#عروج_عاشقانه
🥀«۷ اردیبهشت ماه»
🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹
💔 همکار شهید:
حجتالاسلام قاسمی یک روحانی محجوب، خوشبرخورد و آرام بود .
ایشان امام جماعت مسجد حاج کربعلی بود و چندی پیش هم در حوزه علمیه دامغانی به عنوان مسؤول کتابخانه فعالیت میکرد.
وقتی به کتابخانه مراجعه میکردیم یا در حال مطالعه و یا کمک به مراجعهکنندگان بود.
منزل ایشان در قاسمآباد، یکی از مناطق حاشیه شهر همدان است ضمن اینکه زندگی ایشان نیز بسیار ساده و بیتکلف بود.
♦️هدیه به روح شهید بزرگوار مصطفی قاسمی «صلوات»
#شهید_ترور
🥀 @yaade_shohadaa
🍂لَبَّیکیاعباس(ع)
🥀جانبازِ شهید «سلمان کلیوند عباسی»
💔جانباز شهید سلمان کلیوند عباسی در یکم مهرماه ۱۳۲۶ متولد شد و در ۱۹ مهر ماه ۱۳۵۹ بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ دشمن بعثی در منطقه عملیاتی خرمشهر از ناحیه قطع پای راست و آسیب دست راست و تخلیه کلیه چپ مجروح شد.
این جانباز ۷۰ درصد دوران دفاع مقدس شهرستان اهواز، پس از سالها جراحتهای ناشی از جنگ تحمیلی در تاریخ ۲۸ فروردین ۱۴۰۳ دعوت حق را لبیک گفت و به خیل شهدا پیوست.
♦️تلاوت «آیه الکرسی» هدیه به جانبازِ شهید «سلمان کلیوند عباسی»
#جانبازان_شهید
#سیزدهمینچلهتوسلبهشهدا
#روز هفدهم
🥀 @yaade_shohadaa
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_پنجم
💠 واقعاً حرف های دوستانم دلم را خالی کرده بود که کودکانه پرسیدم :«شماها واقعاً گرای بچه ها رو میدید؟؟؟»
هر آنچه از حجم حرف هایم در دلش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد. دقیقاً مقابلم ایستاد، کف دستش را به دیوار کنار سرم گذاشت، صورتش را به من نزدیک تر کرد طوری که فقط چشمانش را ببینم و صادقانه شهادت داد :«فرشته جان! من اگه تو دفتر #بسیج میشینم واسه #مناظره با بچه هاس، همین! همونطور که بچه های دیگه مناظره می کنن، نشریه می زنن، فعالیت می کنن، ما هم همین کارا رو می کنیم!»
💠 برای لحظاتی محو نگاه گرم و مهربانی شدم که احساس می کردم هنوز برایم قابل #اعتماد هستند، اما این چه #وسوسه شومی بود که پای عشقم را می لرزاند؟
باز نتوانستم ارتباط نگاهم را با نگاهش همچون گذشته برقرار کنم که مژگانم به زیر افتاد و نگاهم زیر پلک هایم پنهان شد و او می خواست بحث را عوض کند که با مهربانی زمزمه کرد :«مثل اینکه قرار بود فردا که تولد #حضرت_زهرا (علیهاالسلام) هستش، بیایم خونه تون واسه تعیین زمان عروسی، یادت رفته؟»
💠 از این حرفش دلم لرزید، من حالا به همه چیز شک کرده بودم، اصلاً دیگر از این مرد می ترسیدم که بیشتر در خودم فرو رفتم و او بی خبر از تردیدم، با آرامشی #منطقی ادامه داد :«یه #انتخاباتی برگزار شد، من و تو هر کدوم طرفدار یه #نامزد بودیم، این مدت هم کلی با هم کلنجار رفتیم، حالا یکی بُرده یکی باخته! اگه واقعاً به سطح شهر و مردم هم نگاه می کردی، می دیدی اکثر مردم طرفدار #احمدی_نژاد بودن.»
سپس با لبخندی معنادار مقنعه سبزم را نشانه رفت و برایم دلیل آورد :«اما بخاطر همین رنگ سبزی که همه تون استفاده می کردید و تو تجمعات تون می دیدید همه #سبز هستن، این احساس براتون ایجاد شده بود که طرفدارای #میرحسین بیشترن، درحالی که قشر اصلی جامعه با احمدی نژاد بودن. خب حالا هم همه چی تموم شده، ما هم دیگه باید برگردیم سر زندگی خودمون...»
💠 و نگذاشتم حرفش به آخر برسد که دوباره کاسه صبرم سر رفت :«هیچ چی تموم نشده! تو هنوزم داری #دروغ می گی! میرحسین نباخته، اتفاقاً میرحسین انتخابات رو بُرده! شماها #تقلب کردید! شماها دروغ میگید! اکثریت جامعه ما بودیم، اما شماها #رأی مون رو دزدیدید!!!»
سفیدی چشمان کشیده اش از عصبانیت سرخ شد و من احساس می کردم دیگر در برابر این مرد چیزی برای از دست دادن ندارم که اختیار زبانم را از دست دادم :«شماها میخواید هر غلطی بکنید، همه مردم مثل گوسفند سرشون رو بندازن پایین و هیچی نگن! اما من گوسفند نیستم! با تو هم سر هیچ خونه زندگی نمیام!»
💠 از شدت عصبانیت رگ پیشانیاش از خون پُر شد، می دیدم قلب نگاهش می لرزد و درست در لحظه ای که خواست پاسخم را بدهد صدای بلندی سرش را چرخاند.
