هدایت شده از دفاع مقدس
#شوخ_طبعی
#طنز_جبهه 😊
📄 #نامه_ای_به_عزرائيل
🌷هفتم اردیبهشت سال ٦٦ یک روز بعضی از فرماندهان و جانشینان گردان های لشکر قدس طبق روال معمول که به همدیگر سرکشی می کردند، نزد بنده آمدند که شهیدان خوش سیرت، لاهوتی، رزاقی و برادران عبدالهیان و محمد عبدالله پور در این جمع حضور داشتند.
🌷آن روز #شهید_مهدی_خوش_سیرت که معمولاً با هم شوخی می کردیم به بنده گفت: آقا[...]مدتی است که کله شما بوی شهادت می دهد و نورانیت و روحانیت در صورتتان موج می زند. فکر می کنم زمان شهادت و عروج شما خیلی نزدیک باشد.
🌷من هم سریع در جوابش گفتم: اتفاقاً بر عکس، شما نور بالا می زنید و قرار است بپرید. من باید بمانم و برای دیگران تعریف کنم که شما چطور جنگیدید، به شهادت رسیدید. این قدر هم مطمئن هستم که حاضرم طی نامه ای خطاب به حضرت عزرائیل- قابض الارواح - سفارش شما را بکنم.
🌷....این بود که همانجا کاغذی برداشتم و به عزرائیل ابلاغ کردم تا در آینده ای نزدیک ایشان را قبض روح نماید. شهید خوش سیرت با خنده و شوخی نامه را از من گرفت. فردای آن روز نامه ای مشابه به همان نامه با دست خط شهید خوش سیرت خطاب به عزرائیل در مورد بنده به دستم رسید.
🌷این قضیه گذشت و من که در مراحل اولیه عملیات نصر ٤ شدیداً مجروح شده و در بیمارستان سینای تهران بستری بودم، خبر جانکاه شهادت خوش سیرت را شنیدم.
🌷بعد از مدتی که به شهرستان آستانه اشرفیه رفتم، دیدم نمایشگاهی از لوازم شخصی شهید و دست نوشته ها و عکس های ایشان برگزار شده، از قضا همان نامه دست خط بنده به ایشان نیز در نمایشگاه برای تماشای عموم موجود است. خیلی هم شلوغ بود.
🌷محّمد عبدالله پور هم در کنارم بود و وقتی به آن نامه رسیدیم به من گفت: هر کس که می آید و این نامه را می بیند، می پرسد این آقائی که این نامه را نوشته کیست و کجاست؟ و همه می گویند عجب آدم بد چشمی بود!! و ادامه داد که خیلی دوست دارند تو را ببینند و من می خواهم بروم و از بلندگو شما را معرفی کنم و سپس راه افتاد که برود.
🌷....من که از شوخی های محّمد عبدالله پور و جدیت او در این جور مواقع خبر داشتم و می دانستم این کار از او برمی آید و الان است که مرا ببرد، اوضاع را قمر در عقرب دیدم و دیگر ماندن را صلاح ندانستم و مانند عراقی ها فرار تاکتیکی را بر قرار ترجیح دادم.
🌹آنچه خوانديد خاطره ای است از یک رزمنده دلاور گیلانی که نامش به درخواست خودش فاش نشده است. وی در سال های دفاع مقدس افتخار جهاد در رکاب سرداران شهید لشگر قدس گیلان را داشته است، از جمله شهید مهدی خوش سیرت، فرمانده تیپ دوم از این لشگر که خاطره فوق یادآور شوخ طبعی های آن سردار شهید است.
دوران #جنگ_تحمیلی
-------------------------------------------
✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
✅ تلگرام https://t.me/Defa_Moqaddas
https://chat.whatsapp.com/C2cmirle7r2I68ULVJglLk
گروه واتساپ دفاع مقدس ۱
🌱 انتشار مطالب، صدقه جاریه است
#شوخ_طبعی
#طنز_جبهه 😊
📄 #نامه_ای_به_عزرائيل
🌷هفتم اردیبهشت سال ٦٦ یک روز بعضی از فرماندهان و جانشینان گردان های لشکر قدس طبق روال معمول که به همدیگر سرکشی می کردند، نزد بنده آمدند که شهیدان خوش سیرت، لاهوتی، رزاقی و برادران عبدالهیان و محمد عبدالله پور در این جمع حضور داشتند.
🌷آن روز #شهید_مهدی_خوش_سیرت که معمولاً با هم شوخی می کردیم به بنده گفت: آقا[...]مدتی است که کله شما بوی شهادت می دهد و نورانیت و روحانیت در صورتتان موج می زند. فکر می کنم زمان شهادت و عروج شما خیلی نزدیک باشد.
🌷من هم سریع در جوابش گفتم: اتفاقاً بر عکس، شما نور بالا می زنید و قرار است بپرید. من باید بمانم و برای دیگران تعریف کنم که شما چطور جنگیدید، به شهادت رسیدید. این قدر هم مطمئن هستم که حاضرم طی نامه ای خطاب به حضرت عزرائیل- قابض الارواح - سفارش شما را بکنم.
