eitaa logo
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
401 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
‌‌‌‌تنہابہ‌شوق‌ڪرب‌وبلا‌میکشم‌نفس دنیاےِبی‌حُ‌ـسِین‌بہ‌دردم‌نمیخورد")💔 الهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🤲🏻 ┅═══••✾••═══┅ راه‍ِ‌ ارتباطے: ☑️ @Mahdi1220 ⤵️جهت تبادل و تبلیغات @ya_hossien110 ⤵️همه کانال های ما @ya_hossien134 @Jok_city134 @steker128
مشاهده در ایتا
دانلود
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
سلام‌براهیم‌جانِ‌ما💚. .
「❤️📻」 • . سادگـے و خاڪی بودنت ، بی‌ریا بودنت خودمانـے بودنت ، داش‌مشتـے بودنت بزرگ بودنت و کوچک انگاشتن نفس‌ات ابراهیم‌جـان؟! این‌ روز‌ها خیلۍ کم داریم تو را ..💔 | 🌱'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_سیزدهم مادر صورتش از شدت گریه خیس خیس بود،دستان لر
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• دو هفته می گذشت و مادر هر روز با خاطرات خوش بزرگ شدن علی، روزگار می گذارند و از جانش پرستاری می کرد. علی تازه خوابش برده بود،لوله های زیادی به پاره تنش وصل بود،زخم گلوی جانش،جگر مادر را خون می کرد اما دلش به شنیدن صدا و دیدن خطوط شکسته دستگاهی که ضربان قلب وجودش را نشان می داد خوش می شد. مادر یاد زمان بارداری اش افتاد، هر روز را زیارت عاشورا می خواند تا فرزندش در راه سید الشهدا باشد،همانطور هم شد،علی اکبرش همچون امام حسین علیه السلام در راه امر به معروف و نهی از منکر در چهار راه سیدالشهدا علیه السلام حبل الوریدش جراحت برداشت. علی اکبرش،ثمره باغ زندگی مشترکش با عشق فاطمی بزرگ شده بود و غیرت علوی داشت. لبخند کمرنگی بر لبهای مادر نشست،😌یادش آمد علی از کودکی علاقه ی زیادی به مُهر و تسبیح و کتاب دعا داشت. انگار دنیای کودکی هایش با رنگ و بوی خدا رنگارنگ می شد. بزرگتر شده بود و به نماز خواندن علاقه مند شد،پاتوقش شده بود مسجد محله، روزها که مدرسه می رفت و نمی توانست به نماز جماعت مسجد خود را برساند، شب حتما باید به مسجد می رفت . روزهای جمعه که پایش در سنگر نماز جمعه بود. مادر یاد صدای دلبرش افتاد،اشکی گونه هایش را خیس کرد و ردی از خود بر جا گذاشت. _مامان، می خوام برم حوزه، اجازه میدی؟ مادر ته دلش با شنیدن این حرف قند آب شده بود،البته بعید نبود از پاره تنش که علاقمند به درس دین شده باشد، پسری که هر روزش با بوسیدن دست و پای مادر،و کمک به او و مهربانی های فروانش سپری می شد اگر حوزه را انتخاب نمی کرد جای تعجب داشت. مادر دلش برای شنیدن یک بار مامان گفتن جگر گوشه اش لک زده،دلش برای خنده ها و شوخی ها و شیطنت های علی اش تنگ شده بود،اما چاره نداشت جز صبوری. دو هفته از بستری شدن علی