eitaa logo
یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
225 دنبال‌کننده
535 عکس
255 ویدیو
24 فایل
این جا یادداشتهای دم دستی و گاه رمانهای درحال نگارش خانم #فهیمه_ایرجی است. @montaghem3376 🍃🌸🍃 کانال شخصی #مولف در تلگرام و ایتا @fahimehiraji وبلاگ نوشته های نقره ای( مولف)👇 http://fahimehiraji.blogfa.com ❌ نشر و کپی مطالب حرام و پیگرد قانونی دارد
مشاهده در ایتا
دانلود
با شنیدن خبر تمام بدنم سست شد. لحظه‌ای به یک نقطه‌ خیره شدم. سعی داشتم جملاتی را که شنیدم هضم کنم. با صدای شمارش ورزشکاران به خودم آمدم‌. _ بشمار ۱ ۲ ۳... ۱...۱ ۲ ۳...۲ .... ۱ ۲ ۳...۴. نمی‌دانستم در حال حاضر باید چه کار کنم‌.‌ شاید باید گریه می‌کردم... شاید هم ضجه می‌زدم... گریبان می‌دریدم و سینه چاک می‌کردم. اما نه مگر آرزوی خودت نبود؟ مگر خودش آرزو نداشت؟ مگر دعا نکرده بودی؟ مگر نگفت دعا کنس؟ پس... باید باید چه می‌کردم؟ پاهای بی‌رمقم پشت سر بقیه به راه افتاد. نگاهم روی زمین دور می‌خورد. دهانم قفل شده بود؛ نه دیگر می‌خندید و نه شمارش می‌‌کرد. گوشی چند نفر زنگ خورد. یکی یکی بعد از جواب دادن ایستاده در کناری و به من خیره شدند. پچ‌پچ‌ها بالا گرفت. حالا فقط این من بودم که می‌دویدم. سرعتم بیشتر شد. بیشتر و بیشتر. سکوت سنگینی روی سالن نشست. با شنیدن صداهای ریز گریه، چیزی ته گلویم را فشرد. ایستادم. خم شدم. دستم را روی زانوهایم گذاشتم. نفسم تند بود. صدای گریه‌ها بیشتر شد. چشمانم را بستم. چند نفس عميق کشیدم‌. دوباره ایستادم. نگاهم هنوز روی زمین بود. بی تفاوت به اطرافم به سمت رختکن رفتم‌. لباس‌هایم را پوشیدم. ذهنم دوباره درگیر شد. من الان باید چه کنم؟ نمی‌دانم... نمی‌دانم... حاضر که شدم از باشگاه خارج شدم. هوای تازه را چنگی زدم و داخل ریه‌هایم کشیدم. در خیابان هم نگاهم روی زمین قفل بود. از لابه لای بوق ماشین‌ها خودم را به خانه رساندم. مادرم در را باز کرد. چه زود خودش را رسانده بود. با سلامی به سمت بچه‌ها رفتم. از حالت من، حق حق مادرم خوابید. _ مادر... خبر...خبر رو شنیدی. _ آره... بچه‌ها حاضر شید باید بریم جایی. درحالی که نگاهم پایین بود، لباس بچه‌ها را به دستشان می‌دادم. نمی‌دانستم بچه‌ها خبر دارند یا نه؟ اگر خبر نداشته باشند چه؟ از سوالشان معلوم بود چيزی نمی‌دانند؟ _مامان می‌خوایم کجا بریم؟ واای! پس چطور باید به آن‌‌ها بگویم؟ چطور تحملش را دارند؟ _ بهتون بعدا میگم... فعلا فقط بریم. از کنار نگاه‌های خیره‌ی مادرم گذشتم و سوار آژانس شدیم. توی ذهنم با خودم در جدل بودم‌. وقتی دیدمش چه عکس العملی نشان دهم؟ گریه کنم؟ نه داد بزنم... فکر کنم بهتر باشد داد بزنم... شاید این‌طوری آن غده‌ای که ته گلویم را گرفته بیرون بریزد. اما نه... پس آن بانو چرا صبوری کرد؟ یا فلانی چرا با شنیدن خبر و دیدن بهترینش به همه تبریک گفت؟ از خودم کلافه شدم. از درون به خودم ناسزا گفتم. تو که آمادگی‌اش را نداشتی پس چرا خواستی؟ تو که ظرفیتش را نداشتی پس چرا طلب کردی؟ چیه؟ تازه فهمیدی که خیلی فرق است بین حرف و عمل؟ تازه فهمیدی ایمان را موقع رویارویی محک می‌زنند؟ _ دخترم پیاده شو. با صدای بغض‌دار مادرم پیاده شدم. چه جمعیتی! یعنی همه خبر دار شدند! به این زودی! پس باید قوی باشم. نباید کم بیاورم. لحظه‌ای نگاهم روی گوشی افتاد. بی‌اختیار شماره‌اش را گرفتم. خاموش بود. خط کاری‌اش را گرفتم. لحظه‌ای صدای خنده‌ و حرف کوتاهی شنیده و قطع شد. _ بله بفرمایید... اما صدای او نبود... وااای خدایا! چه زود جایش را پر کردند! چه زود برایشان تمام شد! صدای همهمه‌ها و جملاتی که می‌شنیدم بیشتر مرا به ترس انداخت. _ مثل‌این‌که ماموریت رفته بوده. _ آره بابا... تو همین تهران خودمون بوده. _ می‌گن سرش رفته... موج بدجور زده. _ وای خدای من! خانم و بچه‌هاش چه حالی می‌شن. بدنم یخ کرد. سست شد. بی‌رمق و ناشناس از کنارشان گذشتم. کاش گریه کنم. کاش داد بزنم. باز چهره‌ی همسر شهید حججی و ... جلوی صورتم ظاهر