سال هشتاد و یک تو خانواده ای که از لحاظ معنویات خیلی متوسط بودن به دنیا اومدم.
وضع مالی خوبی نداشتیم و تو خونمون همیشه دعوا بود.
خواهرام نماز میخوندن ولی من میفهمیدم که این نماز از ته دل نیست
یعنی نماز میخوندن ولی نه حجاب درست داشتن و نه رفتار اسلامی.
تا اینکه به سن تکلیف رسیدم با خواهرم که دو سال از سن تکلیفش گذشته بود نماز خوندن رو شروع کردیم.
ولی راستش نمازهام از سر وحشت آخرت بود و هیچ تاثیری تو زندگیم نداشت.
خواهرام کمکم نماز خوندن رو ترک کردن به جز دوتاشون.
خواهری که دوسال ازم بزرگ تر بود و باهم نماز رو شروع کردیم هرروز معنوی تر میشد.تا اینکه کاملا باحجاب و با حیا شد و مثل ما رفتار نمیکرد.
تو همین زمان دچار گناه های خیلی بزرگی شدم که عامل سقوطم بود.
نماز رو ترک کردم...
هر روز بیشتر از خدا فاصله میگرفتم
لباس های بد میپوشیدم و تو عروسیها جلو نام
حرم ها...بگذریم.
وقتی یه نا محرم میدیدم حتما باید بهش دست میدادم و روبوسی میکردم...
مانتو نمیپوشیدم تادوم راهنمایی حتی روسری هم خیلی کم میزدم
راستش برام این چیزا بی معنی بود
از محرم متنفر بودم...واسه اینکه دو ماه اجازه نداشتم برقصم.
تموم تلاشم این بود که زیبا به نظر بیام...
تو مدرسه هم به آدم ضد دین معروف بودم...
تا اینکه...
تا اینکه سال نود و شیش که تقریبا میشد پونزده سالم با اصرار خواهرم تصمیم گرفتم روزه بگیرم...
بعد ماه رمضون نمازام ترک نشد
اما راستش اصلا حوصله نماز و دعا نداشتم...وضع حجابم افتضاح بود و جلو نا محرم های فامیل که اصلا نبود...
کلاس نهم به همین منوال و با دوستای ناباب گذشت...
تا اینکه کلاس دهم به اجبار باید میرفتیم راهیان نور...
من فقط از خوشی با دوستام ذوق داشتم اما راجب شهدا هیچی نمیدونستم..
تو اتوبوس خادم ها اصرار میکردن که کتاب سلام بر ابراهیم رو بخونیم...
ولی من اصلا علاقه نشون ندادم و نخوندمش
تقریبا هیشکی نخوند...
هنوزم وقتی به اون روز و کتاب غریب سلام بر ابراهیم فکر میکنم دلم میخواد دق کنم...
ولی ابراهیم منو تو همون اتوبوس پیدا کرد...
وقتی داشتیم از مناطق جنگی بازدید میکردیم من هیچی حالیم نمیشد
و زیاد برام جذاب نبود...
تا اینکه مارو بردن تو یه اتاق اونجا تابوت شیش تا شهید گذاشته بود با دیدنشون اصلا نمیدونم چم شد؟
یهو افتادم رو تابوتا و زار میزدم
خودم هم باورم نشد چه برسه به دوستام...
بهترین لحظات عمرم اونجا رقم خورد
و من هرچی دارم از اون شهداست
بعدش عاشق شهدا شدم خیلی زیاد.
با شهادت سردار بیشتر بیدار شدم
به حجابم توجه کردم و تقریبا چادری شدم...
تا اینکه اواخر فروردین امسال همین که تو شبکه های اجتماعی میگشتم چشمم خورد به یه عکس
عکس ابراهیم رو یه پلاک که روی قرآن گذاشته بود و آیه سلام علی ابراهیم...
نمیدونم چی تو اون عکس بود اما میدونم فراتر از جادو بود
مجذوب شدم...
دوستی من با ابراهیم شروع شد و از اون موقع نمازام درست شد
قول دادم بهش که دیگه دروغ نگم
به نامحرم دست ندم
حجابم خیلی خوب شد و به چادر رسید.
و کلی اخلاق خوب دیگه که ازش یاد گرفتم و بعدشم سلام بر ابراهیم رو خوندم...
که تاثیرش رو من بینهایت بود و باهاش گریه ها کردم...
اما هنوز اون کسی که ابراهیم میخواد نیستم.
فکر کنم جزء معدود کسایی باشم
که قبل خوندن کتاب سلام بر ابراهیم باهاش رفیق شدم...
التماس دعا
یاحسین
#عنایتشهید_ابراهیمهادی🌹
@yadeShohadaa