eitaa logo
‹ یادگاࢪ مادࢪ ›
654 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
443 ویدیو
194 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت رمان☺️ اول دوم
4 بعد از جلسه و مختصر پذیرایی که کردن، تک به تک رفتیم دراتاق تقسیم... من نفر شیشم یا هفتم بودم که رفتم داخل... بعد از سلام و احوالپرسی های معمول، پروندم را بررسی کردن... با خودمم حرف زدند... معلوم بود که منو از بابام بهتر میشناسند... اصلا بذارین یه تیکه از گفتگومون را با سردار خ.خ نقل کنم: سردار: ماشالله پرونده پر و پیمونی هم دارین... لبنان و سوریه و عراق و افغانستان و آلمان و عربستان و امارات و ... شمال و جنوب و شرق و غرب و... پرونده های خوبی هم داشتید و اکثرا با موفقیت همراه بوده... الحمدلله... میدوارم همیشه موفق باشید. من: خواهش میکنم. سردار: پرونده ای که قراره خدمت شما باشیم، دو و حتی سه مرحله ای هست... مرحله اولش خودتون تنها هستید... ینی از مامور تحقیق گرفته تا مامور انجام و عملیات... مرحله دومش را با همکاری دو نفر دیگه... به وقتش توضیح میدم خدمتتون... مرحله سومش هم که اگر دو مرحله قبل درست انجام شده باشه، حالت نتیجه پازل دو مرحله قبل هست... من: منظورتون اینه که پرونده اول و دوم، بی ارتباط با هم نیستند و قراره بخشی از یک پروژه باشم؟ سردار: دقیقا! به خاطر همین اگر تا قبل از مرحله سوم، ینی تا انتهای مرحله دوم شهید یا مفقود نشید، مرحله سوم ممکنه خودتون سر تیم پرونده خودتون بشید. من: خب این ینی موارد دیگری هم هستند که سوژه هاشون داره به موازات پرونده ما توسط بچه های دیگه دنبال میشه؟ سردار: دقیقا! من: خب این یه ریسک بسیار بالا داره! البته اگر درست فهمیده باشم!! سردار: آفرین! دقیقا به خاطر همین نباید هیچ تیری شلیک بشه و یا کسی توسط شما کشته بشه! من: خدایا! شما چرا فکر میکنید مامور بیچاره تون علم غیب باید داشته باشه و یا چشم برزخیش کار بکنه؟! سردار خندید و گفت: چاره ای نیست. وقتی سه چهار روز بهتون فرصت دادم که پرونده اول را مطالعه کنید، با ذکاوتی که در شما سراغ دارم، احتمال میدم که متوجه منگنه ای که درش قرار دارم، میشید و بهم حق میدید! یک دقیقه سکوت کردیم... من به کف زمین چشم دوخته بودم و سردار هم به صورت من داشت نگاه میکرد... چیزی نبود که بشه به راحتی پذیرفتش و یا ردش کرد... چون اصلا حق انتخاب وجود نداشت! چشمم را مالیدم و چند تا نفس عمیق کشیدم. به سردار نگاه کردم و گفتم: چشم! توکل بر خدا! سردار گفت: جز همین هم از شما انتظار نداشتم. فقط دو تا نکته: نکته اول اینکه بازم تاکید میکنم! لطفا هیچ کس توسط شما مورد جراحت شدید و یا منجر به مرگ قرار نگیره. نکته دوم هم اینکه همین امشب تا قبل از ساعت 11 خودتون را به خونه شماره دو تهران پارس معرفی کنید. چون احتمالا ساعت 12 اونجا تخلیه باشه! من با تعجب گفتم: تخلیه؟! ینی چی؟! گفت: خودتون بعدا متوجه میشید! لطفا فرم اسلحه و بیسیم و gps را از اتاق بغل دریافت کنید تا بتونید به مترو برسید! در مترو به یه خانم برخورد میکنید که اون شما را به خونه شماره دو تهران پارس راهنمایی میکنه. گفتم: خانم؟! مشخصه و یا چیزی که بتونم بشناسمش؟! جسارتا اصلا چرا باید یه زن در مترو این کار را انجام بده؟! خب خودتون زحمتش را میکشیدید! گفت: خودش میاد سراغتون. شما نیاز نیست خودتون را به زحمت بندازید تا اونو پیدا کنید... آدرس را باید از اون بگیرید چون باهاش ممکنه کار داشته باشی! ممکنه بعدا به دردتون بخوره. حالا شما بسم الله بگو تا بعد خدا کریمه. یه کم گیج بودم. خدافظی کردم و رفتم فرم های لازم را پر کردم... کیف و ساکم را برداشتم و راه افتادم... تا برسم به مترو دو تا ایستگاه عوض کردم... از اینکه حتی نباید با ماشین اداره میرفتم یه کم عصبی بودم... رسیدم به مترو... مسیرم را پیدا کردم... رفتم بلیط خریدم و نشستم تا قطار شهری بیاد... چون هنوز تعطیلات نوروز تموم نشده بود، خیلی شلوغ نبود... اما خیلی خلوت هم نبود... همین جوری که با خودم درباره حرفای سردار فکر میکردم، یه چیزی توجهم را جلب کرد... با اسلحه منو فرستادند توی مترو!! این خیلی طبیعی به نظر نمیرسید! ادامه دارد... @yadegar_madar
3 🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇 وقتی هواپیما پرید، کمربندمو باز کردم و یه کم راحت تر نشستم. من عاشق خوراکی هایی هستم که توی هواپیما میدن. هرچند کم هست اما خوشمزه و متنوعه. به همون میزان علاقمندیم به خوراکی های وسط پرواز، از توصیه های ایمنی که خانم های مهماندار انجام میدن، متنفرم. بیشتر شبیه ایروبیک اما با سرعت آروم و بسیار موزون انجام میشه. مخصوصا وقتی میخوان این جمله را اجرا کنند خیلی ضایع اجرا میکنند: «در هنگام خطر و فرود اضطراری، دو درب در جلو ... دو درب در عقب ... و دو درب در قسمت بالهای هواپیما جهت خروج شما عزیزان تعبیه شده است...» میخواستم خودم را از این شکلک ها و اداها نجات بدم که روزنامه را از زیپ پشت صندلی جلویی درآوردم و یه نگاهی به تیترها و عکساش انداختم... یه تیتر خیلی نظرمو جلب کرد... جمله ای از دکتر بهشتی (پسر شهید بهشتی) نوشته بود... اصل جملش دقیق یادم نیست اما یادمه که خیلی از «مهندس میرحسین موسوی» تعریف کرده بود... قبلا هم یادمه... در روزنامه اطلاعات چند بار دیگه هم از موسوی تعریف و تمجید کرده بود... خیلی اکثر مردم نمیفهمیدند داره چه اتفاقی میفته... اما واسه بچه های ما خیلی واضح بود که دارن موسوی را میندازن سر زبونا... جوری که مثلا برای اذهان عمومی حالت مطالبه گری پیش بیاد و بعدا بگن «به خواست ملت...» ایشون در انتخابات شرکت کردند و کاندید شدند... به این کار در عالم رسانه و سواد مطبوعاتی میگن: «کی داریم؟ فقط یکی هست!» ... بگذریم! از هواپیما پیاده شدم... خیابونا خیلی شلوغ بود... حدود دو سه ساعت طول کشید تا رسیدم شعبه جردن... قرار معرفیم اونجا بود... همه کارهای مربوط به معرفیم انجام شده بود... من فقط خودمو به نوعی تحویل دادم و منتظر اولین دستور شدم... درست نیست از اونجا بگم اما یه ساختمون حدودا 300 یا 400 متری... بدون تابلو و سردر... سه طبقه... تقریبا نوساز... علاوه بر کنترل ورود و خروج چشمی، باید رمز عبور هر روز را هم اعلام میکردیم... و کلی چیزای دیگه که بعدا شاید بیشتر توضیح دادم... رفتم در استراحتگاهم و روی یه تخت دراز کشیدم تا صدام بزنند... خسته بودم... مدام تصویر خانمم جلوی چشمام بود... من حتی فرصت نکرده بودم با بچه هام خدافظی کنم... توی همین فکرها بود که چشمام بسته شد و خوابم برد. وقتی بیدار شدم، اذون مغرب بود... قرار شد بعد از نماز و شام، یه جلسه مختصر داشته باشیم تا بتونیم از همون شب یا از فرداش شروع کنیم... نماز را پشت سر یه سید میان سال خوندیم. روحانی بسیار ساکت و معمولی بود... خب قطعا از دفتر روحانیت اداره بوده که در شعبه جردن داشت نماز میخوند... وگرنه نمیرن یه روحانی معمولی را پیدا کنند و دستش را بگیرن و بیارنش وسط یکی از شعبه های «کارگزینی و تقسیم» اداره... فقط نماز خوند و رفت... یاد حاج آقای اداره خودمون افتادم که چقدر بچه ها باهاش راحتن و اونم اهل بگو بخنده... کلا جو اداره تهران خیلی جو سنگینه... خیلی کسی با کسی حرف نمیزد... همه درگیر خودشونند... مثل شیراز نبود که گوشت تلخ تر از همشون من باشم! نماز خوندیم... شام مختصری هم خوردیم... جاتون سبز...