🌸🌸🌸 🌸 ۱/۱/۱ 🌸🌸🌸🌸
چه زیباست این تاریخ
چه خوش شگون است این روز
آرزو دارم ۱/۱/۱ سرآغاز تحولی زیبا و شگرف باشد در زندگی تان
امیدوارم ۱/۱/۱ شروع همه اتفاقات خوب و خوش باشد برایتان
باشد که همزمان با نوبهار اولین سال قرن جدید
نو شود افکارتان
نو شود رفتارتان
نو شود زندگی تان
و برسید در این سال به آنچه همیشه آرزو داشته ید 💐💐💐
امیدوارم ۱/۱/۱ نقطه عطف زندگی تان باشد و حالتان بهترین حال و همراه باشد امسال با ظهور آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
❣️💓❣️💓❣️
حقیر شما "ایرجی"
هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
چقدر زیبا ۱/۱/۱
اولین روز از سال ۱۴۰۱
اولین روز از قرن ۱۵ شمسی
اولین روز از قرن ۲۱ میلادی
چقدر زود تمام شد. يک قرن را میگویم. یک صد سال دیگر را.
یادتان هست که در تاریخ میخواندیم فلان قوم که در فلان قرن زندگی میکرد اینگونه بود و عاقبتش این شد؟ نام برخی خیلی برجسته بود و به نیک نامی یاد میشد و برخی به بدنامی.
خیلیها هم که از یادها رفتند و هیچ اثری از آنها نماند.
دربارهی ما چه خواهند؟
آدمهای قرن ۱۴ شمسی چگونه آدمهایی بودند؟
پس تاریخ بنویس...
بنویس مثل دیگر عاشقان، منتظر صاحبشان بودند و برای ظهور گامهای استواری برداشتند.
بنویس ۴۳ سال از انقلاب و رهبرشان دفاع کردند.
بنویس فرزندان همان شهدای دوره دفاع مقدس، خود مدافع حرم شدند و با چنگ و دندان از حرم و کشورشان دفاع کردند.
بنویس شهید حججیها رفتند و قاسم سلیمانیها رشد یافتند برای قرن ۱۵...
آری برای قرن ۱۵ شمسی تا علم اسلام را در زیر پرچم ولایت فقیه به صاحبشان حضرت ولیعصر بدهند.
و امروز، اولین روز از همان قرن ۱۵ شمسی است.
پس یادت نرود.
حرفهای ولی امرت را هرگز فراموش نکن.
بگذار به نیک نامی یادت نکنند.
تو میتوانی... آری میتوانی امسال را سال ظهور کنی...
پس جهاد تبین را شروع کن...
در همهی زمینهها... حتی فرزند آوری...
یادت باشد که تا قبل از ظهور قدم و حرکتی نیاز است... بعد از ظهور که تکلیفمان با خود آقاست.
حقیر ایرجی
هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
.
ما چقدر درد داشتیم این چند روز
دو روز پیش شهادت حجة الاسلام اصلانی
امروز هم شهادت حجة الاسلام دارایی یکی از مجروحان حادثه ترور
😔
" یعنی آنقدر برای اسلام خالصانه کار کنی و قوی باشی که دشمن به دنبالتان باشد آن هم در حرم و با دهان روزه!".
آری این چند روز چقدر درد داشتیم ، هرچند درد ما فرق دارد...
درد ما جنسِ ماندن دارد.
"یار را عاشق شوی آخر شهیدت میکند"
#فهیمه_ایرجی
مقدمه ۱
از دردی که توی سرم میپيچيد خانه مانده بودم. شايد از گرمای مردادماه بود يا شايد هم ازخستگی. روسری نخی را دورتادور سرم پيچاندم و داخل بالکن، روی صندلی راک نشستم. صدای هوهو و کوبيدگی از درون گوش تا مغزم میپيچيد. لحظهای با نفسهايم هوا را چنگ زدم و وارد ريههايم کردم.
لحظهای چشمانم را بستم. بازهم تمام گذشته به ذهنم هجوم آورد. گذشتهای که هميشه از آن فراری بودم. با اضطراب دوباره چشمانم را باز کردم. عرق روی پیشانیام نشسته بود. درد به شقيقههايم رسيد. دوباره چشمانم را بستم و اجازه دادم افکارم مثل سيلابی بيرون بريزد.
حالا از لابه لای قيژقيژ تکان دهنده، صدای خندههایم را میشنيدم. همان خندههای کودکانه به دور استخر بزرگ که با تنها خواهرم بالا بلندیها بازی میکردیم.
_ بيا منو بگير... من اين جام... منو بگير.
_ الان میگيرمت... الان میگيرمت.
گاهی من گرگ میشدم و گاهی خواهر کوچکم. آنقدر بازی میکردیم که ازنفس میافتادیم. آنگاه به سمت تابی که به درخت توت بزرگی بسته شده بود میدویدیم. سر اينکه ابتدا چه کسی بنشيند باهم دعوا داشتیم. تا اينکه با سنگ کاغذ قيچی کردن نفراول انتخاب میشد.
صدای قيژ قيژ تکان دهنده با فريادهايم روی تاب کم کم محو شد. لحظهای لبخند روی لبهايم نشست. حس سبک شدن داشتم. حس پرواز. انگار درست مثل کودکیام روی تاپ نشسته ام.
سوارتاب که میشدم با جلورفتن، موهای بلندِ بورم توی هوا رقص میخورد. وقتی به عقب برمیگشتم دستهای از آن توی صورتم میريخت و به لای دهان بازم میچسبيد.
🔴کپی= پیگرد قانونی
نویسنده #فهیمه_ایرجی #برج_واحد۲۱۳
🗨بزودی منتشر خواهد شد
برشی از رمان برج واحد ۲۱۳ 👇
https://www.instagram.com/p/CcGy54-NdVO/?igshid=YmMyMTA2M2Y=
پیچ قبلی مؤلف توسط اینستا مسدود شد.
لطفا وارد پیچ جدید اینستا شوید و با دنبال کردن، حمایت بفرمایید.
👇
https://www.instagram.com/fahimeh.iraji64
#فهیمه_ایرجی
هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
مقدمه ۲
اما با شنيدن صدای تاباندن کليد روی در، تمام آن کودکانههایمان خراب شد و سريع از روی تاب پايين جستیم. پایین دامن چیندارم را مرتب کردم و باخواهرم کنار پلهها صاف و مرتب ایستادیم.
_ سلام.
_ سلام.
_ سلام و کوفت، سلام و درد، باز شما دوتا اينجا تو حياط وِل میگردين! بريد دست و صورتتون رو بشورين، سفره رو بندازين که گرسنهام.
سريع با يک چَشمی به درون خانه رفتیم. صدای فرياد پدرکه داشت داخل میشد همچون پس لرزههايی شانههای 9 سالهام را میلرزاند.
_ شمسی؟! شمسی؟! چقدر بگم وقتی ميام اين دو تا تحفه جلو چشمم نباشن.
_ سلام آقا.
_ حيف اون نون وگوشتای بريونی که دادم تو خوردی. عرضهات نبود يه بچه برام بياری.
سفره را با خواهرم انداختم.
_ کوکب کجاست؟!
_ مرخصی دادمش بره.
_ یعنی چی؟! مگر پول نمیگیره کار کنه؟!
_ چرا طفلی فردا زایمانش بود مرخصش کردم بره.
_ خیلی خب... حالا دفعه آخره ببینم این دوتا تحفه جلوم سبز میشن.
نگاه دزدکیام را از پدر گرفتم و به سمت در کابينت رفتم. کشو را بيرون کشيدم و چهارتا قاشق و چنگال برداشتم.
_ شما حالا حرص نخور و ناشکری نکن. لباسهاتو بده من که فسنجون برات درست کردم.
مادر کت پدر را از پشت گرفت تا درآورد. بعد با ديگر لباسهايش سر جالباسی قرار داد.
_ فريبا جان مادر! برو از تو يخچال نون بيار. فريده جان توهم بيا بشين.
🔴کپی= پیگرد قانونی
نویسنده #فهیمه_ایرجی #برج_واحد۲۱۳
🗨بزودی منتشر خواهد شد
هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
مقدمه ۳
سريع سمت يخچال رفتم. زير چشمی نگاه تلخی به سمت پدر کردم. در يخچال را باز کردم. پلاستيک نان را برداشتم. با دوی کوتاهی کنار مادر سرسفره نشستم. نگاهم گاهی روی بشقاب خودم بود و گاهی به پدرم. هربار در ذهن کودکانهام دنبال جواب بودم. واقعاً چرا پدر از من و خواهرم بدش میآمد؟ چرا مادر مدام از دکتر و آزمايش و تلاش برای به دنيا آوردن موجودی ديگر به نام بچه حرف میزد؟ مگر من و خواهرم بچهی آنها نبودیم؟
با قاشقی که روی ظرف پرت شد به خودم آمدم.
