کتاب #حسین_پسر_غلامحسین از شهیدی سخن می گوید که فرمانده شهید سپاه قدس، سردارحاج قاسم سلیمانی، وصیت کرد در جوار او به خاک سپرده شود.
.
#شهید_یوسف_الهی در جوانی به مراحل عالی #عرفان_عملی رسیده بود و حاج قاسم کرامات متعددی از او روایت می کرد. جنس دلدادگی میان حاج قاسم و حسین به گونه ای بود که همواره نام و یادش بر زبان شهید سلیمانی جاری بود.
او جانشین سردار در لشکر 41 ثارا... کرمان بود و شهادتش چنان داغی بر دل سردار گذاشت که همواره تشنه دیدار مجدد او بود و سرانجام دی ماه امسال به آرزوی خود رسید.
کتاب حاضر به ما مسیر #یوسف_الهی شدن را می آموزد. به راستی چقدر باید روحت بزرگ باشد که سردار دلها شیفته و مشتاق دیدارت شود؟ راهی که #حسین در سنین حدود بیست سالگی پیمود، ده ها سال طول می کشد تا عرفای بزرگ طی کنند.
🛑قیمت پشت جلد ۲۲۰۰۰ تومان
🛑باتخفیف ۱۹۸۰۰ تومان
سفارش : @ketab_hesan
@ketabresan_behshahr
لینک کانال👆🏻
#اللهم_ارزقنا_شهادت🕊
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
@ya_zahhra_313
قرار عاشقی با شهیدان
▫️#شهید_مصطفی_صدرزاده فرمانده ای داشت به نام #شهید_حاج_حسین_بادپا
▫️میگفت اون موقعی که داشتیم میرفتیم پای کار برای عملیات من رفتم پشت تویوتا و حاج حسین هم رفت پشت فرمون.. به من گفت سید ابراهیم بیا جلو! گفتم بابا چندتا بزرگتر اونجاهستن من خوب نیست بیام جلو.. قبول نکرد و گفت بهت میگم بیا جلو! گفت منم رفتم جلو و از بزرگترا هم عذرخواهی کردم..☝️
▫️از این جا به بعد این داستانی که میخوام بگم رو #شهید_حاج_حسین_بادپا برای مصطفی گفت و مصطفی هم برای من تعریف کرد..❗️
▫️#شهید_مصطفی_صدرزاده گفتش شهید بادپا میگفتش که من از قدیم که با حاج قاسم سلیمانی و شهید یوسف الهی (فرمانده لشگر کرمان، اون عارفی که الان #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی رو کنارش در کرمان دفن کردن) میگفت #شهید_محمدحسین_یوسفالهی منو یک بار زمان جنگ بابت موردی تنبیهم کرد و بهم گفت میری سر کانال فلان جا بشین تحرکات دشمن رو یک ماه مینویسی و میاری! میگفت دوسه روز اول رو دقیق مینوشتم که دشمن چه تحرکات مثلا تدارکاتی و لجستیکی و نظامی داره.. ولی یه موقع هایی هم ازخستگی زیاد خواب میموندم و نمیرفتم و از رو شیطونی همون قبلی هارو مینوشتم و پاکنویس میکردم!
خلاصه سرماه که شد رفتم به #شهید_یوسف_الهی نشون دادم گفتم که گزارشمو آوردم! 😊
اونم ی نگاهی به نوشته هام کرد و گفت شما این صفحات رو خواب موندی و نرفتی ولی نوشتیش..❗️آقا منو میگی.. دیدم دقیق زده توو خال! بعد بهم گفت که به خاطر این کارت شهید نمیشی برو! 😔
میگفت تا الآن که الآنه حسرت شهادت، با این همه عملیات وسابقه به دلم مونده! جنگ تموم شد و بعد از سالها اومدیم سوریه و این عملیات و اون عملیات بازم خبری نشد! 😢
میگفت اخیرا خواب شهید یوسف الهی رو دیدم که بهم اجازه شهادت دادو گفت توو این عملیات توهم میای نگران نباش! اینا همه رو داره توو ماشین به مصطفی میگه! میگفت حواستون خیلی جمع باشه که شهدا نظاره گر تمام اعمال ما هستن! 💔
شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده🌹
شهید مدافع حرم حاج حسین بادپا🌹
#اللهم_ارزقنا_شهادت🕊
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
@ya_zahhra_313
#شهید_یوسف_الهی
حسین پسر غلامحسین این را می گوید.
در شلمچه بودیم و میخواستیم آنجا عملیات بکنیم. برای اینکه
دشمن متوجه ما نشود، نیروهای اطلاعات عملیات مان را مستقر
کرده بودیم. مقابل ما آب بود. آن روز دو نفر از بچه های ما به نام
حسین صادقی و اکبر موسایی پور رفتند شناسایی؛ اما برنگشتند.
