eitaa logo
ܭܠࡅ߭ߊ‌ܫܢ̣ߊ‌ܢܚܭ‌ࡅ࡙ߊ‌ܝ̇‌ࡅ࡙ࡅ߭ܢ̣ߺ✋🏻
965 دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
18.2هزار ویدیو
239 فایل
•🌷﷽🌷• عـالم‌‌منتظـرِ‌امام‌‌‌زمانِ وامـام‌زمـان‌‹عج›منتظـرِ‌آدمـایی ڪه‌بلند‌شن‌وخـودشونوبسـازن.(: اینستاگرام : @mahdiiiii__313 🌱ارتباط‌بامدیرڪانال↶ 〘 @Mahdiiii313 〙‌
مشاهده در ایتا
دانلود
5.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| اجتماع بزرگ مردم مشهد برای گلباران حرم امام رضا علیه السلام در شب ولادت امام جواد علیه السلام 💫✨💫✨💫✨💫✨💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 🎙استاد رائفی پور 🔸دلِ سنگ به طرف (عجل الله فرجه) نمیره❗️ 🔸ببینید چه چیزایی دل رو سنگ میکنه⁉️ الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ‌ لوَلــیِّڪَ‌ اَلْفــَرَجْ‌ بحق‌ حضࢪٺ‌ زینب‌ ڪبرۍ‌ سلام‌ الله‌ علیها‌ 🦋▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭🦋 ایتا : eitaa.com/yaaazeynaabb اینستاگرام : ‌ ‌‌‌ @mahdiiiii__313 ⚡️ باماهمراه باشید ⚡️
@Maddahionlinمداحی_آنلاین_ببین_روی_خدا_را_رخ_نورالهدی_را_محمد_فصولی_5877234703840316130.mp3
زمان: حجم: 13.52M
     ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ آمده بهر جود و سخا مولود با برکت رضا (ع)✨💐 آمده عشق امام رضا (ع) آرامش دل اهل ولا✨ 💚 علیه السلام 💚 مولودی حضرت علی اصغر علیه السلام شاه کربلا مبارکه آقا قدم نو رسیده ی شما✨💐 🎤 الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ‌ لوَلــیِّڪَ‌ اَلْفــَرَجْ‌ بحق‌ حضࢪٺ‌ زینب‌ ڪبرۍ‌ سلام‌ الله‌ علیها‌ 🦋▭▬▭▬▭▬▭▬▭▬▭🦋 ایتا : eitaa.com/yaaazeynaabb اینستاگرام : ‌ ‌‌‌ @mahdiiiii__313 ⚡️ باماهمراه باشید ⚡️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 💕 » با تاريك شدن هوا و پس از خواندن نماز حركت كرديم. من و رضا گوديني به سمت جاده آسفالته و بقيه بچه‌ها به سمت جاده خاكي رفتند. در اطراف جاده پناه گرفتيم. وقتي جاده خلوت شــد به ســرعت روي جاده رفتيم. دو عدد مين ضد خودرو را در داخل چاله‌های موجود كار گذاشتيم. روي آن را با كمي خاك پوشانديم و سريع به سمت جاده خاكي حركت كرديم. از نقــل و انتقالات نيروهای دشــمن معلوم بود كــه عراقيها هنوز بر روي بازيدراز درگير هســتند. بيشــتر نيروهــا و خودروهاي عراقي به آن ســمت ميرفتند. هنوز به جاده خاكي نرسيده بوديم كه صداي انفجار مهيبي از پشت سرمان شنيديم. ناگهان هر دوي ما نشستيم و به سمت عقب برگشتيم! يك تانك عراقي روي مين رفته بود و در حال سوختن بود. بعد از لحظاتي گلوله‌های داخل تانك نيز يكي پس از ديگري منفجر شــد. تمام دشــت از ســوختن تانك روشن شــده بود. ترس و دلهره عجيبي در دل عراقيها افتاده بود. به طوري كه اكثر نگهبان هاي عراقي بدون هدف شليك ميكردند. وقتي به ابراهيم و بچهها رسيديم، آنها هم كار خودشان را انجام داده بودند. با هم به سمت ارتفاعات حركت كرديم. ابراهيم گفت: تا صبح وقت زيادي داريم. اســلحه و امكانات هم داريم، بياييد با كمين زدن، وحشت بيشتري در دل دشمن ايجاد كنيم. هنوز صحبت هاي ابراهيم تمام نشده بود که ناگهان صداي انفجاري از داخل جاده خاكي شــنيده شد. يك خودرو عراقي روي مين رفت و منهدم شد. همه ما از اينكه عمليات موفق بود خوشحال شديم. صداي تيراندازي عراقيها بسيار زياد شد. آنها فهميده بودند كه نيروهاي ما در مواضع آنها نفوذ كرده‌اند براي همين شروع به شليك خمپاره و منور كردند. ما هم با عجله به سمت كوه رفتيم. روبروي ما يك تپه بود. يكدفعه يك جيپ عراقي از پشــت آن به سمت ماآمد۰ آنقدر نزديك بود كه فرصتي براي تصميم‌گيري باقي نگذاشت! بچه‌ها ســريع سنگر گرفتند و به سمت جيپ شليك كردند. بعد از لحظاتي به سمت خودرو عراقي حركت كرديم. يك افسر عالی‌رتبه عراقي و راننده او كشته شده بودند. فقط بي سيم چي آنها مجروح روي زمين افتاده بود. گلوله به پاي بي سيم چي عراقي خورده بود و مرتب آه و ناله ميكرد. يكي از بچه ها اســلحه اش را مسلح كرد و به سمت بي سيم چي رفت. جوان عراقي مرتب ميگفت: الامان الامان. ابراهيم ناخودآگاه داد زد: ميخواي چيكار كني؟! گفت: هيچي، ميخوام راحتش كنم. ابراهيم جواب داد: رفيق، تا وقتي تيراندازي ميكرديم او دشمن ما بود، اما حالا كه اومديم بالای سرش، اون اسير ماست! بعد هم به سمت بي سيم چي عراقي آمد و او را از روي زمين برداشت. روي كولش گذاشت و حركت كرد. همه با تعجب به رفتار ابراهيم نگاه ميكرديم. يكــي گفت: آقا ابرام، معلومه چي كار ميكنــي!؟ از اينجا تا مواضع خودي ســيزده كيلومتر بايد توي كوه راه بريم. ابراهيم هم برگشت و گفت: اين بدن قوي رو خدا براي همين روزها گذاشته! بعد به سمت كوه راه افتاد. ما هم سريع وسايل داخل جيپ و دستگاه بي سيم عراقيها را برداشتيم و حركت كرديم. در پايين كوه كمي استراحت كرديم و زخم پاي مجروح عراقي را بستيم بعد دوباره به راهمان ادامه داديم. پس از هفت ســاعت كوهپيمايي به خط مقدم نبرد رسيديم. در راه ابراهيم با اســير عراقي حرف ميزد. او هم مرتب از ابراهيم تشكر ميكرد. موقع اذان صبح در يك محل امن نماز جماعت صبح را خوانديم. اســير عراقي هم با ما نمازش را به جماعت خواند! آن جا بود كه فهميدم او هم شيعه است. بعد از نماز،كمي غذا خورديم۰ •••🕊
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 💕 » هرچه كه داشتيم بين همه حتي اسير عراقي به طور مساوي تقسيم كرديم. اسير عراقي كه توقع اين برخورد خوب را نداشت. خودش را معرفي كرد وگفت: من ابوجعفر، شــيعه و ساكن كربلا هســتم. اصلا فكر نميكردم كه شما اينگونه باشــيد و...خلاصه كلي حرف زد كه ما فقط بعضي از كلماتش را ميفهميديم. هنوز هوا روشن نشــده بود که به غار«بان سيران» در همان نزديكي رفتيم و استراحت كرديم. رضا گوديني براي آوردن کمک به سمت نيروها رفت. ســاعتي بعد رضا با وســيله و نيروي كمكي برگشت و بچه ها را صدا كرد. پرســيدم: رضا چه خبر!؟ گفت: وقتي به ســمت غار برميگشــتم يكدفعه جا خوردم! جلوي غار يك نفر مسلح نشسته بود. اول فكر كردم يكي از شماست. ولي وقتي جلو آمدم باتعجب ديدم ابوجعفر، همان اســير عراقي در حالي كه اسلحه در دست دارد مشغول نگهباني است! به محض اينكه او را ديدم رنگم پريد. اما ابوجعفر سلام كرد و اسلحه را به من داد. بعد به عربي گفت: رفقاي شما خواب بودند. من متوجه يك گشتي عراقي شدم كه از اين جا رد ميشد. براي همين آمدم مواظب باشم كه اگر نزديك شدند آنها را بزنم! با بچهها بــه مقر رفتيم. ابوجعفر را چند روزي پيش خودمان نگه داشــتيم. ابراهيم به خاطر فشــاري كه در مسير به او وارد شده بود راهي بيمارستان شد. چند روز بعد ابراهيم برگشت. همه بچهها از ديدنش خوشحال شدند. ابراهيم را صدا زدم و گفتم: بچه‌هاي سپاه غرب آمده‌اند از شما تشكر كنند! باتعجب گفت: چطور مگه، چي شده؟! گفتم: تو بيا متوجه ميشي! با ابراهيم رفتيم مقر ســپاه، مسئول مربوطه شروع به صحبت كرد: ابوجعفر، اسير عراقي كه شما با خودتان آورديد، بی سيم چي قرارگاه لشکر چهارم عراق بــوده. اطلاعاتي كه او به ما از آرايش نيروها، مقر تيپ ها، فرماندهان، راههاي نفوذ و... داده بسيار بسيار ارزشمند است! بعد ادامه دادند: اين اســير ســه روز است كه مشــغول صحبت است. تمام اطلاعاتش صحيح و درست است. از روز اول جنــگ هم در اين منطقه بوده. حتي تمام راه هاي عبور عراقي ها، تمامي رمزهاي بي سيم آنها را به ما اطلاع داده. براي همين آمده‌ایم تا از كار مهم شما تشكر كنيم. ابراهيم لبخندي زد و گفت: اي بابا ما چيكاره ايم، اين كارخدا بود. فرداي آن روز ابوجعفر را به اردوگاه اسيران فرستادند. ابراهيم هر چه تلاش كرد كه ابوجعفر پيش ما بماند نشــد. ابوجعفرگفته بود: خواهش ميكنم من را اينجا نگه داريد. ميخواهم با عراقي ها بجنگم! اما موافقت نشده بود. ـ٭٭٭ـ مدتي بعد، شنيدم جمعي از اسراي عراقي به نام گروه توابين به جبهه آمده‌اند. آنها به همراه رزمندگان تيپ بدر با عراقي ها ميجنگيدند. عصر بــود. يكي از بچه هاي قديمي گروه به ديدن من آمد. با خوشــحالي گفــت: خبر جالبي برايت دارم. ابوجعفر همان اســير عراقي در مقر تيپ بدر مشغول فعاليت است! عمليات نزديك بود. بعد از عمليات به همراه رفقا به محل تيپ بدر رفتيم. گفتيم: هر طور شــده ابوجعفر را پيدا ميكنيم و به جمع بچه هاي گروه ملحق ميكنيم. قبل از ورود به ســاختمان تيپ، با صحنه اي برخورد كرديم كه باوركردني نبود. تصاوير شــهداي تيپ بر روي ديوار نصب گرديده بود. تصوير ابوجعفر در ميان شهداي آخرين عمليات تيپ بدر مشاهده ميشد! سرم داغ شد. حالت عجيبي داشتم. مات ومبهوت به چهره اش نگاه كردم. ديگر وارد ساختمان نشديم. از مقر تيپ خارج شــديم. تمام خاطرات آن شــب در ذهنم مرور ميشد. حمله به دشــمن، فداكاري ابراهيم، بي ســيم چي عراقي، اردوگاه اسراء و تيپ بدر و... بعد هم شهادت، خوشا به حالش! •••🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼مـهربـان معبودم 🌺شب خود و دوستانم را 🌼بـه تـو می سپارم 🌺آرزوهایم زیاد است 🌼اما ناب ترین آرزویم 🌺نـعمت سلامتیست 🌼برای همه ی عزیزانم 🌺ان شـاءالله همـیشه 🌼سلامت و شـاداب باشید 🌺 با آرزوی شبی آرام 🌼ودوست داشتنی برای شماخوبان 🌺شبتون خـوش🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا