﷽
رمان #عـــمار_حـلــــب
زندگے نامه و خاطراتے از
#شهید_محمد_حسین_محمد_خانے
•┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾••┈┈
🌷 بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌷
فصل 1⃣
قسمت 1⃣
🔷قبل از آشنایی با محمد حسین
دزدی هم می کردم😐
می رفتم توی میوه فروشی
پنج کیلو پرتقال می قاپیدم
می رفتم کافی نت دوربین هندی
دودره می کردم.
توی ساندویچیا
پول نمی دادم ، میومدم بیرون.
فروشنده هم سرش شلوغ بود
یادش می رفت😥😬
🔹 یه ساندویچی پیدا کرده بودیم
می رفتیم هم می خوردیم
و هم سه تا نوشابه می آوردم خونه!
قصابی می رفتم و مرغ سفارش
می دادم ، به فروشنده می گفتم که
اینو🍗 خرد کن ...
تا می رفت اون پشت ، از یخچال
جلویی ماهی کش می رفتم.
یه نمه بزن بهادر و یکه بزن هم بودم 😎👊
ولی توی دانشگاه !!
نه ..
یعنی پیش نمیومد 😉
توی محله هم چون خانواده ام
حسابی اهل دعوا😡و شر بودن
دیگه کسی جرئت نمی کرد
بهم بگه بالای چشمت ابروئه.
🔹 خلاصه به چیزی رحم نمی کردیم.
خدا از سر تقصیراتمون بگذره. 😓
این چیزارو تا حالا به کسی نگفتم
چون درست نیست آدم گناهاشو
بریزه روی دایره. 😑
به الواتی و عرق خوری
زبان زد بودم.
توی خانواده ای قد کشیده بودم که
همه مشروب خور بودن. 😩
من هم ناخواسته افتادم توی نخ پیک
و می خوارگی. 🔞
پدرم به شدت مخالف بود.
خودش سر همچین چیزا بد بخت شد
و زندگیش رو پای این لات بازیا
باخته بود.
می گفت : ببینم به این نجسی لب
بزنی از خونه میندازمت بیرون! 😠
توی تهران وجلوی چشم بابام
راحت نبودم ولی توی یزد
دست کسی بهم نمی رسید😬
با بچه ها الکل سفید 96
درصد می خریدیم و ....
🔹 از خوش اقبالیم بود که سال 88
افتادم دانشگاه یزد.
به گوشم خورد یه هیئتی دانشجویی
هست که همه باهم میرن عزاداری.
✌️
ویرم گرفت به هوای شام خوردن
برم هیئت علمدار.
توی خوابگاه که بودیم فقط
می خواستیم بریم یه جایی
غذایی بدن تا بخوریم و
شکممون رو سیر کنیم.🍽
شامشون معمولی بود ولی برای ما
با ارزش بود 😋👌
پنیر و هندوانه یا پنیر و خیار و الویه!
بعضی وقتا هم پول نداشتن ،
محمد حسین می رفت شیر ☕️🍰
و کیک می خرید.
به هر قیمتی یه خوردنی ردیف
می کرد که کسی گرسنه
بیرون نره.
بعضی وقتا هم پول می رسید و
سنگ تموم میذاشتن. 🍽🍢
🔷 یه بار قارچ سوخاری با مرغ
پخته بودند
که الحق قشنگ بود.مرغش خام بود
ولی خیلی مزه داد. 😬✌️
ادامه_دارد ... ✍
•┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾••┈┈
eitaa.com/yadegaranir ایتا
sapp.ir/yadegaranir سروش
﷽
رمان #عـــمار_حـلــــب
زندگے نامه و خاطراتے از
#شهید_محمد_حسین_محمد_خانے
•┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾••┈┈
🌷 بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌷
فصل 1⃣
قسمت 2⃣
🔷 من زیاد بچه هیئتی نبودم
راستش اصلا هیئتی نبودم
ائمه رو درست نمیشناختم.
همیشه فکر می کردم حضرت زهرا
جداست
و حضرت فاطمه (سلام الله) هم
جداست 😐
حضرت قاسم (علیه السلام) و حضرت
رقیه رو نمی شناختم
نمی دونستم چه نسبتی اصلا با هم
دارند!!
حتی نسبت حضرت زینب (سلام الله)
و حضرت فاطمه (سلام الله) روهم
ملتفت نبودم ☺️
دفعه اول که پا گذاشتم توی هیئت
یکی یکی منو چپوندن تنگ بغلشون
و ماچ بارونم کردن ... 😳
🔹 که چی ...!؟
بیا بالای مجلس بشین 😶😬
مارو بردن جلو و کلی خوش آمد
گفتن ... خیلی جالب بود برام.
آدمایی که می دیدم خیلی جذاب
بودن
بهم می گفتن که ما تورو از خودمون
می دونیم 😐
منو به اسم کوچیکم صدام میزدن.
می گفتم (بابا اینجا کجاست دیگه!!)
چه جای باحالی!😍😄
محمد حسین هم اومد و منو سفت
چسبوند توی بغلش.
به قائده خودم فکر می کردم
اهل بگیرو ببند باشه.
از این بسیجیا که
گیر میدن به همه چیز 😑
🔹 خیلی لوطی و عشقی پرسید :
بچه کجایی؟ گفتم: جوادیه تهران
پارس ...✊
خودش بچه مینی سیتی بود
جفتمون بچه شرق تهران بودیم 😎
گفت : بچه محلم که هستیم!
می گفت : اینجا هیئت دانشجوییه
و خودمون اینجارو می گردونیم.
رفتارشون رو توی هیئت برانداز
می کردم.
یک سره با هم می پریدن و حسابی
جفت و جور بودن. 😍✌️
رفاقتشون رگ و ریشه داشت
محمد حسین و رفقاش آخر هیئت
میموندن
و با بچه ها قاطی می شدن.
میومدن کفشارو واکس می زدن ،
کار کوچیکی بود
ولی به چشم من خیلی بزرگ
میومد😌
🔹دغدغه داشتن ما باچی بر می
گردیم
وسیله داریم یا نه!
اینکه کسی پیاده🚶از هیئت برنگرده
براشون مهم بود
محمد حسین می گفت : اینا ماشین
ندارن تک تک برسونیدشون
ما رو سوار ماشین یا موتور
می کرد و می فرستاد. 😇
تاما نمی رفتیم خودش نمی رفت
به همه احترام میذاشت
بچه های غریبه و آشنا رو هم
از هم سوا نمی کردند.
🔷 حتی از اون بچه سوسولای
مو فشن دانشگاه هم تحویل
می گرفتن. 😐☹️
ادامه_دارد ... ✍
•┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾••┈┈
eitaa.com/yadegaranir ایتا
sapp.ir/yadegaranir سروش
﷽
رمان #عـــمار_حـلــــب
زندگے نامه و خاطراتے از
#شهید_محمد_حسین_محمد_خانے
•┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾••┈┈
🌷 بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌷
فصل 1⃣
قسمت 3⃣
🔷 پی بردم اینها از اون آدمایی ان
که نسلشون داره منقرض
می شه ☹️
زیاد نچسبیدم بهشون ، جلو
نمی رفتم.
خیلی نرم و دورادور
می رفتم هیئت و میومدم. 👌
در عالم لاتی خودمون هم شاید
از این رفاقتا بود
ولی توی هیئت های محله خودمون
چنین مایه گذاشتنی رو ندیده بودم.
توی هیئتهای ما فقط دعوا میشد
اون هم بیشتر سر شام یا
مسخره بازی.
🔹هیئت محلمون بیست سال
سابقه داره ولی تاحالا باعث نشده
یه عرق خور توبه کنه 😓
بیست سال می رفتم هیئت ولی
چیزی از امام حسین (علیه السلام)
حالیم نمی شد.
من زیاد سینه زنی ندیده بودم
تا اون زمان مراسم سینه زنی هم
فقط گاهی توی تلوزیون دیده
بودم😓
خلاصه با محمد حسین و رفقای
کار درستش دم خور شدم و
پام به هیئتشون باز شد. 😍✌️
ظاهرم و لباس پوشیدن مثل قبل بود
🔹از محمد حسین بیشتر چیزای
باطنی درس گرفتم.
حالیم شد شهدا زنده اند و با اونها
میشه حرف زد یا درد دل کرد یا
اینکه میشه چیزی ازشون خواست.
محمد حسین عشق شهدا بود و
ناغافل مارو هم دنبال خودش
می کشوند. ✌️
هروقت میومد معراج شهدای
دانشگاه می رفت روی قبرها
چفیه می مالید میبوسیدشون و
بهشون عطر و گلاب میزد.
شهید گمنام آورده بودن هیئت
🚩علم دار ... خیلی عزاداری کردن.
🔹الحق شب خیلی قشنگی بود
و کلی صفا کردیم. 😇✊
محمد حسین بعد از هیئت بازم
گریه می کرد و روضه میخوند و
حرف می زد.
همه رو ریخته بود به هم
هیئت تموم شده بود و اکثر
بچه ها رفته بودن ولی باز گروهی
ول کن قصه نبودن.😭
اونموقعی که هیشکی نمیدونست
سوریه کجاست!
محمد میرفت اونجا میجنگید که
شهید بشه.☝️
با این دیونه بازیاش ،
دم خوری با شهدا رو
بهم سرمشق می داد.
🔹احترام به خانواده رو
یاد گرفتم تو این مسیر😇
احترام به هیئت و کسایی که
پا میذارن به اونجا❤️
اینکه سرت رو بندازی پایین و
کار خودت رو انجام بدی.
هیئت امام حسین (علیه السلام)
باید بهترین غذا و بهترین
تزئینات و خلاصه همه چیزش
تـکـ👊ــ باشه.
🔷 ناخواسته از این چیزا خط
می گرفتم 😌✌️
ادامه_دارد ... ✍
•┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾••┈┈
eitaa.com/yadegaranir ایتا
sapp.ir/yadegaranir سروش
﷽
رمان #عـــمار_حـلــــب
زندگے نامه و خاطراتے از
#شهید_محمد_حسین_محمد_خانے
•┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾••┈┈
🌷 بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌷
فصل 1⃣
قسمت 4⃣
🔷 با سبک و مرام هیئت🚩علمدار
صفا می کردم.
محمد حسین بنیان رو طوری
گذاشته بود که
وسط روضه هاش از قصهء
یاران و خانوادهء امام حسین
تعریف می کرد
برام خیلی شنیدنی بود.😢
به مرور طالب این قصه ها شدم و
فهمیدم که اصلا
دین چی هست 😐☝️
🔹هرشب می رفتم اونجا🚶
و بیشتر مشتاق می شدم
به شنیدنش.
آروم ، آروم به هیئت گره
خوردم.☺️✊
وقتی از سوریه میومد
به کل یه طور خاصی عزاداری
می کرد.
ده نفر بودیم ✋
جمع می شدیم توی یه خونه
دیونه😭میشدم وقتی می خوند.
یواش یواش فهمیدم
اون حالی که توی هیئت هست
هیچ جایی پیدا نمیشه 😇
هیئت روح رو پرورش میده و
آدم رو سبک می کنه و باعث
میشه خوب زندگی کنی.
باعث میشه سرتو بالا بگیری و
بگی : (من نوکرم، ولی افتخار
می کنم به این نوکری) 😍✌️
🔹من خودم از بچگی امام حسین
رو خیلی دوست داشتم.
تا بزرگ شدم هم ارادت
داشتم به ایشون
ولی ایمانم ضعیف بود ...😓👇
تازه می فهمیدم چه اتفاقایی
برای امام حسین(علیه السلام)
افتاده و چه ظلم هایی به او
شده.