🌷....این بود که همانجا کاغذی برداشتم و به عزرائیل ابلاغ کردم تا در آینده ای نزدیک ایشان را قبض روح نماید. شهید خوش سیرت با خنده و شوخی نامه را از من گرفت. فردای آن روز نامه ای مشابه به همان نامه با دست خط شهید خوش سیرت خطاب به عزرائیل در مورد بنده به دستم رسید.
🌷این قضیه گذشت و من که در مراحل اولیه عملیات نصر ٤ شدیداً مجروح شده و در بیمارستان سینای تهران بستری بودم، خبر جانکاه شهادت خوش سیرت را شنیدم.
🌷بعد از مدتی که به شهرستان آستانه اشرفیه رفتم، دیدم نمایشگاهی از لوازم شخصی شهید و دست نوشته ها و عکس های ایشان برگزار شده، از قضا همان نامه دست خط بنده به ایشان نیز در نمایشگاه برای تماشای عموم موجود است. خیلی هم شلوغ بود.
🌷محّمد عبدالله پور هم در کنارم بود و وقتی به آن نامه رسیدیم به من گفت: هر کس که می آید و این نامه را می بیند، می پرسد این آقائی که این نامه را نوشته کیست و کجاست؟ و همه می گویند عجب آدم بد چشمی بود!! و ادامه داد که خیلی دوست دارند تو را ببینند و من می خواهم بروم و از بلندگو شما را معرفی کنم و سپس راه افتاد که برود.
🌷....من که از شوخی های محّمد عبدالله پور و جدیت او در این جور مواقع خبر داشتم و می دانستم این کار از او برمی آید و الان است که مرا ببرد، اوضاع را قمر در عقرب دیدم و دیگر ماندن را صلاح ندانستم و مانند عراقی ها فرار تاکتیکی را بر قرار ترجیح دادم.
🌹آنچه خوانديد خاطره ای است از یک رزمنده دلاور گیلانی که نامش به درخواست خودش فاش نشده است. وی در سال های دفاع مقدس افتخار جهاد در رکاب سرداران شهید لشگر قدس گیلان را داشته است، از جمله شهید مهدی خوش سیرت، فرمانده تیپ دوم از این لشگر که خاطره فوق یادآور شوخ طبعی های آن سردار شهید است.
دوران #جنگ_تحمیلی
-------------------------------------------
✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
✅ تلگرام https://t.me/Defa_Moqaddas
https://chat.whatsapp.com/C2cmirle7r2I68ULVJglLk
گروه واتساپ دفاع مقدس ۱
🌱 انتشار مطالب، صدقه جاریه است
#طنز_جبهه 😂
🚑 «دلبر قرمز»
تعداد مجروحین بالا رفته بود
فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت:
سریع بی سیم بزن عقب و بگو یه آمبولانس بفرستند مجروحین رو ببره
بی سیم زدم
به خاطر اینکه ممکن بود عراقی ها شنود کنن ، از پشت بی سیم با کُد حرف می زدیم
گفتم: حیدر... حیدر ... رشید!
چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید و بعد صدای کسی امد:
- رشید به گوشم
- رشید جان حاجی گفت یه دلبر قرمز بفرستید!
- هه هه دلبر قرمز دیگه چیه؟
- شما کی هستید؟ پس رشید کجاست؟
- رشید نیست. من در خدمتم
- اخوی! مگه برگه ی کُد نداری؟
- برگه کُد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟
بد جوری گرفتار شده بودم
از یه طرف باید با کُد حرف می زدم که خواسته مون لو نره
از طرفی هم با یه آدم شوت برخورد کرده بودم
بازم تلاشمو کردم و گفتم:
- رشید جان! از همون ها که چرخ دارند!
- چی میگی؟ درست حرف بزن ببینم چی می خوای؟
- بابا از همون ها که سفیده
- هه هه. نکنه ترب می خواهی؟
- بی مزه! بابا از همون ها که رو سقفش یه چراغ قرمز داره
- دِ لا مصب زودتر بگو آمبولانس می خوام دیگه!
کارد می زدند خونم در نمی اومد
هر چی بد و بیراه بود پشت بی سیم بهش گفتم
اونهمه تلاش کردم دشمن نفهمه چی می خوایم ، اما این بنده خدا...
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی
.... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
#دهه۶۰
✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
😄 #طنز_جبهه
#بچههاى_قمر_هستيد ؟!
⚪️ نیروها خسته و کوفته از عملیات بازگشته بودند. زخمی و شهید شدن برخی از دوستان این خستگی را دو چندان کرده بود و لازم بود موضوعی باعث خوشحالی و نشاط رزمنده ها شود که در این لحظه موتورسواری رسید.
🌷....از سئوالش معلوم بود که به دنبال نیروهای لشگرشان میگردد؛ پرسید: شما بچه های قَمَر هستید؟ (منظورش این بود که آیا شما از رزمندگان و نیروهای لشگر قمر بنی هاشم علیه السلام هستید؟)
🌷و رزمنده شوخ طبع مهدی شهری ( اهل «مهدی شهر» استان سمنان)؛ از این جمله، معنای دیگری گرفت و با صدای بلند جواب داد: نخیر! ما بچه های کلثوم هستیم! این جمله باعث خنده رزمنده ها شد و....😂😂
1️⃣ در فرهنگ «مهدی شهری», نام برخی از زنان «قمر» میباشد.
