رمان کف خیابون😌
به نظرتون چی داره میشه😱که نویسنده میگه هر کی نمیتونه نخونه😢😱
داره جذاب میشه🙈پیگیری کنید😁کی فکرش رو میکرد شهید ....😔
25🙈26..27
.
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇
#کف_خیابون 25
در مجموع پیامهای رد و بدل شده بین اون دو نفر و همچنین بین کوروش و دو سه نفر دیگه، میشد حدس هایی زد و حتی نیاز به تحلیل و کار کارشناسی هم نبود. این قدر پیام ها برهنه و عور بود که انگار خیالشون راحت بود که قرار نیست هیچ وقت این پیام ها لو بره و یا براشون دردسر بشه! خیلی جسورانه و حتی با آدرس های واضح پیام داده بودند!
این از دو حال خارج نیست: یا خیلی احمق و تازه کارند... یا خیلی پشتشون گرمه و حتی ممکنه پای گنده هایی وسط باشه که به راحتی به پیام ها و مکالمات مردم دسترسی دارند!!
وقتی به چنین اوضاعی برخورد کردیم، دیگه نمیدونستم بازجویی از افسانه و رویا درست باشه یا نه؟ چون امکان داشت اگر بازجویی بشن، سر از جاخای خوبی درنیاره و حریفمون مطلع بشه و احتیاط بکنه و حتی توی لاک دفاعی فرو بره!
از یکی از کارشناسای سازمان مشورت خواستم. پس از دو ساعت کار روی پرونده، به کار گرفتن روش «دست سه اگشتی» را بهم پیشنهاد داد! در این روش، من باید میشدم دست، و افشین و افسانه و رویا میشدن سه انگشت من! اما... خیلی بعید بود بتونیم از این روش استفاده کنیم. چون بالاخره اونا با هم زندگی میکردن و هر لحظه ممکن بود که یه نفرشون یه کلمه حرف از زبونش بپره بیرون... اون وقته که دیگه باید فاتحه همه چیزو خوند...
خیلی فکر کردم.. تصمیم گرفتم یکی دو جلسه از افسانه بازجویی کنم... پیگیری پیامک ها و زیر نظر داشتن کوروش هم سپردم به بچه های دیگه... مامان رویاشون هم نمیدونستم چیکارش کنم... واسش به پا بذارم؟ نذارم؟ کنترلش کنم؟ نکنم؟ چون با کمبود نیرو هم مواجه بودم.
بچه ها کارشون را روی پیدا کردن و کنترل کوروش شروع کردن... خوب هم شورع کردند... حالا نوبت من بود که افسانه را تخلیه کنم و ببینم چی واسه گفتن داره؟
⛔️جلسه اول بازجویی افسانه!⛔️
روی تختش خوابیده بود. با اینکه چند روز گذشته بود اما هنوز نمیتونست راه بره و عادی زندگی کنه. یه موقعی رفتم که مامانش نباشه. رفتم داخل و در و بستم. چشماشو باز کرد. خودمو معرفی کردم:
گفتم: سلام. شاهرودی هستم از اداره پلیس. میدونم چندان حالتون خوب نیست. قرار نیست که اذیتتون کنم. پس خیلی کوتاه باهم صحبت میکنم و میرم.
با تعجب و اندک چاشنی ترس گفت: بفرمایید!
گفتم: در پرونده بیمارستان شما خوندم که شما باردار بودید و مجبور شدید سقط کنید! سوالام ایناست: باباش کیه؟ آیا بهتون تجاوز شده یا با اختیار خودتون باردار شدید؟
نمیدونست چی بگه... با ترس و لرز گفت: من مامانمو میخوام... مامانم کجاست؟
گفتم: جای نگرانی نیست. لطفا به سوالات من جواب بدید خانم!
گفت: باشه... ینی نمیدونم... من حالم خوب نیست... تنهام بذارین... مامااااااااان!
گفتم: اینجوری هیچ کمکی نمیتونیم بهم بکنیم. لطفا آروم باشید و با من صحبت کنید تا پاشم برم.
گفت: سوالتونو بپرسید و زود برید!
گفتم: چشم. شما توسط چه کسی باردار شدین؟ تجاوز بوده یا با اختیار خودتون بوده؟
با گریه و داد و بیداد گفت: وای خداااا... چرا دست از سرم بر نمیدارین؟ چه فرقی میکنه؟ مهم اینه که من داشتم میمردم!
گفتم: دقیقا! ما هم نگران همین هستیم! چرا تو که یه دختر جوون دانشجوی مملکتمون هستی، به جای کلاس و درس و بحثت، باید روی تخت کورتاژ بیمارستان باشی و بچه سقط کنی؟! بگو کی باهات این کارو کرده تا حقتو ازش بگیرم!
دیدم حرف نمیزنه! مجبور بودم بزنم به یه جاده دیگه... گفتم: راستی از داداش افشینت چه خبر؟ چرا چند روزه پیداش نیست؟ چرا از وقتی شما را آوردن اینجا، بهت سر نزده؟!
@yadegar_madar
.
#کف_خیابون 26
تا اسم افشین آوردم، مثل برق گرفته ها شد... گفت: شما افشین را از کجا میشناسین؟ با اون چیکار دارین؟
گفتم: باهاش کاری نداریم... ما حتی با تو هم کاری نداریم... ما فقط میخوایم بدونیم که کی این بلا را سرت آورده و حتی سبب شده که افشین .... استغفرالله... (فکری همون لحظه به ذهنم اومد که از نظر کارشناسمون خیلی بهتر بود!)
گفت: چرا ناقص حرف میزنید؟ بگین افشین چش شده؟ داداشم کجاست؟ چرا نیستش؟
گفتم: نمیخواستم توی جلسه اول چیزی بهتون بگم و آزارتون بدم... اما ظاهرا شما متوجه حساسیت موضوع و مشکلتون نیستید! ببین خواهر من! شبی که شما خونریزی کردی و آوردنت اینجا، داداش با غیرت و نوجوونت، به غرورش برخورد... احساس ورشکستگی کرد... همه چیز و همه دنیا براش تموم شد... ببینید افسانه خانم! ... چطوری بگم... افشین اون شب اینارو که دید... فرداش در دسشویی کنار مسجد گاراژ اوس جلالش ... ببخشید اینو میگم... چجوری بگم... رگشو زد... رگ دستشو زد...
افسانه جیغ بلندی کشید... همه پرستارا ریختند دم در اتاق... همکارم اجازه ورود بهشون نداد... افسانه دوباره جیغ کشید و داد و بیداد کرد... گفت: افشین کجاست؟ افشین و رگ زدن؟ الان حالش چطوره؟
اشک تو چشمام جمع شد و سرم و انداختم پایین... آروم و ناراحت گفتم: متاسفم...
افسانه دیگه رفتاراش در کنترل خودش نبود... شروع کرد به سر و صورت خودش زدن... منم سرم پایین بود و اشکمو پاک میکردم... دستمالی از روی میز کنار تختش برداشتم و گوشه چشمام را پاک کردم...
افسانه خیلی حالش بد شد... گریه های بلند و هر از گاهی هم جیغ... باید کار را تموم میکردم... اگه افسانه روی همین تخت و همین حالا که حالش خرابه باهام حرف زد و یه کد بهم داد، که داد... وگرنه دیگه بعید بود که بتونیم بدون استفاده از روش های خاص خودمون به حرفش بیاریم... آخرین سکانس اون روز باید اجرا میشد... پاشدم و گفتم: ببخشید اذیتتون کردم... فکر کردم درباره داداش افشینتون میدونید... متاسفم... خدانگهدار!
هنوز دو سه قدم به طرف در اتاق نرفته بودم که با همون حالت گریه و صدای گرفتش گفت: آقا!
برگشتم به طرفش و گفتم: استراحت کنید! نمیخواد چیزی بگید! شما باید صبور باشید و ...
حرفمو قطع کرد و گفت: تاجزاده! اون بدبختم کرد... بهش میگن دکتر تاجزاده! قرارمون این نبود... قرار نبود حامله بشم... اما اون کارشو کرد و بیچارم کرد... بعدش هم خودش مثلا میخواست جنینو سقط کنه... منو برد پیش یه نفر... شمال... بابلسر... فکر نمیکردم سر از دست دادن داداشم دربیاره...
کامل برگشتم به طرف و ازش پرسیدم: این دکتر تاجزاده را کجا میشه پیدا کرد؟
گفت: نمیشه پیداش کرد... میگن خیلی آدم گنده ای هست... همون شب هم معلوم بود که گنده است... آخه با محافظ و دم و دستگاه اومده بود شوی کنار دریا! شوی پلن 22 ... اونجا بودیم... اونجا منطقه آزاده... محصوره... من اونجا دیدمش... چیز دیگه ای ازش نمیدونم...
گفتم: دیگه هم باهاش قرار داشتی؟!
گفت: یه بار دیگه خودم و...
گفتم: و کی؟!
سرشو انداخت پایین و با حالت شرمساری گفت: یه بار هم مامانم رفت پیشش!
