#معجزات_شهیدمحمد_آتش_زمزم
#شفای_کودک:
خواهر شهید میگفت: ما هر وقت مشکلی داشته باشیم به شهید متوسل می شویم و در خانه یک اتاق را به نام شهید نامگذاری کرده ایم.
ما یک کودک یک ساله در منزل داشتیم که دچار حساسیت شدید بود. این کودک زمانی که گریه می کرد تمام بدنش کبود میشد؛ یک روز که بچه در حال بازی کردن بود، پدرش به اتاق شهید رفت و متوجه نبود که کودک به دنبال او وارد اتاق شده است؛ پدرش از اتاق بیرون آمده و بچه در اتاق جا مانده بود.
در به روی بچه بسته شده و دستگیره اتاق هم از داخل بود و از بیرون نمی شد در را باز کرد. ما هر چه کودک را صدا می زدیم، فایدهای نداشت زیرا او خیلی کوچک بود ونمی توانست کاری کند.
از طرف دیگر می ترسیدیم که او گریه کند و تمام بدنش کبود شود؛ من با حال ناراحتی به محمد شهیدم متوسل شدم و پشت در ایستادم و گفتم محمدم نکند که ما در خانه تو ناراحت شویم؛ خودت مددی کن و ما را از این وضعیت نجات بده.
بعد از چند لحظه بدون اینکه ما به در فشاری بدهیم در باز شد و کودک از اتاق بیرون آمد و ما بعد از آن روز دیگر هیچ آثاری از بیماری و حساسیت در بدن کودک ندیدیم.
خواهر شهید محمد آتش زمزم در ادامه گفت: خانمی 18 سال بود که بچهدار نشده بود؛ اولین بار بود در مراسم دهه فاطمیه به حسینیه شهید آتش زمزم آمده بود؛ به او گفتم: به شهید متوسل شو. حتما نتیجه خواهی گرفت.
او نیز همانجا دعا کرد و گفت خدایا فرزندی بده او را به چشم ببینم و بعد بمیرم؛ پس از مدتی خبردار شدم که خدا به او فرزند پسری داد ولی پس از مدت کوتاه از دنیا رفت.
#گشایش_مشکل_سفرحج_مادروخواهرشهید:
معجزه دیگر اینکه من و مادر شهید برای مکه ثبت نام کرده بودیم؛ مادرم زودتر از من اسمش درآمد با وجود وضعیت جسمانی که داشت، همه افراد خانواده نگران حال او بودیم و از بنیاد شهید تقاضا کردم که اجازه دهند که من هم با او به مکه بروم هر چه اصرار کردم آنها قبول نکردند.
من متوسل به شهید شدم و به او گفتم محمدم مادر از لحاظ جسمانی وضعیت خوبی ندارد خودت راهی باز کن و پیش پایمان بگذار.
چیزی نگذشت که یکی از دوستانم را در مسیر منزل دیدم و به او گفتم مادرم میخواهد به تنهایی به مکه برود و ما با توجه به شلوغی مکه و این که مادرمان تاکنون سفر بیرون از کشور نداشته خیلی نگران او هستیم و چون اولویت با مادر شهید بود اسم او زودتر درآمده است.
دوستم به من گفت: این که نگرانی ندارد من یک نفر رامی شناسم که هشت سال است که می خواهد به مکه برود و چون بچه کوچک دارد نمیتواند به مکه برود با او صحبت کن خانواده خوبی هستند حتما قبول می کنند.
دوستم شماره آن خانواده را به من داد و من با آنها تماس گرفتم و جریان را برایشان توضیح دادم. همانروز عصر جمعه بود و من چهارهزار صلوات نذر کردم و همه خانواده بسیج شدیم تا مغرب و تا پای اذان چهارهزار صلوات را تمام کردیم.
آخرین صلوات را که فرستادیم تلفن زنگ خورد؛ وقتی برداشتم همان خانم بود که نمی توانست به مکه برود و او موافقت کرد.
#ماجرای_طواف_مادرشهید_درمکه_توسط_افرادناشناس:
خاطره دیگر اینکه وقتی با مادرم به مکه مشرف شدیم مادرم در آخرین طواف حالش بد شد و نفسش می گرفت وتوان راه رفتن نداشت؛ خارجیها وعربها دور و برش را گرفتند و او را باد میزدند و به سر و صورتش آب میپاشیدند و من امیدی نداشتم که مادرم برگردد.
خیلی نگران و ناراحت بودم بعد از مدتی کمی حالش بهتر شد و توانست بنشیند؛ می خواستم او را به سمت هتل ببرم یکی از افراد همراه در کاروان گفت که باید سعی صفا و مروه را انجام دهد من گفتم مادرم توان ندارد و نمی تواند.
یکی از آقایان که در کاروان همراهمان بود گفت من او را با ولیچر می برم. آن آقا تعریف می کرد و می گفت به ولایت حضرت علی(ع) هنوز دور اول را تمام نکرده بودم که دو جوان رعنا و بلند قامت و با هیکلی درشت و با سیمای نورانی امدند و مادرت را از من گرفتند و طواف دادند و گفتند: این وطیفه ماست که این کار را انجام دهیم.
حاجی می گفت از آنها پرسیدم شما کجایی هستید؟ در جواب گفتند که مصری هستند؛ به آنها گفتم مصریها که این قدر فارسی خوب حرف نمیزنند. حاجی گفت بعد از اینکه طواف مادر شهید تمام شد و او را آوردند آن دو جوان به مادر شهید گفتند ما را دعا کن و رفتند من یک نظر پشت سرخودم را نگاه کردم اثری از آن دو جوان نورانی و خوش سیما ندیدم.
#شهید_التمـاس_دعـا