#هشتمینچلهتوسلبهشهدا
#شهدای_گمنام
#روز پانزدهم
❤️🔥تقدیم به روح پاکِ
آنان که گمنام و زهرایی تبارند
♦️هدیه «سوره قدر» به شهید والامقام، شهید گمنام ۳۵ ساله گاوازنگ زنجان
🥀 @yaade_shohadaa
#عروج_عاشقانه
🥀«۲۹ شهریور ماه»
🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹
💔ایشان از نظر تحصیلات کلاسیک مدارج عالیه نداشت و تا پایان دوره ابتدایی بیشتر ادامه نداد ، اما تکلیف الهی وی را برآن داشت به فرمان امام خمینی بعنوان بسیجی مخلص در کنار همسنگران مجاهد الهی در سپاه اسلام قرار گیرد و از نظر معارف علوم اسلامی به عالیترین مرتبه درجه معرفت الهی برسد.
♦️هدیه به روح شهید بزرگوار محسن پارسا «صلوات»
#شهید_دفاع_مقدس
🥀 @yaade_shohadaa
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان هفتم:
شاخکهای کج شده
قسمت اول
🌹راوی: علی اکبر محمدی پویا
اواخر سال شصت و دو بود. دقیقاً یادم نیست آن روز مناسبتی داشت یا نه، ولی می دانم بچه های گردان را جمع کرد که براشان حرف بزند. تو مقدمات صحبتش، مثل همیشه گفت: «السلام علیک یا فاطمه الزهرا، سلام الله علیها.»
بغض گلوش را گرفت و اشک تو چشمهاش جمع شد. همیشه همین طور بود، اسم حضرت را که می برد بی اختیار اشکش جاری می شد. گویی همه ی وجودش عشق و ارادت بود به آن حضرت، و حضرات مقدسه ی دیگر (علیهم السلام.)
موضوع صحبتش، حول و حوش امدادهای غیبی می گشت. لابلای حرفهاش، خاطره ی قشنگی تعریف کرد؛ خاطره ای از یکی از عملیاتها.
گفت: شب عملیات، آرام و بی سرو صدا داشتیم می رفتیم طرف دشمن. سر راه یکهو خوردیم به یک میدان مین. خدایی شد که فهمیدیم میدان مین است، وگرنه ما گرم رفتن بودیم و هوای این طور چیزها را نداشتیم. بچه های اطلاعات، اصلاً ماتشان برده بود. آنها موضوع را زودتر از من فهمیدند. وقتی به ام گفتند، خودم هم ماتم برد. شبهای قبل که می آمدیم شناسایی، همچین میدانی ندیده بودیم. تنها یک احتمال وجود داشت و آن هم این که راه را کمی اشتباه آمده بودیم. آن طرف میدان مین، شبح دژ دشمن تو چشم می آمد. ما نوک حمله بودیم و اگر معطل می کردیم، هیچ بعید نبود عملیات شکست بخورد.
با بچه های اطلاعات، شروع کردیم به گشتن. همه ی امیدمان این شد که معبر خود عراقی ها را پیدا کنیم. چند دقیقه ای گشتیم. ولی بی فایده بود. کمی عقب تر از ما، تمام گردان منتظر دستور حمله بودند. هنوز از ماجرا خبر نداشتند.
بچه های اطلاعات، خیره خیره نگاهم می کردند. «چکار می کنی حاجی؟» با اسلحه ی کلاش به میدان مین اشاره کردم. «می بینی که! هیچ راه کاری برامون نیست.» «یعنی .... برگردیم؟!»
چیزی نگفتم. تنها راه امیدم به در خانه ی اهل بیت (علیهم السلام) بود. متوسل شدم به خود خانم حضرت فاطمه ی زهرا (سلام الله علیها.) با ناله گفتم: «بی بی، خودتون وضع ما رو دارید می بینید، دستم به دامنتون، یک کاری بکنید.» به سجده افتادم روی خاکها و باز گفتم: « شما خودتون تو همه ی عملیاتها مواظب ما بودید، این جا هم دیگه همه چیز به لطف و عنایت خودتون بستگی داره.» تو همین حال گریه ام گرفت.
ادامه دارد...
#حجاب
#رئیسی
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#به_وقت_حاج_قاسم❤️
💔مشاهده ڪنید شهید زینالدین کجا بہ شهادت رسید...
🎙شهید حاج قاسم سلیمانی
#حجاب
#رئیسی
🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد...