2️⃣ لشگر قمر بنی هاشم علیه السلام متشکل از رزمندگان استان چهار محال و بختیاری بود که رزمندگان این استان در دوران هشت سال دفاع مقدس در جبهه ها حماسه آفریدند.
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
#طنز_جبهه 😂
▫️یادش بخیر، صبحگاه و نرمش اردوگاه، حال و هوای خاصی برای بچه ها داشت.
خصوصا که پای رقابت برای خط شکنی بین گروهان ها هم بوجود می اومد.
دیگه باید از جان مایه میذاشتیم تا پرخطرترین جای عملیات مال ما باشه. حالا از راهپیمایی ده کیلومتری بگیر تا.....
مهم این بود که خط شکن باشیم ☺️
البته کار از اونجا شروع میشد که..
شبانه به اردوگاه کرخه می رسیدیم، فردا صبحش یک ساعت دویدن و سپس یک ساعت نرمش سنگین داشتیم،
گویا قرار بود به جام جهانی بریم و مقابل برزیل توپ بزنیم.😄
بعد از اون همِ پا و کمر و تمام اعضاء و جوارح مون تا ده روز کار نمی دادند و نمی تونستیم کمر راست کنیم.....
ههههی ولش کن داداششش 😂 گذشت هر چه بود.
🍂 طنز جبهه
کره خرهای بی ترمز
•┈••✾✾••┈•
🔸 جاسم بنی رشید خبر داد دوتا کره خر پیدا کرده و آورده پشت چادرها،
رگ شیطنت و بازیگوشیم جنبید، با جاسم سوار کره خرها شدیم و هی شون کردم.
خوب میدویدن، لابلای تپه ها میگشتیم، یهویی از یه تپه ایی سرازیر شدیم،
چشم تون روز بد نبینه، تمام نیروهای تیپ به صف ایستاده بودن و مراسم صبحگاه در حال انجام بود.
حمید سرخیلی، معاون تیپ در حال سخنرانی بود که ما با کره خرها از تپه سرازیر شدیم.
بلد نبودم ترمزشون را بگیرم یا اینکه برشون گردونم، بسرعت بسمت محل صبحگاه میدویدن، مجبور شدم خودم را پرت کنم پایین و فرار کنم.
لباسهام را عوض کردم و زیرپتوها قایم شدم، اومدن و پیدام کردن.
تحت الحفظ بردنم سنگر فرمانده تیپ.
🔸 قسمتی از خاطرات
" شیطنتهای بی پایان "
عزت الله نصاری
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
هدایت شده از دفاع مقدس
#طنز_جبهه
چای داغ با طعم کلوخ!!
((جنگ با همه خشونتش مثل هر موقعیت دیگری برای خودش طنز داشت. گاهی ناخواسته و بهطور اتفاقی جریانی رخ میداد و گاهی نیز افرادی برای دادن روحیه نشاط به رزمندگان به خلق اتفاقات طنز میپرداختند.))
⚪️ماجرایی جالب از زبان رزمنده احمد طاووسی👇
🎙اردیبهشت سال ۶۱ قبل از عملیات بیتالمقدس به کفیشه آمده بودیم.در واقع کفیشه سرپل گردان امیرالمومنین (ع) بود. روزهای اول از کتری و قوری خبری نبود. فضلالله شادمند،فرمانده یکی از دستهها، تصمیم گرفت برای بچهها چای درست کند. با کمک ناصر اباذری و با استفاده از چند تکه سنگ و آجر، اجاقی سر پا تا آب کرد. بعد یک صندوق مهمات را شکستند و تختههای آن را زیر دیگ گذاشتند
آتش را روشن کردند ومنتظر ماندند تا آب جوش بیاید
آب که جوش آمد.شادمند مقداری چای خشک،که قبلاً از تدارکات گرفته بود، توی دیگ ریخت.همه منتظر بودند تا چای دم بکشد. شیرینکاری یکی از بچهها گُل کرد. کلوخ کوچکی داخل دیگ پرتاب کرد وگفت: این هم نمک چای!
چند لحظه بعد! این کار توسط یکی دیگر از رزمندهها تکرار شده و بار سوم هم ماجرا تکرار شد.شادمند اخمهایش را درهم کشید و گفت: بچهها، شوخی بسه دیگه، من دارم برای خودتون چای درست میکنم. خودم که نمیخوام یه دیگ چای رو تنهایی بخورم
باز هم رزمندهای شیطنت کرد و بدنبال آن رگبار کلوخ به سمت دیگ چای شلیک شد. شادمند عصبانی شد. بیل را پر از خاک کرد و داخل دیگ ریخت و گفت: حالا هرکی چای میخواد، بره لیوانش رو بزنه توی دیگ و یه چای با طعم کلوخ بخوره
▫️▫️▫️▫️▫️▫️
👆📷 در انتظار چای ☕️
... ولی کو چای؟!