_ بسه توأم... از بس که هی آزمايش و دارو و دوا کردی خسته نشدی؟! ازهمون اول گفتی قول میدم برات بچه بيارم کووو؟! به جاش اين دوتا رو آوردی که چی؟! نه اسمی ازم موند از آخر نه نسلی.
مادر درحالی که دوباره برنج را توی بشقاب پدر میريخت گفت: میگن اين دکترش فرق داره آقا. درس خوندهی خارجه.
پدر پارچ آب را خم کرد و توی ليوان ريخت.
_ گفتم که نه... ديگه لازم نکرده. همين مونده که اين تحفهها بشن سه تا.
آن موقع اين حرفها را نمیفهميدم. فرق بچه و تحفه را نمیدانستم. وقتی فهميدم که وارد دوران نوجوانی شده بودم و جای حمايتهای پدر را خالی میديدم. حس تنفر کم کم توی وجودم ريشه دواند و تا جوانی و حتی بعد ازازدواج و تولد اولين فرزندِ دخترم شدت گرفت و تنومند شد.
_ از زن خودم که شانس نداشتم از دامادامم شانس نياوردم.
اين حرف را رک هم به من زد و هم به خواهرم که پنج ماه بعد از او، دخترش بدنيا آمد.
🔴کپی= پیگرد قانونی
نویسنده #فهیمه_ایرجی #برج_واحد۲۱۳
🗨بزودی منتشر خواهد شد
هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
مقدمه ۴
.
هميشه از اينکه چرا بچه نبودم تا مورد تأييد پدر باشد افسوس میخوردم. اما وقتی فرزند دومم پسر شد تازه توانستم کمی از توجه پدر را سمت خودم بکشانم و شادی را به خانه پدر بياورم.
لحظهای صدای خندههای کودکانه، فريادهای پدر، قيژقيژ تکان دهنده با هم توی سرم پيچيد. با تيری که توی شقيقههايم کشيده شد از افکار بيرون خزيدم. چشمانم را باز کردم. با انگشت دست روی پيشانیام را ماساژ دادم؛ ولی بیفايده بود.
از روی تکان دهنده بلند شدم. شاید یک مسکن میتوانست آرامم کند. سرم سنگينی داشت. به سمت پلهها رفتم. اولين پله را به قصد آشپزخانه پايين رفتم. سرم تاب خورد. دستم را به نرده چسباندم تا تعادلم حفظ شود. ناگهان تمام اطراف پیش چشمانم سياه شد. هردو دستم را جلوی صورتم گرفتم. بازهم همهجا تاب میخورد. واژهها، فضای مراسم ختم، چهرهی وکیل و تصویری از آن اتاقک تاریک مثل شبحی سیاه دور سرم میچرخید. آنقدر چرخید تا اينکه حس کردم پاهایم از روی پلهها کنده شد. سبک شدم. سبکِ سبک. چيزی مثل تاب کودکیام. چيزی مثل حس پرواز يا شايد هم سقوط.
🗨 پایان مقدمه 🗨
🔴کپی= پیگرد قانونی
نویسنده #فهیمه_ایرجی #برج_واحد۲۱۳
🗨بزودی منتشر خواهد شد
رمان برج واحد۲۱۳
فصل اول
زن افزار
قسمت۱
با صدای کشيدگی لاستيک لب پنجره دویدم. توجه مهمانان دم در به سمت ماشين BMWz4 رفت. گنجشکها جيکجيک کنان ازلای درخت کاجی که ماشين زيرش پارک شد به هوا پرواز کردند. شادی کل وجودم را پر کرد. با نگاه خندان، او را که حالا از ماشین پیاده میشد تماشا میکردم. حالا درست در دید من بود. دستی به يقهاش کشيد و به سمت مهمانان که دم در آپارتمان به انتظار بودند، رفت. دستم را به دهانم گرفتم. ضربان قلبم بینظم شده بود. کمی لای پنجره را باز کردم تا شاید مکالمههایشان را بشنوم. روبروی مهمانان ایستاد. از پشت همان قاب عینک دودیاش نگاهی کنجکاوانه به سرتا پاي هر سه نفرشان انداخت. سيخ کنار لبش را با زبان جابهجا کرد و گفت: امری داشتين؟
با شنیدن صدای مردانهاش کمی آرامتر شدم.
_ با واحد سه کار داريم... جنابعالی؟!
با ناخن شصتش پيشانیاش را کمی خاراند. دستش را به سمت سبد گلی که در دست پسرجوانِ کراوات زده بود دراز کرد؛ يک شاخه از داخل آن کند و بوييد.
