بسم الله الرحمن الرحیم
🔷️ یکی از ویژگیهای مهمی که شاعران بزرگی همچون سنایی، عطار، فردوسی و مولوی را جزو برترین سخنواران پارسیگوی قرار داده است نه لزوماً صنعت شعری و آرایههای ادبی و... بلکه《هنر رمزانگاری》و تلقّی رمزگونه از مفاهیم غیررمزی و داستانها و حکایات معروفی است که شاید مردم سالها آنها را شنیده بودند اما هرگز به تاویل معرفتی و عرفانی آنها نیندیشیده بودند که این هنر، خود بالاترین کشف مفهومی و معنوی از واقعیتهای عینی و طبیعی و عمیقترین مضمونیابی محوری و کلینگر است که استاد بزرگوار دکتر #محمدرضا_شفیعی_کدکنی در کتاب مستطاب زبان شعر در نثر صوفیه (درآمدی به سبکشناسیِ نگاهِ عرفانی) بطور کاملاً محققانه آنرا کاویده و تبیین نموده است که مطالعهی آنرا به همهی علاقهمندان فرهنگ و ادب پارسای پارسی توصیه میکنم.
و اینک حکایت رهبان با شیخ ابوالقاسم همدانی از بخش پنجم الاهی نامهی حکیم #عطار_نیشابوری که استاد بخشی از ابیات آنرا در کتاب یادشده آوردهاند را با هم میخوانیم :
یکی رُهبان مگر دَیری نکو کرد
درش در بست و یک روزن فرو کرد
در آنجا مدّتی بنشست در کار
ریاضتها بجای آورد بسیار
مگر بوالقاسم همدانی از راه
درآمد گردِ آن میگشت ناگاه
زهر سوئی بسی میدادش آواز
نیامد هیچ رهبان پیش او باز
علیالجُمله ز بس فریاد کو کرد
ز بالا مرد رُهبان سر فرو کرد
بدو گفتا که ای مرد فضولی
من سرگشته را چندین چه شولی
چه میخواهی ز من با من بگو راست؟
برُهبان گفت شیخ آنست درخواست-
که معلومم کنی از دوستداری
که تو اینجایگه اندر چه کاری؟
زبان بگشاد رهبان گفت ای پیر
کدامین کار، ترک این سخن گیر
سگی من دیدهام در خود گزنده
بگرد شهر بیهوده دونده
درین دَیرش چنین محبوس کردم
درش دربستم و مدروس کردم
که در خلق جهان بسیار افتاد
درین دَیرم کنون این کار افتاد
منم ترک زن و فرزند کرده
به زندانی سگی در بند کرده
تو نیزش بند کن تا هر زمانی
نگردد گردِ هر شوریدهجانی
سگت را بند کن تا کی ز سَودا
که تا مسخت نگردانند فردا
چنین گفتست پیغمبر بسایل
که مسخ امّت من هست در دل!
دلت قربانِ نفس زشت کیشست
ترا زین کیش بس قربان که پیشست
ترا افراسیاب نفس ناگاه
چو بیژن کرد زندانی درین چاه
ولی اَکوان دیو آمد بجنگت
نهاد او بر سر این چاه سنگت
چنان سنگی که مَردان جهان را
نباشد زورِ جُنبانیدن آنرا
ترا پس رستمی باید درین راه
که این سنگ گران برگیرد از چاه
ترا زین چاهِ ظلمانی برآرد
به خلوتگاهِ روحانی درآرد
ز ترکستان پُر مکر طبیعت
کند رویت به ایران شریعت
بر کیخسروِ روحت دهد راه
نهد جام جمت بر دست آنگاه
که تا زان جام یکیک ذرّه جاوید
به رأی العین میبینی چو خورشید
تو را پس رستم این راه پیرست
که رَخش دولت او را بارگیرست
سگ دیوانه را چون دم چنانست
که در مردم اثر از وی عیانست
بزرگی را که مرد کار باشد
بَرش بنشین کاثر بسیار باشد
که هر کو دوستدار پیر گردد
همه تقصیرِ او توفیر گردد
ولیکن تو نه پیری نه مُریدی
که یک دم بایزیدی گه یزیدی!
تو تا کی بُرجِ دو جِسدَین باشی
میان کفر و دین مابین باشی
نه مرد خرقهای نه مردِ زنّار
نه اینی و نه آن هر دو بیکبار
ز جِلفی از مسلمانی بریده
به ترسائی تمامت نارسیده
پ ن :
« مدروس »
(مَ) [ ع . ] (اِمف .) کهنه ، فرسوده شده .
[ فرهنگ فارسی معین | واژه یاب ]
« شولی »
شولی . (اِ) شله . طعامی است . (فرهنگ فارسی معین ). آش روانی که از آرد پزند. ماده ٔ این لفظ با شل و شله یکی است . (فرهنگ نظام ). رجوع به شله شود.
[ لغت نامه دهخدا | واژه یاب ]
اگر چه میشود با عقل هم بیشک خدا ثابت
ولی در دل نیازی نیست گردد پیش ما ثابت
خدا نزدیکتر از ما به ما و ما از او دوریم!
منیّت از میان بردار تا گردد خدا ثابت
بیانِ بیّنه بر مدّعی فرضست ای کافر
خدا با ماست؛ تو باید کنی این ادعا ثابت!
همه هستی گواهی بر وجودِ خالقِ خویشند
تمام آسمانها مُعترف هستند از سیّاره تا ثابت
وطن آغوش دلدارست باید رَخت بربندیم
نمانده هیچ انسانی در این مهمانسرا ثابت
ز جا برخیز! جاری شو! بهسوی خانهی دلبر
نشستی گوشهی صحرای تنهایی چرا ثابت؟
خدا را میشناسم از ازل در صفحهی جانم
شده این معرفت از آیهی《قالوبلا》 ثابت
حدیثِ یار بشنو از لسانِ صِدقِ پیغمبر
به دل تسلیم شو تا بر تو گردد ماورا ثابت!
کلامِ حق فقط از قلبِ پاک آید برون بنگر
که گردد عصمتِ اولاد او از《اِنَّما》 ثابت
تزلزُل در دلِ عشاق باایمان نمیآید
شده مِهرِ خدا در سینهی اهلِ ولا ثابت
#اميد_اميدزاده
سبوکشانِ جمالِ خوشات خماراناند
پیادگانِ خُمات جُملگی سواراناند
بنای میکدهی عشق را بپا کردی
سپاهیانِ تو مستان و میگساراناند
قناریانِ گلستانِ عرش میخوانند :
غلامِ کوی شما در زمین هزاراناند
مَدیح و مَنقبتات را نگفته ، گفته همه
که شاعرانِ جنابات غزلشکاراناند
بهروی گنبدِ سبزت ، غبار ننشیند
مدافعانِ حریمِ تو باد و باراناند !
تویی تو محورِ اسلام و سیزده معصوم_
به دورِ نقطهی خالات نظرمداراناند
تمامِ حُسنِ خدا در وجودتان جمعست
که خاندانِ تو در هر زمان نگاراناند
شریفزاده و آقا و باوقار و نجیب
کریم و پاک و عزیز و بزرگواراناند
چراغهای هدایت ؛ حدیثشان همه نور
امیرهای کلام و سخنتباراناند
نشانههای خدا ؛ صاحبانِ پرچمِ عدل
و کاروانِ بشر را طلایهداراناند
هزار لاله دَمد زیرِ پای آلالله
کویرِ خشکِ دلِ خَلق را بهاراناند
مزارِ ثلثِ امامان ، کنارِ سروِ شماست
شکوفههای شهیدند و همجواراناند
به ذوق و شوقِ زیارت تمامِ اهلِ ولا
در آرزوی بقیعِ تو بیقراراناند
کسی به دشمنتان هیچجا محل ندهد
در آسمانِ شما ذرّهی غباراناند
#امید_امیدزاده
بسم الله الرحمن الرحیم
نقدی بر یک غزل آیینی موفق :
شعر مذهبی و آیینی معاصر در گونههای مختلف خود امروزه دستخوش تغییرات و تحولات بدیع و تازهای شده است.
در گذشتهای نهچندان دور مدایح و مراثی اهلبیت(ع) عموماّ دارای درونمایهای ساده و مبتنی بر ذکر مناقب و فضائل یا بیان مصائب خاندان رسالت بود. اما امروزه با خلاقیت هنری اهل ادب و نگاه تازهی شاعران به وقایع تاریخ اسلام و سیرهی ائمهی اطهار شاهد نوآوریهای جذاب در عرصهی شعر آیینی هستیم.
یکی از آثاری که در سالهای اخیر مورد اقبال عموم ذاکران و مخاطبانِ شعر هیات و استقبال شعری بیش از هفت نفر از شاعران اهلبیت(ع) قرار گرفته و به اقتفای آن رفتهاند غزل کوتاه و زیبائی است از شاعر توانمند و اهل مطالعه _دوست عزیزم_ جناب آقای محمدعلی کردی در رثای شهیدهی شام حضرت رقیه(سلام الله علیها) که پس از خوانش این شعر به ذکر نکاتی دربارهی آن خواهیم پرداخت :
زخمهایم شده این لحظه مداوا مثلاً
چشمِ کمسوی من امشب شده بینا مثلاً
آمدی تا که تو همبازی دختر بشوی
باشد ای رأسِ حنابسته تو بابا مثلاً…
…مثلاً خانهمان شهر مدینهست هنوز
وَ تو برگشتهای از مسجد و حالا مثلاً…
…کار من چیست؟ نشستن به روی زانوی تو…
کار تو چیست؟ بگو… شانه به موها مثلاً…
یا بیا مثلِ همان قصه که آن شب گفتی
تو نبی باشی و من ، اُمِ ابیها مثلاً
جسمِ نیلی مرا حال ، تو تحویل بگیر
مثلِ آن شب که نبی فاطمه اش را مثلاً...
بنظر میرسد مهمترین ویژگی این شعر، ساختار روایی و داستانوارگی آن است. البته این روایت در برشی کوتاه، مختصر و تاثیرگذار از ماجرای اسارت و شهادت این طفل و دردِ دل کودکانهی او با سر مبارک پدرش در خرابه بیان شده است و میتوان گفت داستانکی است از یک داستان کوتاه که خود بخشی از رُمان حماسی_عاطفی بلند عاشوراست.
نکتهی بسیار مهم در این غزل _که ظاهراً از دید بیشترِ شاعرانی که به استقبال این شعر رفتهاند مغفول مانده است_ ایجاد فضای تصویری و مفهومی از یک بازی بچهگانه بین دختر و پدر قصه است. در واقع این گفتگو، بیانگر آرزوهای تحققنیافتنی و رویاهای کودکانهی این دختر است.
انتخاب هوشمندانهی ردیف در طراحی این تعامل دو نفره، نشان از ذوق بالای شاعر دارد که عیناً برگرفته از زندگی واقعی و روابط صمیمی و نگاه غیرجدی و رمانتیک بچهها به جهان پیرامونشان است.
این چینش معنایی با ایجاد بسترِ مصیبت در بیت اول که عمق درد راوی اولشخص قصه را مشخص مینماید شروع شده و پس از ایجاد ابهام در مخاطب نسبت به علتِ آوردن واژهی "مثلاً" در ردیف، تکلیف مخاطب را در مصرع اولِ بیت دوم، مشخص کرده و گفتگوی بازیگونهی روای و سرِ مقدس را با غافلگیری بلیغ و تاثیرگذار در مصرع بعد تکمیل میکند؛ و در بیت سوم با فضاسازی صحنهی بازی به تصاویر شعر عینیت تاریخی میبخشد و راوی را در نقش خاطرهگو قرار داده و مخاطب را به ماجراهای قبل از شهادت حضرت اباعبدالله(ع) برده و با یادآوری خاطرات خوش زندگی کوتاه این دختر در کنار پدر اثرگذاری عاطفی شعر را در بیت چهارم به اوج خود میرساند و با اشارهای کنایی به مصائب و لطمات وارده بر این پدر و دخترِ بزرگوار به کار خود خاتمه میدهد.
شاعر در دو بیت آخر نیز بهطور ماهرانهای با ترفند "گریز" یعنی انتقالِ موضوع و تغییر فضای داستان _که در مجالس مرثیهسرائی معمول است_ مخاطب را به مصیبتی بزرگتر یادآور میگردد و با کشفی شاعرانه دست به شبیهسازی این حادثه و ماجرای شهادت و تدفین شبانهی حضرت زهرا(س) میزند و شخصیتها و مصیبتهای آن دو ماجرا را کنایتاً با هم مقایسه میکند و با کار کشیدن درست و متنوع از ردیف جذاب شعر، آن را تمام میکند.
ویژگی دیگر این غزل، زبان ساده و روان و صمیمی آن است که باز هم کاملاً با موضوع شعر منطبق و همآهنگ است.
لحن کودکانه، سادگی، روانی و بهروز بودن زبان ، فضای عاطفی پررنگ شعر و ردیف جذاب و متفاوت آن موجب شده است که این اثر برجستگی خاصی پیدا کند.
گذشته از این عناصر فرمی و تکنیکی البته باید عنایت ویژهی اهل بیت عصمت و طهارت(علیهم السلام) را هم در توفیق و اثرگذاری این شعر مدنظر داشت و این همان نکتهای است که جناب استاد شفیعی کدکنی تحت عنوان "امر بِلاکِیف و ادراکِ بیچگونه" مطرح میکند یعنی وجوهِ معنوی ناپیدا و غیرمحسوسی که در دلنشینی یک اثر هنری وجود دارد ولی قابلِ توصیف نیست.
با آرزوی موفقیت روزافزون برای شاعر خوشقریحهی این شعر و تمام شاعرانی که پاسدارِ قداستِ قلم و حرمتِ شعرند و آنرا جز در راه تعالی معارفِ الاهی و رشدِ معنویت و اخلاق در جامعه بهکار نمیگیرند امیدواریم که بیش از پیش شاهد آثار و اشعاری از این دست باشیم.
#امید_امیدزاده
گفتند: میآیی و میگوییم: میآیی!
کی میرسد آن عیدِ پرشور و تماشایی؟
تاریکیِ محضست ظلمتخانهی عالم!
کی میرسد از راه آن صبحِ اَهورایی؟
گفتند: میآیی جهان را تازه میسازی
گفتند: میسازی جهان را با دلآرایی
میآیی و گَرد از خیالِ شهر میشویی
بر عقلها میپاشی استحقاقِ دانایی
هر روز میخوانی: سرودِ عدل و آزادی
هر شام میگویی: حدیثِ عشق و زیبایی
کاهندهی تشکیل مشکلها و ایرادات
رانندهی تصویرِ رنج و بارِ غمهایی
دلبستگانِ آستانِ قدسیات هستیم
تو حکمرانِ مُطلقِ جان و دل مایی!
تقدیم خواهد کرد دنیا: هر چه خواهی را
در پات میریزند خوبان: کلّ دارایی
هم عطرِ گُل هستی و همرنگِ بهارانی
هم خاکساری با همه در اوجِ والایی
نه مثلِ خورشیدی که شب چیره شود بر او-
نه مثلِ ماهِ در مُحاقی! سَروِ مانایی!
میآیی و شمعِ وجودِ خَلق میگردی
هرگز نخواهی دید دیگر دردِ تنهایی
هر چند میآیند بعد از تو شقایقها-
اما تو یکتایی! نداری هیچ همتایی!
#امید_امیدزاده
خوابِ خوش رفتهاید بر پَرِ قو ؛ خودتان را کمی تکان بدهید
گم شد ایمانِ اهلِ آبادی ؛ آیهای از خدا نشان بدهید
شاخه ، بشکسته ؛ میوه را خوردید ریشهی سرو را درآوردید
صورتِ لاله را لگد کردید ؛ قطره آبی به بوستان بدهید
باغِ گلها بدون سامان شد ؛ راهِ غارت عجیب آسان شد
خاک ، پیشکش به مرغِ اسیر ، یک هوا درک آسمان بدهید
لبِ زایندهرود خشکیده ؛ دلِ دریاچهها ترک خورده
آسمانی به مردمِ اهواز ؛ هیرمندی به سیستان بدهید
پرچم کاوه را به او بدهید ؛ به سیاووش آبرو بدهید
دست رستم دهید گرزش را ؛ دست آرش دمی کمان بدهید
کو؟ چه شد آن شکوه ایرانی؟! ؛ بس کنید این شعاردرمانی!
گوشمان کر شد از سخنرانی ؛ کارها را به کاردان بدهید
راه اصلاح بستهایم همه ؛ از چپ و راست خستهایم همه
از کلاغِ دروغ ، دلتنگیم ؛ قصهای راست یادمان بدهید
از پلِ انقلاب ، رَد شدهایم ؛ شیوهی جنگ را بلد شدهایم
پشتِ تحریمِ موج ، سَد شدهایم ؛ وقت آن است که امان بدهید
بس که مشکل فشار آورده ، طاقت اهل خانه را بُرده
بغضها در گلو گره خورده ؛ لااقل فرصت بیان بدهید
دندهشان نرم ، گشنگی بکشند ؛ باید این ننگِ بندگی بکشند
چه کسی گفته که شما باید به فقیرانِ شهر ، نان بدهید!
جیبتان پر شد از طلا و دلار ؛ خوب هستید بر مُراد سوار
گویی اصلاً قرار نیست شما جان به معبودِ جاودان بدهید
از علی دَم زدید ، بیتردید از معاویه پیروی کردید
شترِ جاه را رها بکنید کاروان را به ساربان بدهید
برقی از کوی ما جَهید امّا ، دل عالم هنوز تاریکست
فکر کردیم قادرید شما روشنایی به این و آن بدهید
قصهی ما جنایی است دو تا ، چوبهی دار برقرار کنید
کشمکشها گره به کار انداخت ؛ هیجانی به داستان بدهید...
#امید_امیدزاده
به محفلی که از آن بوی خدمتی حس نیست
هر آنچه نام گذاریش هست؛ مجلس نیست!
تمام طرح و لوایح برای ثروتمند
دریغ از اینکه یکی هم به نفع مفلس نیست
تخصصاش همهی بحثهای نامربوط
ولی به کار خودش دکتر و مهندس نیست
نبود در پی درمان درد مردم خویش
برای تودهی درمانده هیچ مونس نیست
مگر خدا گره از کار خلق بگشاید
کسی به چشم من زخمخورده مخلص نیست
میان《بدتر و بد》گشتهایم سرگردان!
به کیمیای سیاست، طلاتر از مس نیست
به دولتی که در آن بویی از رجایی نیست
به مجلسی که در آن رنگی از مدرس نیست_
امید نیست در آن مشکلی شود آسان
که هیچ چیز به عالم بدون باعث نیست
اگرچه شادی دنیا همیشه معیوبست ولی غم وطنم کاملست؛ ناقص نیست
#امید_امیدزاده
گاهی سکوت ، پاسخِ بحث و جدالهاست
درمانِ دردِ غائلهی قیلوقالهاست
تاریخ ، داورِ همهی جنگها شود
وقتی زمان ، جوابِ تمامِ سوالهاست
این فاصله حکایتِ تلخیست نازنین!
از یاد بردنِ غمِ تو از محالهاست
گمراه کرده است اهالیِ شهر را
این فتنهها که زیرِ سرِ رنگِ شالهاست
ساکت نشستهام که نرنجی ؛ نگو به من :
این بیمحلیِ تو خودش ضدّحالهاست
دیشب غمِ فراقِ تو خوابِ مرا گرفت
از فکرِ تو خیالِ مرا اشتغالهاست
امشب گلایههای تو را گوش دادهام
اما سکوت ، پاسخِ بحث و جدالهاست...
#امید_امیدزاده
گفتی که هستی تا تهِ هر چیز با من
از چابهارِ گرم تا تبریز با من
رنگِ بهار و عطرِ گلهای چمن تو
ترکیبِ سایهروشنِ پاییز با من
تو آفتابم باش ؛ ابرم باش ؛ بانو!
فصلِ دِرو هم حاصلِ جالیز با من
با یک《بله》کافیست دستم را بگیری
انگشتر و خلخال و سینهریز با من!
هیچ آرزویی غیرِ ممکن نیست با تو
اصلاً تو جانم را بخواه! آن نیز با من
فیروزهی تکخالِ نیشابور من باش!
تکلیفِ دفعِ حملهی چنگیز با من
نام رقیبم را بگو ؛ آسوده بگذر
نابودی آن چشمهای هیز با من...
□
رفتی و بی تو ماندم و ماندهست بی تو_
شب تا سَحر ، افکارِ وَهمآمیز با من
#امید_امیدزاده
چشمِ خمارت _عجیب_ رهزنِ دینست
زلفِ سیاهت شکوهِ شورشِ چینست
مِهر تو دزدانهطور ، رد شد و دیریست
کنجِ دلم را گرفته خانهنشینست
بیدل و مدهوش ماندهام ؛ گِلهای نیست
خالِ لبت دلرباست نکته همینست!
حُسنِ تو را دیدن و به غیر نگفتن
سختترین اعترافِ روی زمینست
مست زیادست گوشهگوشهی دنیا
نشئهی میخانهی تو مستترینست
خونِ همه عاشقان به گردنت افتاد
حجلهی تو گوییا خزینهی فینست
نام مرا کندهای به سنگِ دلِ خویش
وای بر احوالِ دل که نقش نگینست
با تو نکردم جدل که بحث ندارد
از همه دل بُردهای و مساله اینست!
#امید_امیدزاده
این سرِ پُرفتنه پیشِ خانهات خَم بود و هست
حالِ من از لحظهی میلاد دَرهم بود و هست
از همانِ بَدوِ تولّد شادی از من دور بود
نانِ من در خون و قوتِ غالبم غم بود و هست
در بهارِ پُرطروات نیز ماتم داشتم
سقفِ بارانریزِ چشمم اشکِ نمنم بود و هست
زندگی را بو کشیدم زندهام با شوقِ مرگ
در بساطم بیم با امّید توام بود و هست
ظلم و جهلِ خویش از ارثِ پدر دارم بهدوش
اینکه آدم نیستم تقصیرِ آدم بود و هست
کعبه رفتم تا تو را جویم ؛ خودم را یافتم
خودشناسی بر خداجویی مُقدّم بود و هست
نَفسِ لاکردار غیر از خویش ، حقّی را ندید
وَهم رفت و حق هویدا گشت ؛ دیدم بود و هست!
غَرّه بر چشمِ جهانبین بودم اما عاقبت
قلب واقف شد که عقلِ ناقصم کم بود و هست...
#امید_امیدزاده
هر چند کیشِ خویش را کامل نمیبینم
آیینِ این بتخانه را باطل نمیبینم
هر قطعهای از زندگی ، رنگی شده اما
یک ناهماهنگی در این پازل نمیبینم
در بیکراندریای ناپیدای زیباییت
هر قدر میگردم ولی ساحل نمیبینم
بر قامتِ بالابلندِ بیهمانندت
حتی نگاه خویش را قابل نمیبینم
دیوانه میخوانند اینجا عاشقانت را
این ناصحان را ذرهای عاقل نمیبینم
دلدار ، دلبَر شد دل از اهلِ محبت بُرد
در این حوالی مردِ صاحبدل نمیبینم
تا عرش رفتم قابِ قَوسِینم نمود اما
آیاتی از معراجِ خود نازل نمیبینم
آیینهی جانان و روحِ منتسَب بر اوست
صَلصالِ کَالفَخّار را من گِل نمیبینم
#امید_امیدزاده