#ویکتور_هوگو از بزرگترین شاعران و نویسندگان فرانسوی قرن 18 مجموعه اشعاری سروده با عنوان #افسانه_قرون.
یکی از اشعار بزرگ این مجموعه #سال_نهم_هجرت نام دارد که درباره آخرین پیامبر خدا سروده شده است. ارادت ویکتور هوگو نسبت به #حضرت_محمد ص در این شعر هویداست.
کتاب سال نهم هجرت با ترجمه ویدا رامین توسط انتشارات باغ آبی منتشر شده است.
بخشی از شعر هوگو:
آنچنان با وقار و شکوهمند بود که به ملامت کسی بر نمیخاست
چون در کوچهها قدم میزد رهگذران از هر سو سلامش میگفتند
و او، به مهربانی، پاسخ میداد
هنوز در محاسن سیاهش بیست تار موی سپید نبود
پیشانی اش فراخ و گونه هایش اندکی برآمده بود
ابروهای باریکی داشت با نگاهی نافذ و گردنی کشیده
همواره حال نیایش داشت
غذایش اندک بود و گاه از گرسنگی، سنگ بر شکم میبست
گوسفندانش را خود میدوشید
چون مردمان فرودست، بر زمین مینشست
و لباسهایش را وصله میزد
با آن که دیگر جوان نبود
بیشتر روزها را روزه داشت، چنان که ماههای رمضان را
شصت و سه ساله بود که ناگهان، تبی در تنش راه یافت
قرآن را که خود از سوی پروردگار برای مردم آورده بود
سراسر بازخواند.
آنگاه، پرچم اسلام را به پرچمدارش #علی سپرد و گفت:
این آخرین سپیدهدم زندگی من است
خدایی جز خدای یگانه نیست، در راهش تلاش کن!
وقت نماز که رسید، عزم مسجد کرد
به علی تکیه داده بود و پیشاپیش مردم حرکت میکرد
در حالی که پرچم مقدس، در باد، برافراشته بود
چون به مسجد رسیدند
با تنی لرزان و رنگی پریده، روی به مردم کرد و گفت:
ای مردم!
همچنان که روز روشن، به شبی تار پایان میگیرد
زندگی آدمیزادگان را نیز، سرانجامی چون مرگ در پی است
ما همه، از خاک فانی و بیمقداریم
و تنها خداست که باقی و یکتاست
ای مردم، اگر خداوند اراده نمیكرد،
من آدمی كور و جاهل بیش نبودم.
بزرگی به گلایه گفت:
ای فرستاده خداوند
چون به دعوت مردم برخاستی
همگان پیامت را به گوش جان شنیدند و به راستی کلامت
ایمان آوردند
روزی که پا به عرصه هستی گذاشتی
ستارهای در آسمان پدیدار شد و سه کنگره کاخ کسرا فرو ریخت...
پیامبر که در سکوت، نفس تازه کرده بود
دنباله سخن خویش گرفت و گفت:
با این همه، زمان رفتن فرارسیده است.
همهمهای در میان مردم درگرفت و پیامبر ادامه داد:
ای مردم، گوش بسپارید
اگر یکی از شما را سخنی ناپسند گفتهام
پیش از آنکه از میانتان بروم، برخیزد
و در حضور همگان آن را به من بازگرداند
اگر کسی را به ناحق، ضربتی زدهام
بیاید و با این چوب مرا قصاص کند!
در اندیشه چیزی بود که ناگهان
متفکرانه زبان به نجوا گشود:
من، کلامی از زبان خداوندم
خاکسترم، چونان انسان و آتشم، همانند پیامبران
گرمازا و روشنیبخش
#مسیح مقدمه من بود
چون سپیدهدمان، که #بشارت آفتاب را با خود دارد
پسر مریم، آرام بود و کلامی خوش داشت
چون کودکان
من اما، نیرویی بودم که نور ناتمام #عیسی را کامل کردم
دریغا که حسودان، نفرتشان را نثارم کردند
ولی من، چون در راستی و درستی ریشه داشتم
با ایشان به مبارزه برخاستم
اما نه با خشم؛ که از سر #مهربانی
تنها بودم
هنوز هم تنها هستم
برهنه و زخمخورده
و این را دوستتر دارم
به آنها اجازه داده میشد که مرا بکوبند
درحالی که خورشید در دست راست و ماه در دست چپم بود
سخت بر من تاختند، اما نهایتا باختند
و من گامی پس ننهادم
ایمان بیاورید، شب زنده داری کنید
خداپرست و خداترس باشید
حاشا پشت دیواری بمانید
که بهشت را از پرتگاه جهنم جدا میکند
در حال سجده دعا کنید که همه اعضایتان زمین را لمس کند
بادا که دوزخ، شما را در راز مقدرش به آتش نسوزد
که هرکه پیشانی به خاک بساید
آسمان او را آبی گوارا میگشاید
چشمان مهربان مردم
با نگاهی چون نگاه کبوتر
مردی را به گریه مینگریستند که عمری
تکیهگاهشان بود
شبهنگام
فرشته مرگ، بر درگاه خانه آمد و اجازه ورود خواست
پیامبر رخصت داد
پیک خدا که داخل شد
حاضران دیدند که برقی شگفت
در نگاه پیامبر درخشیدن گرفت
همانند نوری که روز میلاد در چشمهایش داشت
✅https://eitaa.com/yad_dashtha