eitaa logo
عِنایٰاتِ امٰام‌زَمٰان وَشهدا
177 دنبال‌کننده
288 عکس
155 ویدیو
4 فایل
🕊او بٰا سپاهی ازشهیدان خواهد آمد🕊 🌹وَلٰا تحسبَن الذیـنَ قُتلوا فـی سبیلِ الله امواتا بَلْ احیـٰاءٌ عندَ ربهم یُرزَقون🌹 📣لطفا شماهم ازعنایات خود توسط شهدا وامام‌زمان برای ما بگید👇 🆔 @A_Sadat313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹✨👇🏼👇🏼 🕊علی اکبر فرزند آخر خانواده در خاطره ای از می گوید: سال 84 مادر زمین خورد و پایش شکست مجبور شدند او را به اتاق عمل ببرند که زیر عمل سکته مغزی کرد. او را از اتاق عمل که بیرون آوردند، عزیز فوت کرد. 45 دقیقه رویش را پوشاندند 😔و حاج علی شهادتین را زیر گوشش خواند و دیدیم جان از بدن عزیز رفت. آمدند که ایشان را به سردخانه ببرند گفتم اگر هزینه اش را بدهیم می توانیم یک شب مادر را نگه داریم؟ قبول کردند. پزشکش هم که جراح مغز متبحری بود گفت مادر فوت کرده است. به فامیل خبر دادیم که بیایند مادر را ببینند. به سه شهید مخصوصا آقا مصطفی توسل پیدا کردم و گفتم ما هنوز به عزیز احتیاج داریم، خدا شاهد است به اتاق برگشتم مادری که 45 دقیقه مرده بود و رویش پارچه کشیده بودند دست برادرم را گرفت. 😊 دکترها آمدند و دستگاه هایی که یک ساعت پیش کنده بودند را وصل کردند. حال مادر که کمی بهتر شد دکتر به او گفت من 70 سال است همه چیز دیده ام تو آنطرف چه دیدی؟ مادر تعریف کرد آنطرف بیابانی بود. رسیدم به منطقه ای که خانه های خرابه ای مشابه خانه های قدیمی قم داشت. در باغی باز شد مصطفی و مرتضی و محمد آمدند من را داخل باغ بردند همه آدم هایی که در باغ بودند سرشان نور بود و صورتشان را نمی دیدم. به مادر گفتند شما باید بروی ما هوای تو را داریم و به وقتش سراغت می آییم.😍 وی می گوید: اگر قرار باشد خصوصیتی از سه برادر شهیدم را بردارم از محمد عاطفه اش را، از مصطفی ایمانش را و از مرتضی سوادش را بر می دارم، از خصوصیات بارز محمد این بود که خیلی باغیرت و عاطفی بود. هر وقت از پادگان می آمد برایم شکلاتی چیزی می آورد. کوچکترین فرزند خانواده پالیزوانی درخصوص و کاری که امروز آن ها انجام می دهند معتقد است: این شهدا همان شهدای هستند که امروز به سن شهادت رسیدند. اینها ریشه همان خانواده های هست✨ 🌷 @yadeShohada313
🍃وساطت در ازدواج🍃 💖چندسال پیش بنده به خواستگاری دختری رفتم وخانواده آنان به این دلیل که پدر ندارم وپدرم شهید شده است جواب رد دادند واین موضوع خیلی برایم سنگین تمام شد اگر ایراد دیگری میگرفت برایم قابل قبول بود. 💚بعدازجلسه خواستگاری به منزل برگشتیم وبدون اینکه موضوع رابرای کسی تعریف کنم رفتم در اتاق و باعکس پدرم شروع کردم به نجوا کردن... درهمان لحظات اشکی جاری شد و بعداز مدتی به خواب رفتم. 💞دررویای صادقه ای ،حضرت امام(ره)را دیدم. ایشان با حالت ناراحت آمدند وخطاب به بنده گفتند: "شماباعث شدید پسرم ناراحت شود" گفتم "بنده کاری نکردم" فرمودند:شما باعث شدید که پدرت ازدستت ناراحت شود پدرم درکنار امام ره ایستاده بود.امام‌به من گفتند "شما چه می خواهید؟" گفتم "واقعیتش مایک همسر خوب میخواهیم" ❤ایشان گفتند "من تک تک شمارا دعامی کنم ،کسانی که رفتند به خاطر خدا رفتند و..." بعد امام خطاب به شهید محسن بهرامی گفتند "آقا محسن بیا" ومن هم اصلا ایشان را نمی شناختم ‌ بعد شهید بهرامی آمدند ومذاکره ای بین آن ها صورت گرفت 💌پس ازچند لحظه حضرت امام خندیدند ورفتند. شهید بهرامی به من فرمودند "شما می روی شهر ری ضلع جنوبی حرم حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) .. به این آدرس.... برو ،آنجا منزل ماست واز دخترم خواستگاری کنید" ❣من ازخواب بلندشدم وموضوع را به مادرم گفتم واو درابتدا باور نکرد. به هرحال ایشان را متقاعد کردیم و رفتیم ضلع جنوبی حرم وپس از پرس وجو آدرس را پیدا کردیم ودر زدیم. همسرشهید آمد در را بازکرد و مادرم را درآغوش گرفت... مادرم‌با اخم گفت "ای کلک به من دروغ گفتی؟" 💛گفتم نه مادر... بعدفهمیدیم همان شب شهید بهرامی به خواب همسرشان آمده وگفته این پسری که فردا می آید را من فرستادم یک وقت نگویید که دخترما پزشک است وبه ایشان جواب رد دهید... بعد از مدتی با دختر شهید ازدواج کردم. 📚کتاب مازنده ایم به کوشش سعیداسلامی @yadeShohadaa