گفتم: خب سر و نخ دیگه ای نداری ازش؟ کجا رفتین پیشش؟
گفت: نه دیگه... همین بود... اسپانسر شوهای پلن 22 میگفتن تاجزاده است...
گفتم: نمیدونی تاجزاده چیکاره است؟
گفت: نه اما ... یه بار میشنیدم که داره به زبون عربی حرف میزنه...
گفتم: عربی؟! نمیفهمیدی چی میگفت؟
گفت: نه ... فقط میدونم که بعد از اون تماس، به ما که حدودا 20 نفر بودیم گفت براتون یه مهمون ویژه دارم... مهمونی که میتونین حسابی تیغش بزنین...
گفتم: نمیدونی مهمونه از کجا بود؟ کجا قرار مهمونی داشتین؟
گفت: فکر کنم قرار بود مشهد باشه... نمیدونم از کجا بود... شاید عربستان!!!!
ادامه دارد...
@yadegar_madar
.
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇
#کف_خیابون 27
افسانه حرف های دیگری هم زد که بعدا خودتون میفهمید. اما مهم ترینش همینایی بود که گفتم. چون حالش خیلی بد بود و مدام گریه و ناله میکرد ولش کردم.
حدس بدی در ذهنم شکل گرفت... دعا میکردم اشتباه باشه و اون چیزی نباشه که حدس میزدم...اما الان ما چند تا کلیدواژه و سر نخ داشتیم: پلاژ 22 – تاجزاده – محاغظ و دم و دستگاه – زبون عربی – مشهد – شوی لباس – 20 نفر زن !!
باید سریع دست به کار میشدم. از افسانه خدافظی کردم و از اتاقش زدم بیرون. فورا بیسیم زدم ببینم بچه ها میدونن مامانش کجاست یا نه؟ بچه ها گفتن رفته باشگاه! با خودم گفتم چطور مردم روحیه باشگاه رفتن دارن وقتی که دخترش با اون وضعیت تو بیمارستانه و از پسرش هم قاعدتا خبر نداشتند!!
غیر طبیعی بود! حتی اگر حیوان هم باشه، بازم بچه هاش را در اون شرایط ول نمیکنه که بره باشگاه برای درشت و کوچیک کردن اندامش! گفتم که ... غیر طبیعی بود... ماجرا بودار به نظر میرسید...
فورا به بچه ها گفتم یه زن مانتویی امروزی از بچه های خودمون را بفرستند داخل باشگاه ببینند چه خبره؟! ... همین کار را کردند ... خانم زبده ای با شناسه 233 که راسته کارش در متروها و از تیم پیاده بود و میگفتند 4 ساله که مسلح میخوابه و مسلح بلند میشه و مسلح زندگی میکنه، برای این ماموریت انتخاب شد.
خانم 233 به مدت 10 دقیقه رفت داخل باشگاه و اومد بیرون. فورا دستور دادم که با من مکالمه ای داشته باشه:
233: سلام قربان! امر بفرمایید!
من: سلام. خسته نباشید. رویا اونجا بود؟
233: فکر کنم باشه. ندیدمش. دسترسی نداشتم.
من: تشریحش کن!
233: مفصل یا خلاصه؟
من: لطفا هر چی دیدید که فکر میکنید مهمه!
233: سراسر دوربین مدار بسته، عبور دو مرحله ای، ثبت نام فقط با معرفی نامه، وسایل منحصر به فرد، احساسم میگفت دو تا از مردها مسلح باشند، هیچ کدوم از مردها روی صندلی ننشسته بودند و این منو مشکوک تر میکرد!
من: نکته اش همین جاست! ثبت نامتون کردند؟!
233: نه قربان! هر کاری کردم ثبت نامم نکردند. گفتند فقط با معرفی نامه!
من: نگفتی از کجا باید برم معرفی نامه بگیرم؟
233: گفتند طرف قرارداد ما بعضی شرکت ها و دانشگاه هاست!
من: ای داد بیداد! پس فقط یه حدس میمونه!
233: بله قربان! فقط یک حدس و اونم این که اونجا قطعا باشگاه نیست و باشگاه، فقط یک پوشش هست!
من: دقیقا! تشکر. لطفا در دسترسم باشید. به شما نیاز دارم.
233: چشم اما شرایط من مهتابی است. چه دستور میفرمایید؟ (شرایط مهتابی: شرایطی که برای ادامه اش برگ ماموریت لازم است و بدون برگ ماموریت، ادامه فعالیت بدون دستور مستقیم کتبی و یا شفاهی مقدور نیست.)