می‌شد و شرمم می‌گرفت. _ پیکر شهید رو آوردند... نگاهم به تابوت افتاد و کلمه‌ی شهیدی که با رنگ خون نوشته شده بود. دلم فرو ریخت. لحظه‌ای خیره ماندم. نه... چند ثانیه... شاید هم چند دقیقه... با اولین قطرات اشک چشمانم بسته شد. فکم سفت بود اما صورتم داشت خیس می‌شد. با صدایی چشمانم بازشد. حس سنگینی داشتم. انگار وزنه‌ای روی سینه ام بود. سعی داشتم بدنم را بلند کنم اما نمی‌شد. چند نفس عميق کشیدم. اشک کنار چشمم را پاک کردم. به ساعت گوشی نگاهی انداختم. ساعت ۴:۵۰ دقیقه‌ی صبح بود. نگاهم به روی متکای خالی‌اش کشیده شد‌. دلم به جوشش افتاد. آخر شب بود که گفت در آن آب و هوای آلوده‌ی تهران به تب افتاده‌است. نگاهی به صفحه قفل گوشی‌ام انداختم. به عکس شهید حسین محرابی خیره شدم. همان عکس خنده‌اش. شاید داشتم التماسش می‌کردم‌. شاید هم... با صدای حی علی الصلوة چشمانم را بستم. تنها جمله‌ای که آن لحظه به زبانم جاری شد این بود. ان شاءالله که خیر است. ان شاءالله که خیر است. ‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ کانال 👇 ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ برای دوستان خودفورواردکنید🙏 •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🔴🔴🔴 _ گفت داعش کد شهادتش رو فرستاده. دوستش را می‌گفت. روز قبل ترورش کرده بودند. به گوشه‌ای خیره شد. شاید داشت خاطراتش را با آن شهید مرور می‌کرد، شاید هم که حسرت ماندن عذابش می‌داد. برایش میوه آوردم و کنارش نشستم. اما کل روز گرفته بود و گاهی آه از ته دل می‌کشید. صبح زودتر از همیشه بیدار شد و به محل کارش رفت. وقتی برگشت چهره‌اش بشاش بود. همانطور که پیراهنش را باز می‌کرد با خوشحالی گفت: داعش کد شهادت من رو هم فرستاد. حالا می‌توانستم درک کنم که آن ناراحتی‌ها، آن گرفتگی‌ها برای چه بوده است. از آن روز به بعد محکم‌تر و جدی‌تر به کارش می‌رسید. نور خوشحالی در صورتش موج می‌زد. انگار هر لحظه منتظر بود؛ منتظر برای ملاقات با معبود. صدای در آمد‌. دلم شور افتاد. به دم در رفتم. يک زن محجبه بود. روی یک انگشتش جسمی سیاه رنگ بود. با تعجب نگاهم بین او و آن جسم سیاه رد و بدل شد. صدای همسرم از پشت سر آمد. _ راهنمایی‌شون کن بیان داخل. زن داخل شد. بعد از گفت و گوی کوتاهی رفت. آن جسم سیاه حالا در دستان همسرم بود. _این چیه؟ _ دارم شنود و ردیابی می‌شم. گفتم که... داعش کد شهادتم رو فرستاده. هربار که آن زن می‌آمد و باز هم آن جسم سیاه را تحویل می‌داد، دلم بی‌تاب می‌شد. درست مثل الان... با تعارفم به داخل رفت. در خانه هنوز نیمه‌باز بود. همسرم وسط حیاط ایستاده بود و جسم را از آن زن تحویل گرفت. رويم را برگرداندم تا در را ببندم. ناگهان وانت آبی رنگی که یک دستگاه رگبار رويش نشانده بود جلوی در ایستاد. نفسم تند شد و دهانم به خشکی افتاد. نگاهی به همسرم انداختم. درست در تیررس رگبار بود و درحال گفت‌ و گو با آن زن. دوباره به سمت وانت و مردی که پشت رگبار بود نگاهم را برگرداندم. این رد و بدل نگاهم مثل باد گذشت و با کشیدن شدن دسته‌ی رگبار خودم را جلوی در انداختم... یک‌هو جای جای سینه‌ام سوخت و آتش گرفت... دستانم را به اطراف در گرفتم. چهره‌ام جمع شد. نفسم حبس شده بود و نگاهم روی رگبار زوم. با قطع شدن رگبار و دور شدن آن وانت، با زانو روز زمین آمدم. صدای فرياد بقیه تازه به گوشم رسید حتی صدای همسرم... پس خداروشکر هنوز زنده بود... لبخند ملیحی روی لبم نشست... و چشمانم آرام بسته شد. با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم. ساعت ۶ صبح بود. با ديدن همسرم لبخند روی لبانم نشست. خدارا شکری کردم و به فکر فرو رفتم. داعش...!!! داعش داخلی یا.... و ذهنم روی همان گزینه‌ی اول قفل ماند. ۲۸ فروردی۱۴۰۱ ‌•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ کانال 👇 ╭┅─────────┅╮ 🌺 @yaddashthaye_damedasti ╰┅─────────┅╯ برای دوستان خودفورواردکنید🙏 •••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•