمیا خداحافظی میکنم و در و باز میکنم و میرم تو که همون لحظه سهیل و میبینم که روی پله ها نشسته و داره من و نگاه میکنه، سلام آرومی میکنم و میخوام از کنارش رد بشم که دستم و محکم میگیره که از شدت درد میخوام جیغ بکشم اما جلوی خودمو میگیرم که از جاش بلند میشه و رو به روم می ایسته و میگه
-تموم شد نه؟
از شدت درد با صدای لرزونی میگم
-چ...ی ت..مو.م شد؟
دستام و ول میکنه که مچ دستم و ماساژ میدم
-با اون پسره ی پولدار بد بخت قراراتون و گذاشتین؟
-آره گذاشتم
کلافه دستاشو بلند میکنه که چشمام و میبندم و بعد از چند ثانیه که اتفاقی نیفتاد نگاهم و بهش میدم که میگه
-چرا نگفتی صاحب خونه گفته خالی کنیم؟
-آخ..آخه
با دادی که میزنه اشکی از چشمام میاد
-هان؟؟؟
جانا❤️نم تویی
لایک فراموش نشه❤️😉
نویسنده:m.s
https://harfeto.timefriend.net/16467192201397
حرفاتون رو ناشناس بزنید🖤
🌸🌺🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
https://eitaa.com/joinchat/1414660259C8b2cf0286a
بدلیلاهانتبهنامحضرتزینب
توسطامیرتتلومادوستداراناهلبیت
وظیفهداریمکهپرچمحضرتزینبرا
بالانگهداریم...!🙂✌🏼
لطفاًنشردهیدوهمگانعکس
پروفایلشانرازینبیکنند،
تاتتلووامثالاوبدانندکه
اهلبیتخطقرمزماست...!👊🏻😏`
#لعنتاللهعلیالقومالظالمین...!✊🏼
#لبیکیازینب✊🏼