می گذشت و مادر مثل پروانه به دور علی می گشت😍😍. مادر امیدوار بود به رحمت خدا،ته دلش قرص بود به عنایت دیگر خداوند،بالاخره خدایی که پسرش را بعد آن همه خونی که از نای سوخته و پاره اش نجات داد و به اوجانی دوباره داد،حتما می تواند با معجزه ای دیگر رگ های صوتی فرزندش را شفا دهد. ادامه دارد... نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• #حبل_الورید #قسمت_چهاردهم دو هفته می گذشت و مادر هر روز با خاطرات خو
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• پرستار با لبخند کمرنگی گفت:"مادر، علی آقا با وجود شما حوصله اش سر نمیره☺️،امروز میخوایین چکار کنین؟!" مادر در حالیکه غنچه ی لبخندش شکفت گفت:" میخوام امروز براش قرآن بخوانم،😌نذر کردم برای حرف زدنش، برای شنیدن صدای خوشگلش😍 قرآن بخونم." پرستار از دیدن این دلخوشی مادر و توکل و ایمان قوی اش به خدا لذت می برد، با چشمانش به مادر می گفت:" قبول باشه حاج خانوم، ان شاءالله حاجت روا بشی🙂." مادر کنار تخت جانش نشست،قرآن را برداشت و بوسید وبه جان جانانش گفت:" برنامه ی امروز خوندن 40 بار سوره تبارکه گل پسر 😉." صوت دلنواز و خوش قرائتش لالایی دل انگیز علی شده بود. مادر می خواند یک بار دو بار ،سه بار .. اشک امانش را بریده بود 😭 علی درست می دید ،لبخند مادر به اشک تبدیل شده بود😔. علی ای که تمام جانش را فدای خنده های مادرش می کرد حالا ببینده ی اشک هایش شده بود. کاش می توانست از جا برخیزد و صورت مادر را غرق بوسه های مملو از عشقش کند،کاش می توانست به پای مادر بیفتد و برای شفایش خدا را بخواند 😭،آخر می دانست بوسیدن کف پای پدر و مادر مثل بوسیدن در خانه ی خداست. علی با چشمانش مادر را دلداری می داد،چاره ای جز این نداشت. برای بار 40 مادر سوره تبارک را خواند و اشک ریخت،دلش می خواست زار بزند و با صدای بلند خدایش را صدا کند اما از علی خجالت می کشید. صورت نحیف علی را بوسید و گفت:" مامان،من الان بر می گردم خوشگلم 😘." مادر به نماز خانه رفت و این بار با صدای بلند خدایش را در میان گریه هایش صدا زد.😭😭😭 ناگهان صدای گوشی اش او را به خود آورد. شنیدن صدای زنگ تلفن و شنیدن نام خودش و یکی از عزیزانش تمام بدنش را می لرزاند. پرستار ICV بود . _الو،حاج خانوم کجایین؟!! بیایین پایین خانوم جان.علی آقا... مادر دلش ریخت ،با نگرانی گفت:" علی😱.. علی ام چی شده؟؟ نکنه. ‌..😭😭😭 شاید بچه ام😱😭😭😭😭.." ادامه دارد... نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده
آقاجان‌ :)) موکب‌ها هم‌ دارن کم کم آماده میشن! نوکرت رابطلب 🦋
شهید ابراهیم هادی: باید اینقدر در راه خدا کار کنیم اینقدر در راه خدا فعالیت کنیم که وقتی خودش صلاح دید؛ پای کارنامه مارا امضا کند و شهید شویم!
🧠 تودوره‌،زمونہ‌ای‌هستیم ڪہ‌نماز‌صبحمون‌قضا‌میشہ💔🚶‍♀ چرا؟😯 چون‌میخواستیم‌تادیࢪدقت ڪاررسانہ‌اے‌انجام‌بدیم! تادݪ‌مولا‌شاد‌بشه:/🤭 همینقدرتباه!🖐🏾👀 به‌کجا‌چنین‌شتابان🙂 🤳🏻
به وقت رمان عاشقی زودگذر🌼👇🏻
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #Part121 آیکون رو زدم و جواب دادم +سلاام حمید=سلام،کجایی دلم‌نمیخواست اذیتش کنم
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 صبح ساعت ۱۰ بود که با سروصدای توی حال بلند شدم.... همون طور خواب آلود و با موهای نا منظم رفتم تو حال و تقریبا بلند گفتم=چه خبره مثلا خوابم ها این حرف رو که زدم یک دفعه یکی بلندم کرد که وحشت زده شدم و جیغ کشیدم.... که صدای مامان پروانه اومد که گفت=امیر اذیتش نکن دخترم رو با جیغ گفتم=دایی ٫ جان زن دایی سارا منو بزار زمین تروخدا دایی امیر=فکر کردی به همین راحتی ولت میکنم اره؟ +خب دایی چرا مگه چه کار کردم؟ دایی امیر=مثلا کنکور قبول شدی هیچی نمیگی به ما اره؟؟؟ الان حسین و مهدی و رضا و بابا محمد میان اینجا حسابت رو میرسن همه مثل من مهربون نیستن که😂 +مامان بگو بزارم زمین الان حس گونی برنج رو دارم دایی امیر ماشالله به جا همه جواب میداد الانم به جا مامان گفت=نه خیر نمیزارم دای امیر بردم بالا پشت بوم..... +دایی من از ارتفاع میترسم تروخدا جان عزیزت منو بزار زمین دایی=نچ تا بقیه نیان من نمیزارمت زمین +دای صبحانه نخوردم حالم بده دایی=فقط بگو چرا بهمون نگفتی؟ +وایی چه آدمی شدی دایی😐به خدا یه مشکل برام پیش اومد حتی خودمم از خبر کنکور هیچی نفهمیدم باور کن یه هویی پرتم کرد زمین که مچ پام کمی درد گرفت دایی امیر خیره شد تو چشمام و پرسید=چه مشکلی؟ اتفاقی افتاده ارع سرم رو انداختم پایین و زیر لب گفتم=هیچی ولش کن دایی سرم رو آورد بالا و پرسید=نکنه با حمید دعوات شده دوست نداشتم کسی از مشکل زندگی که برام پیش اومده بود با خبر بشه به خاطر همین جواب سوالش رو ندادم و گفتم=دایی بریم پایین من روسری هم ندارم زشته شاید موهام معلوم بشه حمید بفهمه خیلی ناراحت میشه اومدم برم که مچ دستم رو محکم گرفت و کشید و با چشم های که از شدت اعصبانیت قرمز شده بود بلند گفت=جواب منو بده کیانا٫ میدونی چه قدر برام مهمی نمیخوام یه قطره اشک از چشمت بیرون بیاد برام پس بگوووو کلمه اخر رو فریاد زد که دلم برا حنجره اش سوخت بعد گفت=اره اره مشکلی پیش اومده ٫ پس نگو مامان پروانه چند روز تو فکره...نگو چیزی شده برا مروارید قلبش...کیانا بگووو منم بفهمم بازم فریاد زد که زن دایی سارا با شتاب اومد بالا و گفت=چی شده امیر چه خبره کل خونه رو گذاشتی رو سرت؟ دایی امیر دستم و ول کرد و رفت سمت زن دایی گفت=هیچی داشتیم حرف میزدیم بریم زن دایی به سمت برگشت و گفت=کیانا جان شماهم بیا... لبخندی زدم و گفت=بفرمایید شما من میام... پنج دقیقه بالا موندم و وقتی آفتاب اومد سمت من بلند شدم رفتم پایین... دایی امیر که باهام قهر بودم اونم الکی😂 رفتم تو اتاق موهام رو شونه زدم که مامان پروانه اومد تو اتاق.... مامان پروانه=عزیزکم مزاحم نیستم بیام داخل دلم برات تنگ شده رفتم سمتش و دستش رو گرفتم و گفتم=الهی دورت بگردم شما تاج سر منی بفرما داخل مامان پروانه اومد داخل و نشست رو تخت و نگاهم کرد... داشتم‌ موهام رو میبستم که گفت=موهات رو نبند بیا پیشم رفتم پیشش رو پا مامان پروانه خوابیدم که گفت=دختر کوچولو من چه وقت بزرگ شد اخه؟ خندیدم و که گفت=شنیدم میخواستی به هم بزنی اونم سر یه حرف اره؟ اومدم حرف بزنم که گفت=هیسسس من همه رو میدونم +مامانم گفته؟ مامان پروانه=ما منتظر خبر کنکور شما بودیم ولی خبری نشد زنگ زدم به مامانت دعوتتون کنم و بپرسم چرا خبر از کیانا نیست کنکورش چی شد که همه رو‌تعریف کرد برام... وقتی دیروز گفت همه چی درست شده امروز خانواده اقای عسگری میان برا تاریخ عقد خدا رو هزار بار شکر کردم که حاجتم رو داد و مامان ما و خانواده بابات رو‌ دعوت کرد...فقط منتظر اینم خدا حاجت بعدی منو بده... +چه حاجتی مامانی؟ مامان پروانه=بشی مثل قبل فرشته خانواده مون ٫ نمیخوام وقتت رو بگیرم فقط میخوام به حرفام گوش بدی کارت خیلی بد بود هم دل اونو شکستی٫ بچه‌گی کردی کیانا خیلییی٫اصلا توقع نداشتم این کارو کنی +مامانی هستی بد گفت بهم دلم رو‌شکست مامان پروانه=دور سرت بگردم تو نباید با یه حرف این کارو‌ کنی...از این به بعد هم باید خودت رو‌مثل فولاد محکم کنی در برابر همه چی.. الانم پاشو با کمک هم خونه رو‌مرتب کنیم غروب مهمونا میرسن ٫فقط میخوام به حرفام فکر کنی بلند شدم و مامان پروانه رو بغل کردم و گفت=ممنونم خیلی 👑 💛👑 👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑💛👑 نویسنده📝 #𝓷𝓪𝔃𝓪𝓷𝓲𝓷
[عُـشاقُ الحُسِین❥︎︎]
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 #part122 صبح ساعت ۱۰ بود که با سروصدای توی حال بلند شدم.... همون طور خواب آلود
👑💛👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑 💛👑 👑 بعد ناهار مرد ها رو بیرون کردیم با زن‌دایی ها و‌ مامان پروانه ومامان شروع کردیم مرتب کردن خونه...مبل ها رو طوری چیدیم که جا باشه برا مهمون هااا خداروشکر خونه خیلی بزرگ بود.... ساعت ۵ بود که مامان پروانه بهم گفت=کیانا مادر تو دیگه برو حموم و لباس هات رو‌عوض کن الان دایی ها و‌عمو‌هات میرسن +خب بزارید کارا تموم بشه بعد زن دایی پروانه گفت=نه عشقم تو‌ برو الانم کاری نیست بدو +اخه نمیشه... زن دایی سارا نذاشت حرفم‌رو‌ بزنم که با دسته جاروبرقی افتاد دنبالم😂 ساعت ۶ بود که از حموم اومدم بیرون و موهام رو با حوله خشک کردم....انقدر موهام بلند بود که بدجور رو‌ مُخم داشت فوتبال بازی میکرد...دیگه داشتم گریه ام می‌گرفت که مامان پروانه اومد تو‌اتاق و گفت=موهات رو‌خشک کن الان سرما میخوری ها با حالت گریه گفتم=مامانی موهام رو‌ مُخممم رفته اهههه نمیشه نمیشه نمیششششهههه مامان پروانه اومد جلو حوله رو گرفت و گفت=الحق که لوس اقا عباس هستی٫ حالا چرا با سشوار خشک‌ نمیکنی با حالت بچه‌گانه گفتم=مامان ریشه موهام میسوزه اخه مامان پروانه خندید و‌موهام رو با ارامش خشک کرد و بافت که گفت=بیا تموم شد نیاز به این همه جنگ کردن با این موها نبود اخه بچه جان٫ماشالله موهات رنگ خدایی داره نیاز به این مواد شیمیایی ها نیست +قابل نداره ها مامان پروانه=مزه نریز بچه جان پاشو حاضر شو +مامانی مگه مراسم بعد شام نیست؟ چرا الان حاضر بشم... مامان پروانه=چرا هست ولی خب باید آماده بشی اقا عسگری اینا ساعت ۹ میان +مامانی الان ساعت۶/۳۰ زوده خیلیی مامان پروانه=بچه جان شام بابا بزرگت و عموهات هستن +من بچم آیا؟ مامان پروانه=تویکی همیشه برا من اون کیانای ۳ ساله هستی +ممنونم😂😂😂 ساعت ه‍شت بود که شروع کردم به لباس پوشیدن... یه پیراهن لَش مجلسی طوسی که از پشت تا پایین زانو بود از جلو تا بالا زانو با شلوار سفید دَم پا و شال مشکی حریر...حوصله ارایش کردن نداشتم برا همین دمپایی رو فرشی رو‌ پوشیدم و رفتم بیرون...بابابزرگ اینا و‌عموها اومده بودن با همه سلام علیک کردم و رفتم تو آشپزخونه که چای بریزم که مامان اومد سمتم و گفت=کیانا چرا این شال رو‌پوشیدی ها؟ زشته هم مامان بزرگت گفت هم مامان پروانه٫ همه کارات مسخره اس به خدا...هرچی فکر میکنم میبینم هنوز زوده برا تو +خب این به لباسم میاد اخه مامان=نه خیرم شال سفید بهش میاد٫مثلا عروس این مجلس تویی...همه رنگ روشن پوشیدن تو یکی شال مشکی.... +باشه عوض میکنم چای ببرم عوض میکنم چشم شروع کردم چای ریختن...وقتی تموم شد چای ها رو بُردم تو حال و به همه دادم... رفتم تو‌اتاق شال سفیده که برا مراسم بله بُرون با حمید خریده بودم رو‌پوشیدم و رفتم تو حال.... شام‌ رو‌ خوردیم ظرف ها رو چیدم تو ماشین ظرف شویی و‌ چای ریختم و دایی امیر رو‌صدا کردم با جدیت اومد سمتم و گفت=بله +میشه این چایی هارو ببری؟ سینی رو‌برداشت که باز صداش کردم=دایی قهری دایی امیر=برو اونور میخوام اینا رو ببرم الان سرد میشه +خب نمیخواستم کسی از مشکل زندگیم با خبر بشه الانم که همه چیز رو میدونی دیگه چرا قهری؟ دایی امیر=حرف درست ولیی فعلا شما رفتارت مثل بچه ها شده٫هرموقعه رفتی سرخونه زندگیت سعی کن خودت رو قوی کنی و مشکلاتت رو‌حل کنی‌.. بعد رفت و منم نشستم رو میز آشپزخونه(خداروشکر آشپزخونه دید نداشت به حال) و هیی باخودمم میگفتم فقط حمید دستم بهت نرسه که زنده نمی‌مونی...نیگا خدایی چه‌جوری خودش رو تو دل همه جا کرده که همه طرف اونو میگیرن...فقط دستم بهت نرسه... تو‌همین فکرا بودم که دایی مهدی اومد تو آشپزخونه و گفت=اوخیی چرا مثل کلاغ رفتی سر میز الان میشکنه بچه +چرا امروز همه بهم میگن بچه؟ دایی مهدی=حتما بچه ایی +دایی خیلی بدی خیلیییی دایی مهدی=باشه حرص نخور الان پوستت خراب میشه بیا تو حال خانواده اقا داماد اومدن خیلی هم خسته هستن از رو‌ میز پریدم پایین که دمپایی هام رفتن زیر کابینت +واقعا اومدن؟ چند دقیقه اومدن دایی مهدی دمپایی هام رو داد دستم و گفت=دیگه دقیقه نگرفت چایی بریز که این خانواده خیلی خسته هستن...ببین چه کار میکنی که از اهواز بدون توقف اومدن تا تهران... حالت این پسر لات هارو به خودم گرفتم و گفتم=دیگه دیگه ما اینیم داش دایی مهدی لپم رو کشیدم و گفت=بسه بچه‌۱۹سالته بدو‌چای بیار استکان هارو چیدم رو سینی و رفتم بیرون که همه دست‌زدن و منم به همه سلام کردم... 👑 💛👑 👑💛👑 💛👑💛👑 👑💛👑💛👑 نویسنده📝
♥️͜͡🕊 🕊🌷 - سرش خیلی شلوغ شده بود! نمی‌گذاشت وقتش خالی بماند؛ مدام درگیر بود. هرچه بود، گیر این دنیا نبود(: