خوابِ خوش رفتهاید بر پَرِ قو ؛ خودتان را کمی تکان بدهید
گم شد ایمانِ اهلِ آبادی ؛ آیهای از خدا نشان بدهید
شاخه ، بشکسته ؛ میوه را خوردید ریشهی سرو را درآوردید
صورتِ لاله را لگد کردید ؛ قطره آبی به بوستان بدهید
باغِ گلها بدون سامان شد ؛ راهِ غارت عجیب آسان شد
خاک ، پیشکش به مرغِ اسیر ، یک هوا درک آسمان بدهید
لبِ زایندهرود خشکیده ؛ دلِ دریاچهها ترک خورده
آسمانی به مردمِ اهواز ؛ هیرمندی به سیستان بدهید
پرچم کاوه را به او بدهید ؛ به سیاووش آبرو بدهید
دست رستم دهید گرزش را ؛ دست آرش دمی کمان بدهید
کو؟ چه شد آن شکوه ایرانی؟! ؛ بس کنید این شعاردرمانی!
گوشمان کر شد از سخنرانی ؛ کارها را به کاردان بدهید
راه اصلاح بستهایم همه ؛ از چپ و راست خستهایم همه
از کلاغِ دروغ ، دلتنگیم ؛ قصهای راست یادمان بدهید
از پلِ انقلاب ، رَد شدهایم ؛ شیوهی جنگ را بلد شدهایم
پشتِ تحریمِ موج ، سَد شدهایم ؛ وقت آن است که امان بدهید
بس که مشکل فشار آورده ، طاقت اهل خانه را بُرده
بغضها در گلو گره خورده ؛ لااقل فرصت بیان بدهید
دندهشان نرم ، گشنگی بکشند ؛ باید این ننگِ بندگی بکشند
چه کسی گفته که شما باید به فقیرانِ شهر ، نان بدهید!
جیبتان پر شد از طلا و دلار ؛ خوب هستید بر مُراد سوار
گویی اصلاً قرار نیست شما جان به معبودِ جاودان بدهید
از علی دَم زدید ، بیتردید از معاویه پیروی کردید
شترِ جاه را رها بکنید کاروان را به ساربان بدهید
برقی از کوی ما جَهید امّا ، دل عالم هنوز تاریکست
فکر کردیم قادرید شما روشنایی به این و آن بدهید
قصهی ما جنایی است دو تا ، چوبهی دار برقرار کنید
کشمکشها گره به کار انداخت ؛ هیجانی به داستان بدهید...
#امید_امیدزاده
به محفلی که از آن بوی خدمتی حس نیست
هر آنچه نام گذاریش هست؛ مجلس نیست!
تمام طرح و لوایح برای ثروتمند
دریغ از اینکه یکی هم به نفع مفلس نیست
تخصصاش همهی بحثهای نامربوط
ولی به کار خودش دکتر و مهندس نیست
نبود در پی درمان درد مردم خویش
برای تودهی درمانده هیچ مونس نیست
مگر خدا گره از کار خلق بگشاید
کسی به چشم من زخمخورده مخلص نیست
میان《بدتر و بد》گشتهایم سرگردان!
به کیمیای سیاست، طلاتر از مس نیست
به دولتی که در آن بویی از رجایی نیست
به مجلسی که در آن رنگی از مدرس نیست_
امید نیست در آن مشکلی شود آسان
که هیچ چیز به عالم بدون باعث نیست
اگرچه شادی دنیا همیشه معیوبست ولی غم وطنم کاملست؛ ناقص نیست
#امید_امیدزاده
گاهی سکوت ، پاسخِ بحث و جدالهاست
درمانِ دردِ غائلهی قیلوقالهاست
تاریخ ، داورِ همهی جنگها شود
وقتی زمان ، جوابِ تمامِ سوالهاست
این فاصله حکایتِ تلخیست نازنین!
از یاد بردنِ غمِ تو از محالهاست
گمراه کرده است اهالیِ شهر را
این فتنهها که زیرِ سرِ رنگِ شالهاست
ساکت نشستهام که نرنجی ؛ نگو به من :
این بیمحلیِ تو خودش ضدّحالهاست
دیشب غمِ فراقِ تو خوابِ مرا گرفت
از فکرِ تو خیالِ مرا اشتغالهاست
امشب گلایههای تو را گوش دادهام
اما سکوت ، پاسخِ بحث و جدالهاست...
#امید_امیدزاده
گفتی که هستی تا تهِ هر چیز با من
از چابهارِ گرم تا تبریز با من
رنگِ بهار و عطرِ گلهای چمن تو
ترکیبِ سایهروشنِ پاییز با من
تو آفتابم باش ؛ ابرم باش ؛ بانو!
فصلِ دِرو هم حاصلِ جالیز با من
با یک《بله》کافیست دستم را بگیری
انگشتر و خلخال و سینهریز با من!
هیچ آرزویی غیرِ ممکن نیست با تو
اصلاً تو جانم را بخواه! آن نیز با من
فیروزهی تکخالِ نیشابور من باش!
تکلیفِ دفعِ حملهی چنگیز با من
نام رقیبم را بگو ؛ آسوده بگذر
نابودی آن چشمهای هیز با من...
□
رفتی و بی تو ماندم و ماندهست بی تو_
شب تا سَحر ، افکارِ وَهمآمیز با من
#امید_امیدزاده
چشمِ خمارت _عجیب_ رهزنِ دینست
زلفِ سیاهت شکوهِ شورشِ چینست
مِهر تو دزدانهطور ، رد شد و دیریست
کنجِ دلم را گرفته خانهنشینست
بیدل و مدهوش ماندهام ؛ گِلهای نیست
خالِ لبت دلرباست نکته همینست!
حُسنِ تو را دیدن و به غیر نگفتن
سختترین اعترافِ روی زمینست
مست زیادست گوشهگوشهی دنیا
نشئهی میخانهی تو مستترینست
خونِ همه عاشقان به گردنت افتاد
حجلهی تو گوییا خزینهی فینست
نام مرا کندهای به سنگِ دلِ خویش
وای بر احوالِ دل که نقش نگینست
با تو نکردم جدل که بحث ندارد
از همه دل بُردهای و مساله اینست!
#امید_امیدزاده
این سرِ پُرفتنه پیشِ خانهات خَم بود و هست
حالِ من از لحظهی میلاد دَرهم بود و هست
از همانِ بَدوِ تولّد شادی از من دور بود
نانِ من در خون و قوتِ غالبم غم بود و هست
در بهارِ پُرطروات نیز ماتم داشتم
سقفِ بارانریزِ چشمم اشکِ نمنم بود و هست
زندگی را بو کشیدم زندهام با شوقِ مرگ
در بساطم بیم با امّید توام بود و هست
ظلم و جهلِ خویش از ارثِ پدر دارم بهدوش
اینکه آدم نیستم تقصیرِ آدم بود و هست
کعبه رفتم تا تو را جویم ؛ خودم را یافتم
خودشناسی بر خداجویی مُقدّم بود و هست
نَفسِ لاکردار غیر از خویش ، حقّی را ندید
وَهم رفت و حق هویدا گشت ؛ دیدم بود و هست!
غَرّه بر چشمِ جهانبین بودم اما عاقبت
قلب واقف شد که عقلِ ناقصم کم بود و هست...
#امید_امیدزاده
هر چند کیشِ خویش را کامل نمیبینم
آیینِ این بتخانه را باطل نمیبینم
هر قطعهای از زندگی ، رنگی شده اما
یک ناهماهنگی در این پازل نمیبینم
در بیکراندریای ناپیدای زیباییت
هر قدر میگردم ولی ساحل نمیبینم
بر قامتِ بالابلندِ بیهمانندت
حتی نگاه خویش را قابل نمیبینم
دیوانه میخوانند اینجا عاشقانت را
این ناصحان را ذرهای عاقل نمیبینم
دلدار ، دلبَر شد دل از اهلِ محبت بُرد
در این حوالی مردِ صاحبدل نمیبینم
تا عرش رفتم قابِ قَوسِینم نمود اما
آیاتی از معراجِ خود نازل نمیبینم
آیینهی جانان و روحِ منتسَب بر اوست
صَلصالِ کَالفَخّار را من گِل نمیبینم
#امید_امیدزاده
خیال میکنم این رابطه ادامه ندارد
مسافری که به اکراه رفته نامه ندارد
اصالت من و تو از دیار عاطفهها بود
کسی که عشق ندارد شناسنامه ندارد
در آستان محبت ، مقدمات اضافهست
نماز مستحبی که اذاناقامه ندارد!
حلالزادهی آزادهای کجاست بگوید:
الا جماعت بیمایه ، شاه جامه ندارد
هنوز بوی تو میآید از شهادت گلها
کسی که عطر تو را حس نکرد شامه ندارد
#امید_امیدزاده
از هوی پُرفتنه شد آغوش ما
تا کجا از پا بیفتد جوش ما!
داد بر باد فنا ایمانمان
بُرد از خاطر، به کلّی هوش ما
از جفای روزگار کجمراد
زهر شد در کام ، عیشونوش ما
انتطار مرگ ، جانکاهست ؛ آه!
مانده بار زندگی بر دوش ما
روح ما را ساحتی افلاکی است
آسمان شد رنگ بالاپوش ما
نور میگیرند ابنای بشر
از چراغ ساکت و خاموش ما
چرخ میزد وَهمِ نیما سالها
در هوای داستان یوش ما
گفت: جانا گوش بر کوران مده!
این سخن شد حلقهای در گوش ما
#امید_امیدزاده
بسم الله الرحمن الرحیم
📝 محدوده ی خیال در شعر آیینی
شعر آیینی یکی از گونه های اصیل و تاثیرگذار شعر است که شاعران ولایی در طول تاریخ اسلام بخوبی توانسته اند از این ابزار هنری در جهت انتقال آموزه های اخلاقی و اعتقادی شریعت حقه بهره ببرند.
می دانیم که "عنصر خیال" یکی از اساسی ترین عناصر شعری است که منشاء تصویرسازی ذهنی و ملاک و تراز زیبایی شناسی در شعر است.
اما وقتی برای شعر قید "مذهبی یا آیینی" قایل میشویم دیگر نباید قوه ی خیال را نامحدود تصور کنیم و شاعر را مجاز بدانیم که در هر ساحتی و بهر شکلی خیال پردازی کند بلکه لازم است که چارچوبه ی مشخصی را برای آن درنظر بگیریم.
محدوده ی خیال در دو حوزه ی "تاریخ و اعتقادات" در شعر آیینی قابل بررسی و تامل است :
نخست اینکه شاعر آیینی به هیچ وجه اجازه ی داستان سرایی و قصه سازی در خصوص وقایع زندگی انبیاء و اولیای الاهی را ندارد مگر اینکه پس از مطالعه ی دقیق و جامع کتب تاریخی و مقاتل معتبر و شناخت کافی نسبت به شخصیت والای حضرات معصومین(ع) و درک درست شرایط زمانی و موقعیت مکانی آنها به گمانه زنی منطقی درباره ی رفتار و گفتار احتمالی آن بزرگواران دست یازد که از این روش در مرثیه سرایی و مرثیه خوانی به "زبان حال گویی" تعبیر میشود.
دو دیگر اینکه شاعر آیینی در حوزه ی اعتقادات نیز می بایست پای مرغ خیال خویش را مهار عقل و دین زند و از نزدیک شدن به پرتگاه های هولناک " وهن و غلو " پرهیز کند.
متاسفانه گاهی مشاهده میشود که برخی شاعران ، ناخواسته و ناآگاهانه اولیای الاهی را در سروده های خود از جایگاه بلندشان پایین آورده و با زبانی تحقیرآمیز و ذلت آور درباره ی حضرات معصومین(ع) لب به سخن می گشایند و حال اینکه این بزرگواران ، عزیزان خدا و عزت مندان دنیا و آخرتند !
از سوی دیگر عده ای با گفتن مطالبی کفرآمیز و شرک آلود آنان را -که بالاترین افتخارشان بندگی خدای تعالی ست- هم پایه و شبیه او (جل و اعلا) تصور کرده و به ورطه ی غالی گری در می افتند در حالیکه روایات و احادیث متعددی در مورد لزوم کاستن جایگاه اهل بیت نبوت(ع) از مقام ربوبیت و توبیخ و مجازات غالیان صوفی مسلک -توسط خود ایمه ی اطهار- و نیز تاکید بر وحدانیت و یگانه دانستن ذات باری تعالی به ما رسیده است.
باشد که با نگاهی درخور و شایسته به عنصر خیال در شعر آیینی و کسب معرفت و شناخت کافی نسبت به اصول اعتقادی دین مبین اسلام و اطلاع صحیح از تاریخ زندگانی اهل بیت عصمت و طهارت(ع) در راه سرودن اشعار مذهبی -علاوه بر حسن فاعلی- خدمتی توام با "حسن فعلی" به آستان رفیع شان تقدیم کرده و مبلغی راستین برای فرهنگ غنی تشیع بوده باشیم.
#امید_امیدزاده
@omidzadeh_yakarim
ما تو را نشناختیم و از تو رویا ساختیم
خویش را بیهوده در وهم و گمان انداختیم
بر سر میزِ قمارِ زندگی ، جان دادهایم
هستیِ خود را در این بازارِ دنیا باختیم
《عصمتِ دل》از《هجومِ نفس》، تار و مار شد
لشگرِ رومایم و بر اکنافِ ایران تاختیم!
غفلت از تو راهِ شیطان را به دلها باز کرد
خرجِ سنگینی برای خوابِ خود پرداختیم
در خیالِ خویش محصوریم و از درکِ تو دور
ما تو را نشناختیم و از تو رویا ساختیم
#امید_امیدزاده
زنی با خویش خلوت کرد و آزاد از علایق شد
از این زندان گذشت و بیکران را دید و عاشق شد
عفیفانه سرودی خواند و جَلبابِ حیا سرکرد
سحر را جامهی خود کرد و از جنسِ شقایق شد
کنارِ ماه بنشست و ز تاریکی فراری شد
حجابِ نور در بَر کرد
و مَستور از خلایق شد
زمان را لمس کرد و جرعهجرعه سرکشید آنرا
ازل را تا ابد چرخید و سرشار از دقایق شد
هوای آسمانها داشت با بال صفا پر زد
به دریا دل زد و رنگی گرفت و محو قایق شد
تبرُّج را رها کرد و خدا را دید با جانش
ز خودبینی گذر کرد و به فیض وصل لایق شد
#امید_امیدزاده