25.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙مهدی رسولی
اگر امروز یمن، یمنه
وَ السَّابِقُونَ السَّابِقُونَ أُولئِکَ المُقَرَّبُونَ
ملت ایرانه 🌙✨
🇮🇷سلام به ملت ایران که معبر باز کردند...✌️
ملت ایران میخوان ما را از این تحول بزرگ تاریخی برمون گردونند!
#انتخابات یعنی نمایش قدرت ملت ایران #مشارکت_حداکثری #انتخاب_مردم
الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ بحق حضࢪٺ زینب ڪبرۍ سلام الله علیها
💚⃟○@yaaazeynaabb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونی اصالت یعنی چی؟
اگه میتونی هر جایی بری ولی نمیری
اگه دورت شلوغه ولی پاکی
اگه آزادی که هر کاری بکنی ولی تمرکزت رو درسته و کارته و پیشرفتات
اگه میتونی خیانت کنی ولی وفاداری
اگه حد و حدودت رو با آدما رو میدونی
اگه نقش بازی نمیکنی و دو رو نیستی
اگه دل کسیو نمیشکنی،
اگه داشته هاتو به رخ کسی نمیکشی؛
یعنی با اصالتی!
چیزی که
نه میشه خرید نه هرکسی میتونه
به راحتی بدستش بیاره
الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ بحق حضࢪٺ زینب ڪبرۍ سلام الله علیها
💚⃟○@yaaazeynaabb
12.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری | #استاد_شجاعی
※ نقطهی اَمن و سلامت یک انسان دیندار که میشه گفت در دینداری به استحکام رسیده، کجاست؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙#آيت_الله_العظمی_جوادی_آملی:
«چرا در زیارت آل یاسین که جز بهترین زیارت های ماست در پیشگاه حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) می گوییم:
بر تمام شئون زندگی تو سلام؟...»
#امام_زمان
الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ بحق حضࢪٺ زینب ڪبرۍ سلام الله علیها
💚⃟○@yaaazeynaabb
#مولا_جانم
🍁بجز وصال تو هیچ از خدا نخواستهایم
🍁که حاجتی نتوان خواست از خدا جز تو...
#اللهمعجللولیکالفرج
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
به رسم وفای هر شب بخوانیم دعای فرج و سلامتی حضرت
هدایت شده از خادمـ المهدـی«عج»³¹³
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋
#سلــام_بر_ابراهیـــم1💕
#قسمت105»
از خبر مفقود شــدن ابراهيم يك هفته گذشــت. قبــل از ظهر آمدم جلوي
مسجد، جعفر جنگروي هم آنجا بود. خيلي ناراحت و به هم ريخته. هيچكس
اين خبر را باور نميكرد.
مصطفي هم آمد و داشــتيم در مورد ابراهيم صحبــت ميكرديم. يكدفعه
محمد آقا تراشكار جلو آمد. بيخبر از همه جا گفت: بچه ها شما كسي رو به
اسم ابراهيم هادي ميشناسيد!؟
يكدفعه همه ما ساكت شديم با تعجب به همديگر نگاه كرديم. آمديم جلو
و گفتيم: چي شده؟! چه ميگي؟!
بنده خدا خيلي هول شــد. گفت: هيچي بابا، بــرادر خانم من چند ماهه كه
مفقود شــده، من هر شب ساعت دوازده راديو بغداد رو گوش ميكنم. عراق
اسم اسيرها رو آخر شبها اعلام ميكنه!
ديشــب داشــتم گــوش ميكــردم، يكدفعــه مجــري راديــو عــراق كه
فارســي حــرف مــيزد برنامــه اش را قطــع كــرد و موزيك پخــش كرد.
بعد هم با خوشحالي اعلام كرد: در اين عمليات ابراهيم هادي از فرماندهان
ايراني در جبهه غرب، به اسارت نيروهاي ما درآمده.
داشتيم بال درميآورديم! همه ما از اينكه ابراهيم زنده است خيلي خوشحال
شديم
نميدانستيم چه كار كنيم. دست و پايمان را گم كرديم.
سريع رفتيم سراغ ديگر بچه ها، حاج علي صادقي با صليب سرخ نامه نگاري
كرد.
رضا هوريار رفت خانه آقا ابراهيم و به برادرش خبر داد. همه بچه ها از زنده
بودن ابراهيم خوشحال شدند.
٭٭٭ـ
مدتي بعد از طريق صليب سرخ جواب نامه رسيد.
در جــواب نامه آمده بــود كه: من ابراهيــم هادي پانزده ســاله اعزامي از
نجف آباد اصفهان هستم.
فکر کنم شما هم مثل عراقي ها مرا با يكي از فرماندهان غرب كشور اشتباه
گرفته ايد!
هر چند جواب نامه آمد، ولي بســياري از رفقا تا هنگام آزادي اســرا منتظر
بازگشت ابراهيم بودند.
بچه ها در هيئت هر وقت اســم ابراهيم ميآمــد روضه حضرت زهرا «س»
ميخواندند و صداي گريه ها بلند ميشد.
#ادامه_دارد•••🕊
هدایت شده از خادمـ المهدـی«عج»³¹³
✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋
#سلــام_بر_ابراهیـــم1💞
#قسمت106»
يك ماه از مفقود شدن ابراهيم ميگذشت. هيچكدام از رفقاي ابراهيم حال
و روز خوبي نداشتند.
هــر جــا جمــع ميشــديم از ابراهيــم ميگفتيــم و اشــك ميريختيــم.
براي ديدن يكي از بچه ها به بيمارســتان رفتيم. رضا گوديني هم آنجا بود.
وقتي رضا را ديدم انگار كه داغ دلش تازه شده، بلندبلند گريه ميكرد.
بعد گفت: بچه ها، دنيا بدون ابراهيم براي من جاي زندگي نيســت! مطمئن
باشيد من در اولين عمليات شهيد ميشم!
يكي ديگر از بچه ها گفت: ما نفهميديم ابراهيم كه بود. او بنده خالص خدا
بــود. بين ما آمد و مدتي با او زندگــي كرديم تا بفهميم معني بنده خدا بودن
چيست.
ديگري گفت: ابراهيم به تمام معنا يك پهلوان بود، يك عارف پهلوان.
٭٭٭
پنج ماه از شهادت ابراهيم گذشت. هر چه مادر از ما ميپرسيد: چرا ابراهيم
مرخصي نميآيد، با بهانه هاي مختلف بحث را عوض ميكرديم!
مــا ميگفتيــم: الان عملياته، فعلا نميتونه بيــاد و... خلاصه هر روز چيزي
ميگفتيم.
تا اينكه يكبار مادر آمده بود داخل اتاق.
روبروي عكس ابراهيم نشســته و اشك ميريخت! جلو آمدم. گفتم: مادر
چي شده!؟
گفــت: مــن بوي ابراهيــم رو حس ميكنــم! ابراهيم الان تــوي اين اتاقه!
همينجاست و...
وقتي گريه اش كمتر شد گفت: من مطمئن هستم كه ابراهيم شهيد شده.
مادر ادامه داد: ابراهيم دفعه آخر خيلي فرق كرده بود، هر چه گفتم: بيا بريم
خواستگاري، ميخوام دامادت كنم، اما او ميگفت: نه مادر، من مطمئنم كه
برنميگردم. نميخواهم چشم گرياني گوشه خانه منتظر من باشه!
چند روز بعد دوباره جلوي عكس ابراهيم ايســتاده بود و گريه ميكرد. ما
بالاخره مجبور شديم دائي را بياوريم تا به مادر حقيقت را بگويد.
آن روز حال مادر به هم خورد. ناراحتي قلبي او شديدتر شد و در سي سي يو
بيمارستان بستري شد!
سالهاي بعد وقتي مادر را به بهشت زهرا «س» ميبرديم بيشتر دوست داشت
به قطعه چهل و چهار برود.
به ياد ابراهيم كنار قبر شهداي گمنام مي نشست.
هــر چند گريه براي او بد بود. اما عقده دلــش را آنجا باز ميكرد و حرف
دلش را با شهداي گمنام ميگفت.
#ادامه_دارد•••🕊