من هم از دیوار کَندم و قدمی جلوتر رفتم تا ببینم چه خبر شده که دیدم همان دوستان دخترم به همراه تعداد زیادی از دانشجوهای دختر و پسر که همگی از طرفداران #موسوی و #کروبی بودند، در انتهای راهرو و در محوطه باز بین کلاس ها، چند حلقه تو در تو تشکیل داده و می چرخند.
💠 می چرخیدند، دستان شان را بالای سرشان به هم می زدند و سرود "#یار_دبستانی_من" را با صدای بلند می خواندند.
اولین باری نبود که دانشگاه ما شاهد این شکل از #تجمعات بود و حالا امروز دانشجوها در اعتراض به تقلب در انتخابات، بار دیگر دانشکده را به هم ریخته بودند.
💠 می دانستم حق دارند و دلم می خواست وارد حلقه اعتراض شان شوم، اما این #چادر دست و پایم را بند کرده بود.
دیگر حواسم به مَهدی نبود، محو جسارت دوستانم شده بودم که برای احقاق حق شان #قیام کرده و اصلاً نمی دیدم مَهدی چطور مات فرشتهای شده است که انگار دیگر او را نمی شناخت.
💠 قدمی به سمتم آمد، نگاهش سرد شده بود، اصلاً انگار دلش یخ زده بود که با نفسی که از اعماق سینه اش به سختی برمی آمد، صدایم کرد :«دیگه نمی شناسمت فرشته...»
هنوز نگاهم می کرد اما انگار دیگر حرفی برای گفتن نداشت که همچنانکه رویش به من بود، چند قدمی عقب رفت.
💠 نگاهش به قدری سنگین بود که احساس کردم همه وجودم را در هم شکست و دیگر حتی نمی خواست نگاهم کند که رویش را از من گرداند و به سرعت دور شد.
همهمه یار دبستانی من، دانشجویانی که برای #مبارزه به پا خواسته بودند، عشقی که رهایم کرد و دلی که در سینه ام بیصدا جان داد؛ اصلاً اینها چه ارتباطی با هم داشتند؟
💠 راستی مَهدی کجا می رفت؟ بی اختیار چند قدمی دنبالش رفتم، به سمت دفتر بسیج دانشکده می رفت، یعنی برای #خبرچینی می رفت؟
بهانه خوبی بود تا هم عقده حرف هایش را سرش خالی کنم هم #انتقام عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم...
ادامه دارد...
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
🥀 @yaade_shohadaa
💔مدتی در جزیره مینو مستقر بودیم. شهید علی آقا ماهانی کنار نهر، کلاس درس قرآن گذاشته بود. قرار شد ما هم بعد از رساندن اسلحه و مهمات به اروند، خودمان را به جمع برسانیم.
وقتی برگشتیم آخر کلاس بود و بچهها مشغول هندوانه خوردن؛ گفتیم: این هندوانه از کجا؟
گفتند: بعد از درس، علی آقا گفت: دلتان چه میخواهد؟ هرکس چیزی گفت. علی آقا گفت: هندوانه باشد خوب است. داشتیم می خندیدیم که نگاهمان به آب افتاد. هندوانه ای ده کیلویی روی آب روان بود. اول فکر کردیم پوست هندوانه است، وقتی گرفتیمش هندوانهای سالم بود و همه از آن خوردند.
تنها کسی که از دیدن آن خوشحال نشد، خود علی آقا بود. نمیخواست بچهها به چشم عارف نگاهش کنند.
📚کتاب رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، صفحه ۶۱ و ۶۲
#رفیق_شهید
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
12.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#به_وقت_حاج_قاسم ❤️
💔اشک های سردار شهید حاج قاسم هنگام شنیدن دل نوشته های فاطمه دختر شهید بادپا با پدرش...
🥀 @yaade_shohadaa
👆🏻فرازی از وصیت نامه شهید محمدرضا مهرپاک
❤️🔥هیچ کس وقتی بدن پاره پاره ام را دید گریه نکند. احدی بر جسم بی روحم اشک نریزد. چرا که این تن جز قفس نیست؛ پوست و استخوانی بیش نیست. این بدن پوسته صدفی بیش نیست، مرواریدش را تقدیم یار کردهام و حقش هم همین است. برای من قبری نسازید و مرا از یادها ببرید، چون من نبودم و منی وجود نداشتـه است. میخواهم همه جز او مرا از یاد ببرند! میخـواهم تنها باشم و شما مرا از این تنهایی باز ندارید، هر کس میخواهد بهترین راه را انتخاب کند، باید بیشترین بها را بدهد. من نیز چنین کرده ام. پس مرا بر این شهادت ناراحت نشوید که بسیار سود بردهام.
#رفیق_شهید
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد...
#دعای_الهی_عظم_البلاء 🥀
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🏻
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️"بسم رب شهدا"
💚یه سلام از راه دور به حضرت ارباب...
🥀به نیابت از شهید سجاد زبرجدی
#امام_زمان
🥀 @yaade_shohadaa
#عروج_عاشقانه
🥀«۸ اردیبهشت ماه»
🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹
💔 شهید الداغی شخصیتی بسیار غیور، آرام و متین داشت و بسیار خانواده دوست بود.
در ۸ اردیبهشت سال ۱۴٠۲ در بوستان سه گوش سبزوار در حالی که منتظر برگشت دختر خود از کلاس بود، متوجه مزاحمت و تعرض چند نوجوان به دو دختر شده و اقدام به دفاع از آن دخترها نموده که در همین حین مورد حمله وحشیانه آن ها قرار می گیرد و با ضربات چاقو زخمی شده و راهی بیمارستان می گردد و در بیمارستان به شهادت می رسد.
♦️هدیه به روح شهید بزرگوار حمیدرضا الداغی «صلوات»
#شهید_نهی_از_منکر
🥀 @yaade_shohadaa