کتلت و مخلفات... اما حیف که نوشابه نداشت... بعدش رفتیم اتاقی که اسمش را سالن جلسات گذاشته بودند... حدودا 22 نفر بودیم... 10 نفر از خود بچه های تهران... 12 نفر هم از شهرستان ها و مراکز استان ها... خیلی معطلم نشدیم... شاید ده دقیقه... قرآن را شروع کردند... یادمه آیات 107 تا 109 سوره یونس خوندند... من خیلی این سه آیه را شنیدم و توی ذهنمه... چون اولین روز تحصیلم در دانشگاه امام باقر علیه السلام هم قاری قرآن جلسه، همین آیات را خوند... جلسه حدودا دو ساعت طول کشید... از بیان محتویاتش معذورم اما درباره ماموریتمون در تهران و حومه نبود... چون اداره و حتی سازمان، هیچوقت مامورهای چندین پرونده موازی یا متوازی را با هم یه جا جمع نمیکنه... گود مورنینگ پارتی که نیست... بالاخره هر چیزی رسم و رسوم خودشو داره... وقتی من در شیراز قرار نیست بفهمم که اتاق بغلیم چه خبره و دارن روی چه پروژه ای کار میکنند، دیگه تهران که جای خود داره... موضوع کلی جلسه درباره «بررسی شرایط منطقه با رویکرد آشوب محور در معادلات رژیم صهیونیزمی» بود... به جرات میتونم بگم که 80 درصد مطالبش برام تازگی داشت... واسه منی که حداقل سالانه دو سه بار، ماموریت خارج از کشور میرفتم تازگی داشت... چه برسه به بقیه... فقط فهمیدم که روزهای سخت و سنگینی در پیش داریم... تمام ضمایری که استفاده میکردند مخاطب و نزدیک بود... این ینی جامعه هدف دشمن، ما هستیم... ینی خطر داره نزدیک میشه اما ممکنه در دسترس نباشه! ادامه دارد.. @yadegar_madar
14 پسر جلال شانس آورد که هر کاری کردم کبریت روشن نمیشد... پسر آشغال جلال که نمیدونست چیکار کنه و هول شده بود، تا میخواست از گود بپره بیرون، پاش گیر کرد پشت سیم لامپی که برای روشنایی گود برده بود... دیگه اونجا شانس نیاورد... خدا هم میخواست همینجوری که منو چرزنده، خودش هم بچرزه... محکم خورد زمین... با صورت هم خورد زمین... سیم برق اتصالی کرد... یهو صدای بلندی اومد... با گود فاصله داشتم... هنوز درگیر کبریت بودم که دیدم آتیش وحشتناکی وسط گود روشن شده... دقیقا زیر ماشینی که پیچ روغنش هم بازه... پایین تنه پسر اوس جلال بود که آتیش گرفته بود ... آتیش داشت لباس چرب و چیلی را توی پوست و گوشت بدنش آب میکرد ... اگر به دادش نرسیده بودند، تمام هیکلش دود میشد میرفت هوا... دلم خنک نشد... دوس داشتم خودم آتیشش بزنم... اما... هنوزم معتقدم که شانس آورد که کبریت من روشن نشد... تا کلی وقت درگیر دادگاه آتش سوزی گود گاراژ و نیم تنه پایین پسر جلال بودیم... اما اون چیزی که سبب شد اسمی از من وسط نیاد، این بود که پسر جلال فهمید که اون عکس، عکس مامان من بوده... آروم در گوشش گفتم که اگر شکایت بکنی و اسم منو بیاری، کل گاراژ را آتیش میکشم و به بابات هم میگم که قصه چه بوده... بعد از دو سه ماه کش و قوس، دادگاه تموم شد و چون شاهد خاصی نداشتند و اسمی از من هم مطرح نشد، جلال با بیمه سرشاخ شد...خلاصه آخرش پسر جلال تا مدت ها خونه نشین شد و منم به کارم در گاراژ ادامه دادم... افشین یه جای دیگه نوشته بود: نمیشد با اون وضعیت ادامه داد... خیلی اذیت میشدم که تابلو باشیم... اما نه میتونستم جلوی مامان و خواهرم بگیرم و نه راه چاره خاصی به ذهنم میرسید... فقط میدونستم که نمیتونم با اون وضعیت ادامه بدم... تصمیم گرفتم با مامانم مطرح کنم اما نمیدونستم چطوری مطرح کنم؟ تا اینکه یه شب... مامان و افسانه شو داشتند... منم تا ساعت یک یک و نیم خودمو بیدار نگه داشتم تا بالاخره بتونم با مامانم صحبت کنم... تا اینکه بالاخره مامان و افسانه برگشتند خونه... خیلی خسته بودند... جوری که تا اومدند فقط کفششون را درآوردند و رفتند ولو شدن رو تخت خواب! من که خیلی تعجب کرده بودم... رفتم بالا سر مامانم... گفتم مامان باید حرف بزنیم! مامان به زور چشمش را باز کرد و گفت: افشین جون! الان اصلا نمیتونم... حتی قادر نیستم ببینمت... بذار سر فرصت قربونت برم... گفتم مگه بنایی بودین که اینجوری دوتاتون خسته این؟! این چه کاریه که شما را اینقدر خسته و کوفته میکنه؟ حالا خوبه یه دو مدل لباس پوشیدن و راه رفتینا... خوبه که کوه نکندین! جوابم ندادن... افسانه که بیشتر میخورد بیهوش شده باشه تا اینکه خواب باشه... مامانم هم تلاش میکرد چشماش را باز نگه داره و جوابمو بده... که نتونست و چشماش بسته شد و خوابید! اون شب خیلی تو ذوقم خورد... دوس داشتم تکلیفمون روشن بشه اما نتونستیم حرف بزنیم... رفتم توی رخت خوابم و دراز کشیدم... داشتم با گوشیم ور میرفتم که شیطون رفت تو جلدم... پاشدم رفتم بالای سر مامان و افسانه... آروم صداشون کردم... دیدم نه بابا... بیدار نمیشن... خیالم راحت شد... هیجان زیادی داشتم... چند بار لعنت بر شیطون کردم... اما فایده نداشت... پاورچین پاورچین قدم برمیداشتم... رفتم سراغ کیف افسانه و مامانم... نمیدونستم چرا دارم این کارو میکنم... اما واسم جذابیت زیادی داشت... دوس داشتم وسایلشون را دید بزنم... دوس داشتم ببینم اونشب چه لباس جدیدی آوردن خونه و قراره باهاش تمرین شو کنند! کیفشون را برداشتم با خودم بردم توی حال... نفسم داشت بالا میومد... از بس ترسیده بودم و هیجانی شده بودم... قلبمو که دیگه نگو... داشت از دهنم میپرید بیرون... هی برمیگشتم و پشت سرمو نگا میکردم... زیپ کیفشون را وا کردم... بوی سه چهار کیلو مواد آرایشی به مغزم خورد و گیج و منگم کرد... تا اینکه دیدم... لباس خیلی قشنگی توی کیف افسانه بود... درآوردم و خوب نگاش کردم... متاسفانه اتفاقی که نباید میفتاد، داشت میفتاد... ادامه دارد... کانال دلنوشته های یک طلبه @Yadegar_madar
. 15 🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇 دو سه روز از اون شب گذشت... نذاشتم اتفاق خاصی بیفته... چیزی را که میخواستم به مامانم بگم نگفتم... تا اینکه یه شب، مامان و افسانه زود برگشتند خونه... خیلی معمولی شام خوردیم... دور هم با هم حرف زدیم... تلوزیون نگاه کردیم. من یادم اومد که الان بهترین وقتشه که مطرح کنم... رو کردم به مامان و گفتم: مامان! یادته چند شب پیش میخواستم باهات حرف بزنم اما خیلی خسته بودی و نشد؟» مامان گفت: «نه! کدوم شب؟!» افسانه فورا پرید وسط حرفمونو رو به مامان گفت: «مامان همون شب که شو داشتیم دیگه! رفتیم باغ ازگل و...» مامان با یه لبخند خاصی گفت: «آهان... یادم اومد... خب؟! جانم؟» ادامه دادم و بعد از کلی حاشیه رفتن گفتم: «میخواستم یه چیزی بهت بگم... میخواستم بگم من از این محله خوشم نمیاد... ینی خوشم میادا اما خسته شدم... از گاراژ هم دوره و فاصله داره... حالا نه خیلی... اما کلا از اینجا خوشم نمیاد...» مامان گفت: «حق داری... من و افسانه هم خیلی از این محله خوشمون نمیاد... جای پیشرفت نداره... اون روز بازم میخواست مهمون بیاد خونمون اما ما خجالت میکشیدیم که آدرس بدیم... حالا این که چیزی نیست... چند روز دیگه که خواست واسه خواهرت خواستگار بیاد، چه خاکی باید سرمون کنیم؟ وقتی زنگ میزنند، تا آدرس میدیم دیگه حتی باهامون خدافظی هم نمیکنن!» من که داشتم شاخ درمیاوردم گفتم: «ای من به قربان دل پر خون مامان جونم برم! نگرانتم مامانی... مامان خوب شد سر حرف برداشتم و گفتما... وگرنه تا صبح خدایی نکرده با این همه غم و غصه، زبونم لال...» پاشدم رفتم پیشش و گرفتمش و یه بوسش کردم... گفتم حالا چیکار کنیم؟ افسانه گفت: «من که خیلی وقته دارم میگم ما باید از این محل بریم... مامان قبول نمیکنه... نه اینکه قبول نمیکنه ها... حرفی نمیزنه... خب مامان دلت خوش کردی به چی؟ به اینکه این خونه فسقلی یادگار بابامونه؟ خب میریم توی خونه یادگاری بابای مردم زندگی میکنیم! اصل، یاد بابامونه که یادش هستیم...» مامان اون شب قبول کرد... قرار شد بگردیم دنبال خونه... اما همه چیز، زود داشت اتفاق میفتاد... دو سه روز گذشت... یه روز مامان زنگ زد و بهم گفت دیگه لازم نیست دنبال خونه باشی... من که خیالم راحت شده بود، چیزی نگفتم و شب که ر فتم خونه، با هم آماده شدیم و رفتیم خونه را هم دیدیم... کمتر از دو ساعت تو راه بودیم تا رسیدیم! خلاصه ما در طول کمتر از چند روز یه خونه آپارتمانی بسیار شیک و رویایی در منطقه چیذر تونستیم کرایه کنیم! خونه ای سه خوابه برای سه نفرمون... فقط یه مشکل وجود داشت... مشکل این بود که کرایه اش ماهی سه ملیون تومن بود! اما اینقدر قشنگ و باکلاس بود که دلمون نمیومد ازش دل بکنیم... حتی دلمون نمیومد بیاییم بیرون... به زور رفتیم بیرون... بالاخره برگشتیم خونه... تو راه همش از خونه چیذر و کلاس محله و کوچه و خیابوناش و اینا حرف میزدیم. مشکلمون ماهی سه ملیون تومن بود... اما اون موقع به ذهنم نمیرسید که بگم خب بریم دو سه تا خیابون بالاتر از خونه قبلیمون و لازم نیست بیفتیم توی اینطور خرج ها و... اما نشد... ینی نتونستم حرفی بزنم... مامانم و افسانه هم جوری حرف میزدن که انگار پشتشون به کوه بود. چون فقط رفتیم خونه را پسندیدیم. الان که داره یادم میاد، یه جای کار لنگ میزد... نمیدونم درست یادمه یا نه... اما فکر کنم مامانم و افسانه کلید داشتند! ینی هیچ خبری از بنگاه و بنگاه دار نبود... کلید دست خودشون بود... پس اگر بخوام دقیق تر بگم این میشه که اونا شاید خونه را قبلا دیده بودن و این من بودم که اونشب خونه را برای اولین بار میدیدم! جا به جا شدیم. رفتیم آپارتمان چیذر... من هر روز صبح، ساعت 6 از خونه میومدم بیرون تا 6 عصر! چون راهم تا گاراژ خیلی دور بود. وقتی هم میومدم، مثل جنازه ها میفتادم. از بس خسته بودم. ادامه دارد... @Yadegar_madar
16 همین خستگی و کوفتگی باعث میشد که تمرکزم روی خواهر و مادرم به شدت کاهش پیدا کنه. البته من که کوچکتر از همه بودم اما باز هم یه اثر ضعیف میتونستم داشته باشم. چون مامانم افسانه را عادت داده بود که منو حساب کنند و گاهی ازم مشورت بخوان. من هر روز کار و بدبختی و فلاکت... افسانه و مامانم هر روز باشگاه و مزون و شو و مهمونی و عشق و حال... خب خوشحال بودم که اونا خوشحالن اما این خوشحالی، آرامش قبل از طوفان بود... یه روز افسانه زنگ زد و گفت: «داداشی من یه مسابقه دارم و باید برم شمال!» گفتم: «چه مسابقه ای؟» گفت: «مسابقه بدنسازی! البته چند تا شو هم میخوام شرکت کنم که به نظرم میتونه تجربه خوبی باشه!» گفتم: «چی بگم؟! خود دانی! مامان رویا میدونه؟» گفت: «آره اما گفته هر چی افشین بگه!» منم که از این حرف مامانم خوشم اومده بود گفتم: «باشه آبجی. مواظب خودت باش! کی برمیگردی حالا؟» گفت: «سه چهار روز طول میکشه!» گفتم: «پس درس و دانشگاهت چی؟ اصلا با کی میخوای بری؟» گفت: «دانشگاه که خیلی مهم نیست. چون دو سه تا درس بیشتر در اون چند روز ندارم. تازشم مثلا دانشگاه آزادیما... بالاخره پول دادیم... نمیندازنمون که! با چند تا از بچه ها... فائزه و چند تای دیگه!» خدافظی کردیم و رفت. از اون روز به بعد، روند مسابقات شمال و کیش و ... مرتب ادامه داشت. حداقل ماهی یه بار مسابقه میرفت. وقتی هم برمیگشت کلی لباس و پول و چیزای دیگه با خودش میاورد. یه روز از مامانم پرسیدم: «مامان! مسئول باشگاه افسانه کیه؟» مامانم گفت: «چطور؟» گفتم: «واسم جالبه بدونم. چون ماشالله افسانه خوب داره پیشرفت میکنه و همش مسابقات و جوایز و پول و...» مامانم یه لبخندی زد... یه نفس عمیق کشید... چند لحظه سکوت کرد و بعدش گفت: «مسئول باشگاه و مزون یکیه! هردوش زیر نظر کوروش اداره میشه!» با شنیدن اسم کوروش، حال بدی بهم دست داد. اصلا خوشم نیومد. ینی افسانه با کوروش و بچه های باشگاه و مزونشون میرفتند شمال و کیش و...؟! رو کردم به مامانم و گفتم: «راستی مامان تو چرا باهاشون نمیری؟ تو هم که ماشالله ورزشکاری؟!» مامان گفت: «حسش نیست. بهم گفتند. اما فعلا حسش نیست.» مدت ها به همین ترتیب گذشت. تا اینکه یه شب که منتظر افسانه بودیم که از شمال برگرده، خیلی طول کشید. مامانم دلش مثل سیر و سرکه میجوشید. من این موقع ها ترجیح میدم که خیلی از مامانم سوال نپرسم و حرفی نزنم. اما دل خودمم طاقت نمیاره و بالاخره نمیتونم تحمل کنم که مامانم داره از ترس و دلهره، لبشو گاز میگیره و میلرزه. هرچی هم به گوشیشون تماس میگرفتیم بر نمیداشتند. گفتیم خدایا چیکار کنیم؟ چیکار نکنیم؟ از دهنم دراومد و گفتم: خب اگه کوروش خان باهاشونه یه تماس واسه اون بگیر! تا این حرفو زدم، مثل اینکه مامانم فقط منتظر تایید برای تماس برای کوروش بود. مثل اینکه منتظر بود که یکی همین حرف و پیشنهاد را بهش بده. فورا پرید و واسه کوروش تماس گرفت. حالا ساعت چند؟ تقریبا 4 صبح! اما هر چی زنگ میزد، خط نمیداد و اصلا بوق هم نمیخورد. مامانم داشت جون به لب میشد. سابقه نداشته که از افسانه بیش تر از سه چهار ساعت خبردار نباشه! چه برسه به اینکه از عصر تا 4 صبح حتی ندونه زنده هستند یا مرده! تا اینکه تلفن زنگ زد... از بیمارستان بود... گفت این شماره را از گوشی یکی از کسانی برداشته که در جاده فیروزکوه ماشینشون چپ کرده و افتادن ته دره!! گوشی افتاد روی زمین... مامانم غش کرد... به رعشه افتاده بود... دست و پام گم کردم... ادامه دارد... @yadegar_maar
. 17 🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇 پاشدم آماده شدم که برم بیمارستان... اما مامانم به زور اصرار کرد که بیاد... نتونستم راضیش کنم که بمونه... تا اینکه با هم رفتیم... تو راه دوتامون مثل ابر بهار گریه میکردیم... طوری که راننده تاکسی تعجب کرده بود و دلش واسه ما میسوخت... اینقدر که حتی کرایه تاکسی هم نگرفت! چون دم صبح بود و خیابونا حلوت بود چندان طولی نکشید که رسیدیم. رفتیم به اتفاقات. گفت اعلام کردن که تو راه هستند اما هنوز نیاوردنشون... چون مسافت زیاد بوده تا تهران، گفتن به بیمارستان همون اطراف مراجعه کنند! ما که داشتیم میمردیم... نمیدونستیم چیکار کنیم... تنها راهی که داشتیم این بود که بکوبیم بریم شمال... مجبور شدیم همین کار هم کردیم... وقتی تماس گرفتم که آژانس بین شهری بیاد و با آژانس بریم که زودتر برسیم، اولین سوالی که برام پیش اومد این بود که ما الان باید کجا بریم؟ کدوم شهر؟ کدوم دهات؟ کدوم بیمارستان؟ آخه شمال که یه ذره و دو ذره نیست که بگیم میریم پیدا میکنیم! دو سه بار مامانم از حال رفت... رنگش شده بود مثل گچ... مجبور شدم آژانس بین شهری را ردش کردم رفت... چون هم آدرس نداشتیم و هم مامانم اینقدر حالش بد بود که سرم و آمپول زد و خلاصه همونجا دو ساعت معطل شدیم... وقتی رفته بودم واسه مامانم کمپوت بخرم که هم مثلا صبحونه اش باشه و هم جون بگیره، تا برگشتم، صدای گوشی مامانم شنیدم که داشت زنگ میخورد... دسپاچه شدم... زود رفتم گوشیش از کیفش درآوردم... با کمال تعجب دیدم شماره خونه است!! نمیدونستم چی به چیه... فقط جواب دادم... -الو -الو افشین؟ سلام؟ کجایین شماها؟ - سلام افسانه! آشغال! تو زنده ای؟ کجا بودی تا حالا؟ - وا! افشین این چه طرز حرف زدنه؟ آدم با خواهرش بزرگترش اینطوری حرف میزنه؟ - خانم خواهر بزرگتر! میدونی مامان الان تو چه حالیه؟ اصلا میدونی ما کجاییم؟ کجا بودی از دیشب تا حالا؟ - نه! فکر کردم مامان رفته مزون و تو هم رفتی سر کار! خط نمیداد وگرنه چند بار زنگ زدم... کجایین حالا؟ - بیمارستانیم. مامان داره از وحشت سکته میکنه! - من الان میام! کدوم بیمارستانین؟ - لازم نکرده. همون جا باش تا ما بیاییم. فکر کنم سرم مامان کم کم تمومه. مامانم چشماش باز کرد. وقتی فهمید که افسانه زنگ زده و خونه است، هم گریه کرد و هم خوشحال شد. پاشدیم رفتیم خونه. من با خودم گفتم حالا تا مامان، افسانه را ببینه میخوابونه زیر گوشش و... اما نه... مثل عاشق و معشوقی که بعد سال ها همدیگه را پیدا کرده بودن، همدیگه را تو بغل گرفتن و گریه کردن و قربون هم شدند!!! اینا خیلی واسم مهم نبود. مهم این بود که افسانه زنده بود و تصادف نکرده بود و سالم برگشت خونه... اصلا اینا را گفتم که یه چیز دیگه بگم... اونم این که پس افسانه کجا بود؟ چرا اون شب تا دیر وقت حتی خبرمون هم نکرد؟ و این که کسانی که تصادف کرده بودن کیا بودن؟ و چرا اولین شماره ای که در گوشیشون بوده، شماره ما بوده؟ اینا را الان تو ذهنم اومده وگرنه همون موقع، اینقدر از دیدن افسانه شوکه و خوشحال بودیم که عقلمون به این چیزا نرسید و نتونستیم خیلی پرس و جو کنیم. دو سه روز گذشت. چون فاصله گاراژ تا خونه چیذر زیاد بود، نمیتونستم ناهار بیام خونه... اما یه روز سرما خورده بودم و جون کار کردن نداشتم... تصمیم گرفتم برم خونه...از اوسام اجازه گرفتم و رفتم خونه. تا در را وا کردم با کمال تعجب دیدم هم مامان خونه است و هم افسانه! خیلی هم ناراحتند و اول تا آخر مملکت را بستن به فحش و بد وبیراه!! ادامه دارد... @yadegar_madar
. دستمو آوردم بالا... دو رکعت نماز واجب صبح در این بلاد غریب با دلی شکسته از دیدن خود فروشی ها و تنفر از خنده پیروزمندانه وهابی های بولهوس... استغفرالله... این چه نیتیه؟! دو رکعت نماز واجب صبح میخوانم قربتا الی الله... الله اکبر! ادامه دارد... @yadegar_madar 42
در پاییز 92، سربازان گمنام امام زمان (عج)، یک جاسوس MI6 که بیش از 50 سال داشته و بر زبان انگلیسی مسلط بوده است را در کرمان شناسایی و دستگیر می کنند. این فرد تحصیلکرده بوده و در قالب فعالیت‌های تجاری، عمل جاسوسی را انجام می داده است. متهم مذکور در 11 نوبت در داخل و خارج از کشور به صورت حضوری با افسران اطلاعاتی کشور انگلیس ارتباط برقرار کرده و در هر ملاقات نیز اطلاعات مورد نظر سرویس جاسوسی مذکور را تحویل داده و البته یک‌سری راه‌کار را علیه منافع جمهوری اسلامی ایران از سرویس اطلاعاتی انگلیس اخذ کرده است. جاسوس دستگیر شده با 4 افسر اطلاعاتی انگلیس در ارتباط بوده و با هدایت و آموزش‌های این افسران اطلاعاتی، اطلاعات خواسته شده و مورد نظر آن‌ها را جمع آوری و سپس به کشور مبدا جاسوسی منتقل می کرده است. ادامه دارد... @yadegar_madar 38
. دستمو آوردم بالا... دو رکعت نماز واجب صبح در این بلاد غریب با دلی شکسته از دیدن خود فروشی ها و تنفر از خنده پیروزمندانه وهابی های بولهوس... استغفرالله... این چه نیتیه؟! دو رکعت نماز واجب صبح میخوانم قربتا الی الله... الله اکبر! ادامه دارد... @yadegar_madar 42
هو_العشق تُ مرآجانِ جهآنے اول داستان. از مدرسه برگشتم خونه.. طبق معمول سرم به شدت شلوغ خواهد بود😅 اینکه میگم شلوغ برای یه دقیقه است... شلوغ به معنای واقعی..راستی فراموش کردم خودم رو معرفی کنم.. من حوا آرمان هستم.. یه دختر چادری و سوم دبیرستانی. 😉..دوبلور! مجری!گوینده!بازیگر!کارگردان! مدرس زبان انگلیسی با 17 سال سن... 😌 بله...داشتم براتون میگفتم.. 👌جونم براتون بگه.... (ای بابا، بازم که تلفنم زنگ خورد) زنگ خور تلفنم از 118 بیشتره😂 فقط همینو کم داشتم.. گویا یه سری جلسات معرفتی در حال تشکیل هستن که بنده هم باید حضور داشته باشم 🤦‍♀️🤦‍♀️نههههه! من خسته ام..واقعا بعضی اوقات خیلی احساس خستگی میکنم.. با این همه کاری که روی سرم ریخته.. اما انگار باید حتما برم چون خیلی اصرار کردن😑😑سریع لباس مدرسه رو با یه لباس ساده اما شیک عوض کردم و راه افتادم.. توی راه از شدت خستگی 😴😴گاهی اوقات چشمامو می‌بستم... یعنی با چشمای بسته راه میرفتم 😂 واقعا چشمام چوب کبریت لازم بودن تا باز بمونن.. بعد از گذشت 15 دقیقه رسیدم به مقصد...خداروشکر به موقع رسیدم.. نمیخواستم در نظرشون به عنوان یه فرد بدقول جلوه کنم..مسئول بخش گفت: باید منتظر بمونیم تا مسئول جلسات معرفتی تشریف بیارن.. تو دلم داشتم میگفتم : خدایاااا... مگه من وقتمو از سر راه آوردم آخه😡😡 بله بلاخره بعد از 20 دقیقه زنگ در ورودی به صدا دراومد... و یک نفر در رو باز کرد.. نفر اول که وارد شد یه پسر جوون قد بلند بود که مقداری ریش داشت.. با خودم داشتم میگفتم حتما مسئول جلسه ایشونه 🤔.. نفر بعدی یه پسر جوون با قد متوسط.. که عینکی بود و یه کوله قرمز، مشکی پشتش بود.. با خودم گفتم: نه.. این نمیتونه مسئول جلسات باشه.. نه اینم نیست.. اا، پس چرا در رو بستن.. مسئول جلسات که وارد نشده هنوز.. نکنه مسئول ما یکی از این دوتا جوون باشن.. حتی فکرش هم باعث خندم میشد 😂😂.. همه رفتن داخل اتاق برگزاری جلسات و گِرده همایی ها نشستن.. و من داخل سالن و جلو در ورودی تنها بودم.. یک آن به خودم گفتم.. ( حوا.. هنوز که جلسه ای تشکیل نشده.. اینجا هم که کسی نیست.. بلند شو برو.. در خروجی هم که اینجا.. روبه روته😁..) پس خیلی آروم بلند شدم و یواش یواش به سمت در خروجی حرکت کردم... دستم رو بردم به سمت دستگیره در... که یکدفعه یه از صدایی از داخل اتاق گفت : خانم آرمان تشریف نمیارید؟! به گمونم صدای یکی از اون پسرا بود... اما کدومشون نمیدونم🤔🤔 ای بابا... دیدید چیشد؟ نذاشتن برم.. 🤦‍♀️🤦‍♀️ انگار توفیق اجباری شد... نویسنده : زهرا خلفی @Khalafi_313 نظرات!👆
هو_العشق تو مرا جان و جهانی دوم بله، گویا توفیق اجباری شد... منم برای اینکه زایه نشه😅 رفتم داخل اتاق برگزاری جلسات، همه مرتب نشسته بودن.. و من تنها دختر چادری جمع بودم😌 به جز من دو تا دختر دیگه هم بودن...وقتی خواستم بشینم..کمرم محکم خورد به وسایلی که پشتم بود و من ندیده بودمشون😅😅 تو دلم گفتم : آاااخ... (اما انگار زیادی بلند گفتم 😑🤦‍♀️) چون همون پسر که قد متوسطی داشت، با لبخند خاصی . گفت : خانم مواظب باشید.... منم در جواب بهش و چشمای نگران همه، دستامو بالا بردم  و گفتم : سالمم، سالمم😅😅 یک دفعه همون پسر که این حرف رو زده بود با خوندن یک آیه شروع به صحبت کرد و خواست خودمون رو معرفی کنیم... 😑باورم نمیشد... مسئول جلسات.. همون پسر بود..همونی که حتی یک درصد فکرشم نمیکردم.. واقعا برام هضمش سخت بود... با افکارم درگیر بودم 😅 همش با خودم میگفتم.. مگه این پسر چقدر سنشه.. خیلی باشه 17 سال.. بعد اون موقع... اما بعدش میگفتم.. نه، حوا یه نگاه به خودت بنداز 🙄 17 سالته.. اما با همه ی 17 ساله ها فرق داری.. پس چرا تعجب کردی آخه دختر.. توی همین فکرا بودم که نوبت به من رسید تا خودم رو معرفی کنم.... با ما همراه باشید... این داستان ادامه دارد @Khalafi_313 نظرات