#دعای_الهی_عظم_البلاء 🥀
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🏻
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
#هشتمینچلهتوسلبهشهدا
#شهدای_گمنام
#روز شانزدهم
❤️🔥تقدیم به روح پاکِ
آنان که گمنام و زهرایی تبارند
♦️هدیه «سوره قدر» به شهید والامقام، شهید گمنام ۴۰ ساله گاوازنگ زنجان
🥀 @yaade_shohadaa
#عروج_عاشقانه
🥀«۳۰ شهریور ماه»
🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹
💔 پدر شهید:
موقعی که خواست خداحافظی کند گفت : «باباجون می دونی پَست ترین فرمانده کیه ؟» از این سوال فهمیدم که جای راحتی خدمت نمی کند . کنجکاو پرسیدم : «کیه ؟» سرش را پایین انداخت : «پست ترین فرمانده کسیِ که سربازش کشته بشه و خودش سالم برگرده عقب !» .
سجاد قبل از این که فرمانده پاسگاه شود فرمانده نفسش شده بود و این نشانه خوبی برای یک مومن بود .
♦️هدیه به روح شهید بزرگوار سجاد تختی «صلوات»
#شهید_امنیت
🥀 @yaade_shohadaa
#به_وقت_داستان
📚خاکهای نرم کوشک
✍نویسنده: سعید عاکف
💚داستان هفتم:
شاخکهای کج شده
قسمت دوم
🌹راوی: علی اکبر محمدی پویا
عجیب هم قلبم شکسته بود که: خدایا چکار کنیم؟! وقتی لطف و معجزه ای مقدر شده باشد و قطعاً بخواهد اتفاق بیفتد، می افتد. حالا اگر کسی بخواهد ذهنیت خود را قاطی جریان بکند و موضوع را با فکر ناچیز خود بسنجد، اصلاً عقل از او گرفته می شود.
من هم، تو آن شرایط حساس، نمی دانم یکدفعه چطور شد. گویی از اختیار خودم آمدم بیرون. یک حال از خود بیخودی به ام دست داده بود. یکدفعه رفتم نزدیک بچه های گردان. حاضر و آماده نشسته بودند و منتظر دستور. یکهو گفتم: «برپا.» همه بلند شدند. به سمت دشمن اشاره کردم. بدون معطلی دستور حمله دادم. خودم هم آمدم بروم، بچه های اطلاعات جلوم را گرفتند.
«حاجی چکار کردی؟!» تازه آن جا فهمیدم چه دستوری داده ام. ولی دیگر خیلی ها وارد میدان مین شده بودند. همان طور هم به طرف دشمن آتش می ریختند.
«حاجی همه رو به کشتن دادی!» شک و اضطراب آنها، مرا هم گرفت. یک آن، اصلاً یک حالت عصبی به ام دست داد. دستها را گذاشتم رو گوشهام و محکم شروع کردم به فشار دادن. هر آن منتظر شدن یکی از مینها بودم....
آن شب ولی به لطف و عنایت «بی بی»، بچه ها تا نفر آخرشان از میدان مین رد شدند. یکی شان هم منفجر نشد. تازه آن جا من به خودم آمدم. سر از پا نشناخته دویدم طرف دشمن، از وری همان میدان مین!
صبح زود، هنوز درگیر عملیات بودم. یکدفعه چشمم افتاد به چندتا از بچه های اطلاعات لشکر. داشتند می دویدند و با هیجان از این و آن می پرسیدند: «حاجی برونسی کجاست؟! حاجی برونسی کجاست؟!» رفتم جلوشان. گفتم: «چه خبره؟ چی شده؟» «فهمیدی دیشب چکار کردی حاجی؟» صداشان بلند بود و غیر طبیعی.
خودم را زدم به آن راه. گفتم:«نه.» گفتند: «می دونی گردان رو از کجا رد کردی؟» «از کجا؟»
جریان را با شتاب گفتند. به خنده گفتم: «اه! مگه می شه که ما از رو میدون مین رد شده باشیم؟ حتماً شوخی می کنید شماها.» دستم را گرفتند. گفتند: «بیا بریم خودت نگاه کن.» همراشان رفتم. دیدن آن میدان مین، واقعاً عبرت داشت. تمام مینها روشان رد پا بود. بعضی حتی شاخکهاشان کج شده بود، ولی الحمدلله هیچ کدام منفجر نشده بود.
خدا رحمت کند شهید برونسی را، آخر صحبتش با گریه می گفت: «بدونید که حضرت فاطمه ی زهرا (سلام الله علیها) و اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام)، تو تمام عملیاتها ما رو یاری می کنند.»
محمد رضا فداکار، یکی از همرزمان شهید برونسی، می گفت: چند روز بعد از عملیات، دو، سه تا از بچه ها گذرشان به همان میدان مین می افتد. به محض اینکه نفر اول پا توی میدان می گذارد، یکی از مینها عمل می کند که متأسفانه پای او قطع می شود! بقیه ی مینها را هم بچه ها امتحان می کنند، که می بینند آن حالت خنثی بودن میدان مین رفع شده است.
#حجاب
#رئیسی
🥀 @yaade_shohadaa