#سه_تا_تخممرغ_صد_تومَن!
بسم الله الرحمن الرحیم
🥚پشت دخل نشسته بود و داشت تلویزیون تماشا میکرد. زنی که یک بچه یکی دو ساله به بغل داشت، پرده پلاستیکی جلوی در را کنار زد و وارد شد؛ پشت سرش هم یک دختر چهار پنج ساله که داشت گره روسریاش را سفت میکرد. بینی دخترک از سرمای بیرون سرخ شده بود، ولی لباس گرم تنش نبود.
🥚زن جوان همانطور که بچهاش را در بغلش بالا میانداخت تا چادرش را مرتب کند، پرسید: "تخممرغ دونهای چنده؟!"
با آن هیکل ریزنقش و چهره کم سن و سال، بیشتر به یک دختر محصل یا فوقش یک تازهعروس میماند، و اگر خودش به دخترک که داشت به پفکهای توی قفسه دست میزد نمیگفت: "دست نزن مامان"، معلوم نمیشد که مادر آن دو طفل معصوم است.
🥚+ دونهای دوهزار و صد تومن.
همانطور که دستش را دراز میکرد تا کارتش را به او بدهد، گفت: "بیزحمت یه موجودی بگیرید، ببینید چقدر داره؟"
🥚کارت را گرفت و همانطور که داشت وارد دستگاه کارتخوان میکرد، نشانه یکی از نهادهای حمایتی را رویش دید. به روی خودش نیاورد، ولی دلش یکطوری شد.😔
🥚+رمز؟
- سیزده هفتاد و یک
داشت با خودش میگفت: احتمالاً سال تولدشه، که کاغذ از دستگاه بیرون آمد. خجالت کشید، ولی باید میگفت.
+ هفت هزار و هشتصد تومن.
- پس بیزحمت سه تا تخممرغ بدید.
🥚پلاستیک را برداشت و سه تا تخممرغ توی آن گذاشت. بعد هم آن را توی سینی ترازوی دیجیتال گذاشت تا زن راحتتر بتواند بردارد. زن جوان پلاستیک را برداشت و منتظر ماند، ولی او حواسش آنجا نبود. وقتی دید هنوز نرفته و دارد زیرچشمی او را نگاه میکند، یادش آمد که هنوز پول تخممرغها را از کارت کم نکرده است.
🥚کارت را از کف سینی ترازو برداشت و کشید توی دستگاه.
+ رمز؟!
- سیزده هفتاد و یک
نمیدانست واقعاً رمز را یادش رفته، یا میخواهد کمی زمان بخرد تا شاید فکری به ذهنش برسد. آخر حافظهاش خوب بود و معمولاً شمارهها را به این زودی فراموش نمیکرد.
🥚با خودش فکر کرد کاش میشد بگویم قیمت را اشتباه گفتهام و مثلاً تخممرغ دانهای هزار تومان است تا بتواند شش تا ببرد. ولی خودش هم فهمید که فکر خوبی نیست؛ زن جوان آبرودارتر از آن بود که بخواهد این دروغ را باور کند. باید فکری میکرد؛ زن با بچه به بغل منتظر بود.
🥚تصمیم گرفت پول تخممرغها را کم نکند؛ این کمترین کاری بود که در آن شب سرد زمستانی میتوانست برای او بکند. ولی نه؛ زن باهوشتر از آن نشان میداد که اگر صدای بوق از دستگاه بلند نمیشد، متوجه نشود او پول را کم نکرده است.
🥚با خودش گفت: فقط صد تومن کم میکنم، و شروع کرد به فشار دادن تکمههای دستگاه: یک، صفر...؛ اما یادش افتاد وقتی کاغذ رسید را به دست مشتریاش بدهد، متوجه میشود. "حالا چهکار کنم؟!" همه این فکرها در چند ثانیه به ذهنش میآمد و میرفت. کاری را شروع کرده بود که برای مراحل بعدش هیچ فکری نداشت. سپرده بود دست خدا. ناگهان فکر جدیدی...
🥚+ رسید که نمیخواهی؟!
خدا خدا میکرد که بگوید: "نه"؛ گفت.
لبخند بیجانی روی لبانش نشست؛ انگار بیشتر خیالش راحت شد که زن مچش را نمیگیرد که میخواسته به قاعده شش هزار و سیصد تومانِ ناقابل به او و دو طفل معصومش کمک کند.
🥚همانطور که داشت کارت را میگذاشت توی سینی ترازو، با خودش گفت: "معلومه که رسید نمیخواد! این که مث تو خنگ نیست؛ وقتی میدونه چیزی توی کارتش نیست از چی بترسه؟ اصلاً تو اگه کل ۷۸۰۰ تومن رو هم بکشی، چه فرقی میکنه براش؟!"
🥚به خودش که آمد، دید دخترک پشت سر مادرش دارد از پلههای مغازه پایین میرود و خودش را میاندازد توی بغل سرمای خیابان. از پشت دخل بلند شد تا پرده پلاستیکی را صاف کند، و سرش پر از فکر بود:
کاش بهش گفته بودم اگه چیزی لازم داره، ببره و بعداً پولشو بیاره!
کاش حداقل بهش گفته بودم پول اینا رو کم نکردم. اون که نمیدونه پولو کم نکردم و خیال میکنه دیگه تو کارتش پول نیست؛ حالا اگه فردا صبح چیزی لازم داشته باشه و بخواد بخره، بودن این پول توی این کارت به چه دردش میخوره، وقتی خودش ازش خبر نداره؟!
🥚از این جمله آخری خودش خیلی خجالت کشید؛😔 بودنِ کدوم پول؟! ۷۸۰۰ تومن، که تازه ۱۰۰ تومنش رو هم تو کارت کشیدی، شد پول؟! این زن جوون با اون دو تا بچه چهکار میتونه بکنه با این؟!
🥚برگشت که برود پشت دخل، چشمش افتاد به قفسه پفک که یکی از آنها از جایش بیرون آمده بود. دیگر حالش دست خودش نبود. دوست داشت داد بزند، ولی نتوانست. فقط اشک از گوشه چشمانش سرازیر شد😢 و با بغض لرزانی زیر لب گفت: "حداقل یه پفک که میتونستی بدی به این بچه، بیعرضه ترسو!"
✍️ مرتضی رجائی
#داستان_کوتاه
#ایتام_آل_محمد_را_دریابیم
#مواسات
اگر میپسندید به اشتراک بگذارید
از طريق لينك زير ميتوانيد به كانال يادداشتها بپيونديد
✅https://eitaa.com/yad_dashtha