من: مشکلی نیست. میگم براتون صادر کنند. تشکر.
احساس میکردم داریم توی گرد و غباری فرو میریم که هر چی میریم داخلش، ته نداره و حتی معلوم نیست از پرونده اصلی دور بشیم یا نه؟! حتی معلوم نیست با کیا طرفیم و قراره دنبال چی باشیم دقیقا؟!
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@yadegar_madar
°|•
#یااَباعَبْدِاللھ
[ دستمننیسٺــ
[ ڪهاینبیٺـــ
[ شدهوردلبـم
[ حَرَمٺـــ
[ قبلهۍدلھاسٺــ
[ مراهمدریابـــ...💔🍃
#شبتـوݧ_حسینے🌙
#حُبُّڪْنِعْمَتۍْقَبْرڪْقِبْلَتـے♥️
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ #ʝѳiɳ ↴
➣ @yadegar_madar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃قـدم قـدم پا میزارم تو جاده ها..
🍃تـا برسـم به کـربـلا ..
#حسین ، #حسین
#مداحی
#اربعین
#حاج_مهدے_رسولے
@Yadegar_madar
تو استوریِ یکی از بچه ها نوشته بود ...
اگه کربلا نرفتین اشکالی نداره ... مادر(س) همیشه سهمِ بچه ای که نیومده رو کنار میزاره:)
#مادر(س)_تمام_مارا_به_اسم_میشناسد❤️
#یاس_فاطمی
...♡🍁♡...
❗️عشق مثل نمازه...نیت که کردی دیگه نباید به اطرافت نگاه کنی!
نمیدونم رازش چیه اکثر بزرگان عاشق شعربودن!🤔
واقعا هم بعضی شعرها با دل آدم بازی میکنن.
ما یه تعدادی شو تو این کانال جمع کردیم😍
🔻دل تو آروم کن با این شعرا👇👇👇
♥️ http://eitaa.com/joinchat/3074097165C81f23b4808
#رهبری رو دیدید همیشه با شاعرا جلسه میگیره!به نظرتون دلیلش چیه👆👆👆
➕ پندهای آموزنده......
🦋 #احکام درجیب شماجاسازی شد🦋
💃حکم #رقص زن برای زن درعروسی چیست؟
🤵پشت سرمردی که #ریشش راتراشیده نمازمیشه؟
👨❤️💋👨 میشه درازدواج موقت شرط کردکه تمکین نباشد؟
👔حکم بستن کراوات چیست ؟ ببیندیم ؟ یانبندیم ؟
👬 حکم ازدواج دختربدون اجازه پدرچیست ؟ #میشه
👨⚕امروزه پیونداعضاخیلی رایج شده آیاگناه نداره ؟
👓همه راماجواب می دهیم #درطول۲۴ساعت سریع
❗بدون دغدغه بپرسیدخصوصی درکانال نیست ❗
💫👇_ بسم الله 👇ورود👇بانوان👇آقایان
➿➿➿➿➿
📍کانال پاسخ به مسائل شرعی📍
@k_pasokh
http://eitaa.com/joinchat/843710489Cce3c1505fb
➿➿➿➿➿
شهید مهدے باڪرے: 🙃
.
وقتے بهم گفت ازت راضے نیستم،😱
انگار دنیا 🌍روے سرم خراب شده بود!😑
پرسیدم:واسه چی؟!😰
گفت:چرا مواظب بیتالمال🙄 نیستے؟!
میدونے اینارو ڪے فرستاده؟! 😧
میدونے اینا بیتالمال مسلموناست؟!😾
همش امانته!!😷👽
.
گفتم:حاجے ☠میگے چے شده یا نه؟!😻
دستش را باز ڪرد چهار تا حبّه قند🍬🍫
خاڪے توے دستش بود، دم در چادر🥅
تدارڪات پیدا ڪرده بود!!🎬
.
[@yadegar_madar
🕊به راه های اتصال یکدیگر به خدا،
دست نزنیم؛
اجازه بدهیم هر کس به گونه ی
خودش به خدایش وصل شود،
"نه" به شیوه ما !!!
#یاس_فاطمی
babolharam hadadiyan (2).mp3
2.27M
#حاج_سعید_حدادیان
🔳 همینجا بود بوسه گرفتم من از رگهای حنجر تو...😭
#روضهجانسوز💔
#اربعین...🏴
#یاس_فاطمی
...♡
#حسین...
🕊گریمو در آوردی
میخوای برم؟!
خب منو به کی سپردی
میخوای برم؟!
من بدون تو آخه
چیکار کنم؟!
از خودم به سمت کی
فرار کنم؟!😭