_ نشد ديگه جناب... اين جواب من نشد.
_ اومديم خواستگاری.
ساقهی رز قرمز را لای انگشتانش فشرد. انگارخار آن دستش را آزرد. این را از حالت چهرهاش فهمیدم. ابروهايش را درهم تابی داد. گل را سمت درخت کاج پرت کرد؛ روی زمين، جلوی لاستيک BMW افتاد. بهطرف صدا چرخيد. نگاهش به دستان معلق درهوای زنی افتاد که با دستکش سفيد، پوشيده شده بود. عينکش را در آورد. دستهاش را به جيب پیراهنِ اندامی قرمزرنگش آويز کرد.
_ اگه منظورتون دختر اين خانواده است... بايد بگم نامزد داره.
_ يعنی چی؟! خودشون ما رو دعوت کردن!
#فهیمه_ایرجی
🔴🔴🔴
_ گفت داعش کد شهادتش رو فرستاده.
دوستش را میگفت. روز قبل ترورش کرده بودند. به گوشهای خیره شد. شاید داشت خاطراتش را با آن شهید مرور میکرد، شاید هم که حسرت ماندن عذابش میداد.
برایش میوه آوردم و کنارش نشستم. اما کل روز گرفته بود و گاهی آه از ته دل میکشید.
صبح زودتر از همیشه بیدار شد و به محل کارش رفت.
وقتی برگشت چهرهاش بشاش بود. همانطور که پیراهنش را باز میکرد با خوشحالی گفت: داعش کد شهادت من رو هم فرستاد.
حالا میتوانستم درک کنم که آن ناراحتیها، آن گرفتگیها برای چه بوده است.
از آن روز به بعد محکمتر و جدیتر به کارش میرسید. نور خوشحالی در صورتش موج میزد. انگار هر لحظه منتظر بود؛ منتظر برای ملاقات با معبود.
صدای در آمد. دلم شور افتاد. به دم در رفتم. يک زن محجبه بود. روی یک انگشتش جسمی سیاه رنگ بود. با تعجب نگاهم بین او و آن جسم سیاه رد و بدل شد. صدای همسرم از پشت سر آمد.
_ راهنماییشون کن بیان داخل.
زن داخل شد. بعد از گفت و گوی کوتاهی رفت.
آن جسم سیاه حالا در دستان همسرم بود.
_این چیه؟
_ دارم شنود و ردیابی میشم. گفتم که... داعش کد شهادتم رو فرستاده.
هربار که آن زن میآمد و باز هم آن جسم سیاه را تحویل میداد، دلم بیتاب میشد.
درست مثل الان... با تعارفم به داخل رفت. در خانه هنوز نیمهباز بود. همسرم وسط حیاط ایستاده بود و جسم را از آن زن تحویل گرفت. رويم را برگرداندم تا در را ببندم. ناگهان وانت آبی رنگی که یک دستگاه رگبار رويش نشانده بود جلوی در ایستاد. نفسم تند شد و دهانم به خشکی افتاد. نگاهی به همسرم انداختم. درست در تیررس رگبار بود و درحال گفت و گو با آن زن. دوباره به سمت وانت و مردی که پشت رگبار بود نگاهم را برگرداندم. این رد و بدل نگاهم مثل باد گذشت و با کشیدن شدن دستهی رگبار خودم را جلوی در انداختم... یکهو جای جای سینهام سوخت و آتش گرفت... دستانم را به اطراف در گرفتم. چهرهام جمع شد. نفسم حبس شده بود و نگاهم روی رگبار زوم.
با قطع شدن رگبار و دور شدن آن وانت، با زانو روز زمین آمدم. صدای فرياد بقیه تازه به گوشم رسید حتی صدای همسرم...
پس خداروشکر هنوز زنده بود...
لبخند ملیحی روی لبم نشست... و چشمانم آرام بسته شد.
با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم. ساعت ۶ صبح بود. با ديدن همسرم لبخند روی لبانم نشست. خدارا شکری کردم و به فکر فرو رفتم.
داعش...!!! داعش داخلی یا.... و ذهنم روی همان گزینهی اول قفل ماند.
۲۸ فروردی۱۴۰۱
#خوابهای_نقرهای
#فهیمه_ایرجی
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
کانال #یادداشت_های_دم_دستی_یک_مؤلف 👇
╭┅─────────┅╮
🌺 @yaddashthaye_damedasti
╰┅─────────┅╯
برای دوستان خودفورواردکنید🙏
•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•