یـک بــــرادری داشـتـیـم کـه خیلی عـــارف بـــود. نــوجــوان بـود،
دانش آموز بود؛ اما خیلی عارف بود؛ یعنی شاید در عرفان عملی
مثل او کم پیدا میشد. به درجه ای رسیده بود که بعضی از اولیا
هفتادهشتاد سال،
و بزرگان عرفان، بعد از مدت طولانی، مثلاًهفتادهشتادسال،به
آن درجه می رسیدند. من در اهواز بودم که این برادر نوجوان ما با
بیسیم راکال با من تماس گرفت و گفت: ((بیا اینجا)). رفتم آنجا.
گفت:((اکبر موسایی پور و صادقی برنگشتند)).خیلی ناراحت
شدم و گفتم:((ما هنوز شروع نکردیم، دشمن از ما اسیر گرفت و
این عملیات لو رفت!))با عصبانیت هم این حرف را بیان کردم.
یک روز آنجا ماندم و بعد برگشتم؛ چراکه جبهه های متعددی
داشتیم.
دو روز بعد، دوباره آن برادر با من تماس گرفت و گفت:((بیا)). من
هم رفتم. آن برادر ما که اسمش حسین بود، به من گفت: ((فردا
اکبر موسایی پور برمیگردد)). گفتم:(( حسین! چه میگویی؟))
خندۀ خیلی ظریفی گوشۀ لبش را باز کرد و گفت: ((حسین پسر
غلام حسین این را میگوید)). اسم پدرش غلام حسین بود. او هم
دبیر خیلی ارزشمندی بود. مادرش هم دبیر بود. حسین معلم زاده بودازپدرومادر.اصلاواقعاً
به سن نوجوانی، معلم بود.وقتی اسم
حسین آقا را میبردند، یک حسین آقا بیشتر نداشتیم.شایدصدها
حسین در آنجا بودند؛ اما فقط یک حسین آقا بود.
گفتم: ((حسین! چه شــده؟)) گفت: ((فــردا اکبر موسایی پور
بـرمـیگـردد و بـعـدش صـادقـی بــرمــیگــردد)).
گـفـتـم: ((از کجا میگویی؟))گفت: ((شما فقط بمانید اینجا.))من ماندم. یک
دوربین خرگوشی داشتیم که دورش را گونی چیده بودیم و دژ
درسـت کـرده بودیم.
برادرهای اطلاعات پشت دوربین بودند.
نزدیک ساعت یک بعدازظهر بود که گفتند: ((یک سیاهی روی
آب است.)) من آمدم بالا. دیدم درست است: یک سیاهی روی آب
خوابیده بود. بچه ها رفتند داخل آب و دیدند که اکبر موسایی پور
است. روز بعدش هم حسین صادقی آمد.
عجیب این بود که آن
آب با همۀ تلاطماتی که داشته است، اینها را به همان نقطۀ
عزیمتشان برگردانده بود. هردو در آب شهید شده بودند. خیلی
عجیب بود.
من به حسین گفتم: ((از کجا این را فهمیدی؟)) گفت: ((دیشب
اکبر موسایی پور را در خواب دیدم که به من گفت: حسین! ما
اسیر نشدیم. ما شهید شدیم. من فردا این ساعت برمیگردم و
صادقی روز بعدش بـرمـیگـردد.))
بعد حسین به من جمله های
گفت که خیلی مهم است. گفت: ((میدانی چرا اکبر موسایی پور
با من حرف زد؟))گفتم: ((نـه.)) گفت: ((اکبر موسایی پور دو تا
فضیلت داشت: یکی اینکه ازدواج کرده بود؛ دوم اینکه نماز شب
او در آب هم قطع نشد. این فضیلت او بود که او آمد من را مطلع
کرد.)) حسین بعدها شهید شد.
شهید سردارسلیمانی
#اللهم_ارزقنا_شهادت🕊
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
@ya_zahhra_313
#شهید_یوسف_الهی
🔹حسین پسر غلامحسین🌹
♦️در قرارگاه اهواز بودیم.شب همه بچه ها خوابیده بودند، نیمه شب از خواب بیدار شدم از سنگر خارج شدم و به طرف دستشویی رفتم.
🔹وقتی نزدیک شدم دیدم یک نفر دارد توالت ها را می شوید.
♦️با خودم گفتم چرا این وقت شب؟!
🔸وقتی نزدیک شدم دیدم محمدحسین است،از فرصت استفاده کرده و نیمه شب آمده است دستشویی ها را بشوید تا کسی متوجه نشود...
✅به روایت از علی میراحمدی همرزم شهید یوسف الهی
@shahidan_kerman