✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋
#سلــام_بر_ابراهیـــم1💕
#قسمت88»
همراه ابراهيم بودم. با موتور از مسيري تقريبًا دور به سمت خانه بر ميگشتيم.
پيرمردي به همراه خانواده اش كنار خيابان ايســتاده بود. جلوي ما دست تکان
داد و من ايستادم.
آدرس جائي را پرســيد. بعد از شنيدن جواب، شــروع کرد از مشکلاتش گفت.
به قيافه اش نميآمد که معتاد يا گدا باشد. ابراهيم هم پياده شد و جيبهاي
شلوارش را گشت ولي چيزي نداشت.
به من گفت: امير، چيزي همرات داري؟! من هم جيبهايم را گشــتم. ولي
به طور اتفاقي هيچ پولي همراهم نبود.
ابراهيم گفت: تو رو خدا باز هم ببين. من هم گشتم ولي چيزي همراهم نبود.
از آن پيرمــرد عذرخواهي کرديم و به راهمــان ادامه داديم. بين راه از آينه
موتور، ابراهيم را می ديدم. اشک ميريخت!
هوا ســرد نبود که به اين خاطر آب از چشــمانش جاري شود، براي همين
آمدم کنار خيابان. با تعجب گفتم: ابرام جون، داري گريه ميکني؟!
صورتــش را پاک کرد. گفت: ما نتوانســتيم به يك انســان که محتاج بود
ُ کمک کنيم. گفتم: خب پول نداشتيم، اين که گناه نداره.
گفت: ميدانم، ولي دلم خيلي برايش سوخت. توفيق نداشتيم کمکش کنيم
کمي مکث کردم و چيزي نگفتم. بعد به راه ادامه دادم. اما خيلي به صفاي
درون و حال ابراهيم غبطه ميخوردم.
فرداي آن روز ابراهيم را ديدم. ميگفت: ديگر هيچوقت بدون پول از خانه
بيرون نميآيم. تا شبيه ماجراي ديروز تکرار نشود.
رســيدگي ابراهيــم به مشــکلات مردم، مرا يــاد حديث زيبــاي حضرت
سيدالشهداء انداخت كه ميفرمايند:«حاجات مردم به سوي شما از نعمت هاي
خدا بر شماست، در اداي آن کوتاهي نکنيد که اين نعمت در معرض زوال و نابودي است»
٭٭٭ـ
اواخر مجروحيت ابراهيم بود. زنگ زد و بعد از سلام و احوالپرسي گفت:
ماشينت رو امروز استفاده ميکني!؟
گفتــم: نه، همينطــور جلوي خانه افتاده. بعد هم آمد و ماشــين را گرفت و
گفت: تا عصر بر ميگردم.
عصر بود که ماشين را آورد. پرسيدم: کجا ميخواستي بري!؟ گفت: هيچي،
مسافرکشي کردم! با خنده گفتم: شوخي ميکني!؟
گفت: نه، حالا هم اگه کاري نداري پاشو بريم، چند جا کار داريم.
خواســتم بروم داخل خانه. گفــت: اگر چيزي در خانه داريد که اســتفاده
نميکني مثل برنج و روغن با خودت بياور.
رفتم مقداري برنج و روغن آوردم. بعد هم رفتيم جلوي يك فروشــگاه. و
ُ ابراهيم مقداري گوشــت و مرغ و... خريد و آمد سوار شد. از پول خردهائي
که به فروشنده ميداد فهميدم همان پولهاي مسافرکشي است.
بعــد با هــم رفتيم جنوب شــهر، به خانه چند نفر ســر زديم. مــن آنها را
نميشناختم. ابراهيم در ميزد، وسائل را تحويل ميداد و ميگفت: ما از جبهه
آمده ايم، اينها سهميه شماست! ابراهيم طوري حرف ميزد که طرف مقابل
اصلا احساس شرمندگي نکند. اصلا هم خودش را مطرح نميکرد.
بعدها فهميدم خانه هايي که رفتيم، منزل چند نفراز بچه هاي رزمنده بود. مرد
خانواده آنها در جبهه حضور داشــت. براي همين ابراهيم به آنها رسيدگي
ميکرد. كارهاي او مرا به ياد ســخن امام صادق «ع» انداخت که ميفرمايد:
«ســعي کردن در برآوردن حاجت مسلمان بهتر از هفتاد بار طواف دور خانه
خداست و باعث در امان بودن در قيامت ميشود»
ايــن حديث نوراني چراغ راه زندگي ابراهيم بود. او تمام تلاش خود را در
جهت حل مشكلات مردم به كار مي بست.
#ادامه_دارد•••🕊