eitaa logo
قرار عاشقی با شهیدان
3.7هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
6.4هزار ویدیو
47 فایل
✔غبارروبی گلزار شهدای کرمان چهارشنبه شب ها ساعت ۲۰ خودجوش و مردمی با رمز يا فاطمة الزهرا سلام الله اینجا! ازحاج‌ قاسم هم می گوییم اینکه چه شد حاج قاسم سردار دلها شد ارتباط با ادمین: @Yazahrasalamolah313
مشاهده در ایتا
دانلود
1_832340773.mp3
6.75M
🎤حاج آقا مسعود عالی برادر دینی ات را خوشحال کن تا خدا گره ازکارت برداره ... به سبک شهداء 🕊 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 @ya_zahhra_313
چه چشمانی... به قنوت و سجود و رکوعتان سوگند...🌹 نخواهیم گذاشت غارتگران بیت‌المال خون پاکتان را لگدمال اغراض دنیایی خود کنند.🌹 🕊 یاد شهدا با ذکر صلوات 🕊 اللهم ارزقنا توفیق شهادت🤲 🕊 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 @ya_zahhra_313
بِسمِ ربِّ الشهداء و الصِّدیقین ۱۶ اسفند سالروز شهادت سردار شهید محمد گرامی عضو شورای فرماندهی سپاه کرمان جانشین رئیس ستاد لشکر ۴۱ ثارالله مقام معظم رهبری: ما در بیان زندگینامه ے شهیدان سعی کنیم خصوصیّات زندگی اینها و سبک زندگی اینها و چگونگی مشی اینها را تبیین کنیم ، این مهم است. کتاب دل دریایی به بیان خاطرات سردار شهید محمد گرامی می پردازد. 🕊 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 @ya_zahhra_313
قرار عاشقی با شهیدان
نانی که من از کارگری می آوردم، به علی مزه می داد. یک بند می رفت بازارچه مظفری از کاسبهای آشنا خرت وپرت می گرفت و بساط میکرد و چیزی گیر می آورد؛پنج زار، دوتومان. بسته به روزش داشت. صنار و سه شاهی میشد یاقوت و مروارید، آنقدر برایش اهمیت داشت. اما اگر کاسه ای از همسایه ای وارد خانه مان میشد، دنیا سرش آوار میشد. هم حجب و حیا مانعش میشد و هم به رگ غیرتش بر میخورد. علی ام نمیخواست سربار کسی بشود، همین. یک سال مانده به انقلاب بود که پدرش فوت کرد. دکان سبزی فروشی اش را فروختم و خرجش کردم. چندوقتی گذشت و شنیدم سرکوره های آجرپزی آدم میگیرند. می گفتند کوره های دولتی. احمدی نامی بود. زنش هم بود. دست به دامان زن احمدی شدم و رفتم سرکوره ها. گفتم: کار میخواهم. گفت: تاب می آوری؟ گفتم:ها. پیش خودم حساب کردم که غریبه ای بین مانیست. همه مثل هم هستیم. زن بودند، مرد، پیر، بچه به سن وسال علی. زنها بینه می زدند،یعنی قالب می زدیم و زیر آفتاب ردیف می چیدیم. و غروب به غروب می شمردیم و مزد میگرفتیم. هزارتومن، هرچه بیشتر می زدیم بیشتر مزد می گرفتیم...راضی بودم چون همه مثل هم بودیم. هیچکاری بدتراز رختشویی نیست. آنقدر رخت شسته بودم که دستهایم ورم کرده بود. این تاید می رفت زیرناخنهایم و آتش به جانم می زد. نانوایی یک بدبختی داشت، پخت و پز بدبختی دیگر و خانه تکانی و... یک سالی توی کوره ماندم. صبح سحر پای پیاده می رفتیم و حوالی غروب برمی گشتیم.. علی کلاس پنجم بود و باید می رفت جای دیگر امتحان می داد. نمی گذاشتم کار کند. از دوچرخه سازی بیرون آمده بود.ولی گاهی میرفت بازارچه و بساط میکرد. آن سال خیلی درس خواند و قبول شد. از خانه بیرون نمی رفت یعنی نمی گذاشتم برود. اگر می رفت جایی و دیرمیکرد باید جوابم را می داد. یک روز خانه بودم دیدم علی نیامد. سرظهر بود. پی اش رفتم. به رفقایش برخوردم گفتند:رفته پارک یا ارگ بازی کند. یک ترکه کندم و گرفتم پشتم رفتم. دیدم کتابهایش را گذاشته زیر درخت و گرم بازی است. صدایش کردم:علی شفیعی!!😡 وقتی من را دید هول کرد و دوان دوان آمد پیشم. پرسیدم:چه میکردی؟ سربه زیر ماند. ترکه را کشیدم به جانش و سرخش کردم و گفتم:من بعد یک راست می روی مدرسه و برمیگردی خانه. این شد توبه علی. از آن تاریخ بی خبر جایی نرفت....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5960955152721511792.mp3
2.72M
بسم الله الرحمن الرحیم الحمدالله رب العالمین ‌‌ 🎧 آیه 68_69_70 آیه ۶۸_۶۹_۷۰ جزء ۱۱⚘ 👈حجة الاسلام قرائتي 🕊 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 @ya_zahhra_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آمد خبر او شد شهید اسرار حق را جمله دید از کربلای در دمشق آن رفته بازآمد به عشق بازآمد اما غرقه خون همچون شقایق لاله‌گون .. حٰاج‌قٰاسِم‌سُلِیمٰانی 🕊 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 @ya_zahhra_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا