۱۱ تیر ۱۴۰۱
۱۱ تیر ۱۴۰۱
۱۱ تیر ۱۴۰۱
اقاماامسالاربعینروڪربلاتحساببازڪردیما!
اشڪامونوگذاشتیمبرابینالحرمینت💔!
اقاماامسالنیایمدقمیڪنیما...
دلتمیادهمہاربعینبیانپیشت؟
دورتشلوغبشہ!؟
همہخوشحالازاینکہطلبیدھشدن!!
اونوقتاینوردنیاتوۍیہشهرکوچیك
یہنفرڪنجاتاقدقکنہ.. ؟"
دلتمیادآقا؟؟
۱۱ تیر ۱۴۰۱
۱۱ تیر ۱۴۰۱
۱۱ تیر ۱۴۰۱
۱۱ تیر ۱۴۰۱
••🥀☁️••
ومــــــــــادرِ
شھیدےڪھهنوزڪه هنوزه
براےبیرونرفتنازخانه دلھرهدارد
ڪہشایدپسرشبرگرددونباشد . . .💔
#شهیدگمنام🕊
.
۱۱ تیر ۱۴۰۱
۱۱ تیر ۱۴۰۱
:) ❤️:
کسایی که میجنگن، زخمی هم میشن!
دیروز با #گلوله، امروز با #حرف!
شهدا وقتی تیر میخوردن میگفتن
فدایِ سرِ مهدیِ فاطمه...
تویی که داری برایِ امام زمانت شب و روز کار میکنی،
وقتی مردم با حرفهاشون بهت زخم زدن،
تو دلت با خودت بگو:
"فدایِ سر مهدیِ فاطمه علیهاالسلام.."
آقا خودش بلده زخمتُ درمون کنه..
۱۱ تیر ۱۴۰۱
منزندگےرادوستدارم،
ولےنہآنقدرکہآلودهاششوم
ومرافراموشوگمکنم؛
علےوارزیستنو
علےوارشہیدشدن،
حسینوارزیستن
وحسینوارشہیدشدن
رادوستدارم..
♥️•شهیدحاجمحمداِبراهیمهمت•♥️
🥀¦⇠#ڪلام_شہدا
۱۱ تیر ۱۴۰۱
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_پانزده پرستار با لبخند کمرنگی گفت:"مادر، علی آقا ب
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈•
#حبل_الورید
#قسمت_شانزدهم
مادر گوشی از دستش افتاد،چادرش را سریع روی سرش انداخت و دوان دوان و با پای برهنه خودش را به lCV رساند.
ضربان قلبش و صدای نفس نفس هایش فضا را پر کرده بود.
پرستار با دیدن رنگ پریده مادر و دستان لرزانش نگران شد،آرام به طرف مادر رفت:" نگران نباشین حاج خانوم، علی آقا باهاتون کار داره☺️،بیشتر از این منتظرش نذارین😌."
مادر تعجب کرده بود،آخر پاره تنش دو هفته بود روی تخت مثل پاره ای استخوان افتاده بود.دلشوره ی عجیبی گرفته بود.
با قدم هایی آهسته به طرف اتاق علی رفت.چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و در اتاق را باز کرد.
با صحنه ای عجیب مواجه شد، روی تختی با رواندازی آبی و بنفش رنگ،با نام و نشان بیمارستان تخصصی عرفان، بیمارش نشسته بود.
😳مادر درست می دید،علی روی تخت نشسته بود و با دیدن مادرش لبخند زیبایی روی لبهایش نشست ☺️،اما لبخندش نصف و نیمه بود و تنها یک طرف لبهایش می خندید.
مادر نفس راحتی کشید با عجله به سمت علی دوید.
مادر گفت:" جانم مادر،جانم علی جانم، جانم نفسم😍؟!کارم داشتی مامان؟!"
علی دهانش را باز کرد و با صدای ضعیفی که از نای سوخته اش بالا می آمد گفت:" *حلم حلم*."
مادر گوش هایش را نزدیک لب و دهان علی برد تا صدای جانش را واضحتر بشنود.
مادر معنی حرف علی را نمی فهمید اما
اشک شوق چشمانش را پر کرد.سر به سجده شکر گذاشت و با صدای بلند خدا را شکر کرد.
مادر حالش را نمی فهمید، نمی دانست بخندد یا گریه کند اما در میان هق هق گریه هایش می خندید 😭😄😭 .
مادر بعد از سجده شکر،پسرش را محکم در آغوش پر مهر مادرانه اش گرفت، صورت نحیف و زیبای دلبرش را تند تند می بوسید و با صدای بلند گریه می کرد و سپاس خدا را می گفت.
با نذر مادر و معجزه ی خدا یکی از مویرگ های صدا وصل شده بود و علی می توانست حرف بزند،هر چند با صدای گرفته و ضعیف.
مادر مدت ها منظر این لحظه بود،انگار علی اش دوباره زبان باز کرده بود،درست مثل کودکی هایش،یاد اولین مامان گفتن علی افتاد😍.
انگار ملائکه ی عرش الهی به زمین هبوط پیدا کرده بودند و از حبل الورید شکافته شده ی علی با مادر سخن می گفتند و او را به صبر و بردباری دعوت می کردند.
علی چند عمل را باید پشت سر می گذاشت تا بتواند مرخص شود و به خانه برود،در این مدت دوستان و افراد زیادی به دیدنش می آمدند، از جمله آنها دکتر دستجردی وزیر بهداشت و درمان بود.
دکتر خودش داغ جوان دیده بود و حس و حال مادر علی را خوب خوب درک می کرد،برای همین هر کمکی که از دستش بر می آمد برای خانواده خلیلی انجام داد.
ادامه دارد...
نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده
۱۱ تیر ۱۴۰۱