#داستانک_معنوی
خاطره ای از سعدی ...
سعدى در کتاب گلستان، خاطرات زیبایى از دوران جوانى و کودکى خود نقل مى کند که گاه بسیار نکته آموز و دل انگیز است .
در یکى از این خاطرات مى گوید:
یاد دارم که در ایام کودکى اهل عبادت بودم و شب ها بر مىخاستم و نماز مىگزاردم و
به زهد و تقوا، رغبت بسیار داشتم .
شبى در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامى را
بر کنار گرفته ، مى خواندم .
در آن حال دیدم که همه آنان که گرد ما هستند،
خوابیده اند . پدر را گفتم :
از اینان کسى سر بر نمى دارد که نمازى بخواند.
خواب غفلت ، چنان اینان را برده است که گویى نخفته اند، بلکه مرده اند .
پدر گفت : تو نیز اگر مىخفتى،
بهتر از آن بود که در پوستین خلق افتى و عیب آنان گویى و بر خود ببالی!