همه اینهارو درک کردم و ...
فهمیدم درست زندگی
کردن چیز دیگه ایه😊فهمیدم
نماز خوندن چه لذتی داره✌️
🔷 دیگه نمه نمه اومدم به راه ...
قلبا ❤️
دوست داشتم این وادی رو☝️
ادامه_دارد ... ✍
•┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾••┈┈
eitaa.com/yadegaranir ایتا
sapp.ir/yadegaranir سروش
﷽
رمان #عـــمار_حـلــــب
زندگے نامه و خاطراتے از
#شهید_محمد_حسین_محمد_خانے
•┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾••┈┈
🌷 بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌷
فصل 1⃣
قسمت 5⃣
🔷 یکی مثل خودمون بود ☝️
پاش می افتاد چهار تا فحش هم
از ما بیشتر بلد بود 😐😶
ولی فرقش این بود،
استخونش رو جلوی خونهء
خوب کسی پیدا کرده بود👌
نقش رهبری هم داشت به
تمام معنا😎
آدم نمیتونست فکرشو بکنه
مارو کنار اسم و رسم دارا
می نشوند!!😊
🔹اونا حزب اللهی و
ماها دنبال خنده 😬😐
دنبال همه چیز بودیم ،
بغلش
امام حسین (سلام الله) هم بود.
من خودم هروقت بخوام برم
بیرون چهارتا هم شکلامو گلچین
می کنم.
ولی محمد حسین اینطوری نبود
پنج فرقه آدم رو
باهم می برد بیرون ☹️😷✌️
می دونستی اگه افسارت رو
بدی دستش
تو رو در خونه ی یزید نمیبره
میبره جلوی در خونه امام حسین✋
در رفتار و عملش
خیلی امام حسینی بود.❤️
توی هیئت همه کار می کرد
فقط دستور نمی داد☝️
وقتی میومد هم به آشپز کمک
می کرد هم به اونکه داشت
بنر می زد. 📰🗞
این اواخر کمتر حضور داشت
ولی وقتی پیداش می شد
گوشه ای از کارو می گرفت✊
نمی رفت یه گوشه بشینه و
نگاه کنه.
🔹موضوع دیگه این بود که
صدا نداشت.ولی میکروفون رو
می گرفت و می خوند ،
می دیدی زجه میزنه و 😭
میخونه 🎤
من هم امام حسین (علیه السلام)
رو دوست دارم ،
ولی هیچوقت به این درجه نرسیدم
که قاطی کنم و میکروفون رو
بگیرم و شروع کنم به خوندن!
وقتی میخوند گریه می کرد و
میخوند. صداش سوز داشت 😢❤️
بعضی ازمداحیاشو توی گوشیم
دارم.
دلتنگش که میشم
گوش می کنم.😢🎧
یه بار سر داستان کشف حجاب توی
دانشگاه دیدم که چقدر قاطی
کرده😦
شب شهادت حضرت زهرا بود
اومد توی هیئت و
گفت فردا میخواند چنین کاری
بکنند و ما به عشق حضرت زهرا
(سلام الله علیها) نباید بزاریم 😠✊
🔷 از دیدن بغض توی چهره اش
می شد دید که واقعا درد دین داره.
می گفت : درد دین فقط
این نیست که
من بیام اینجا و گریه کنم ،
باید ببینم توی جامعه چه خبره ...✋
ادامه_دارد ... ✍
•┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾••┈┈
eitaa.com/yadegaranir ایتا
sapp.ir/yadegaranir سروش
﷽
رمان #عـــمار_حـلــــب
زندگے نامه و خاطراتے از
#شهید_محمد_حسین_محمد_خانے
•┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾••┈┈
🌷 بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌷
فصل 2⃣
قسمت 1⃣
🔷 چِندِشَم شد ...
با شلوار شیش جیب بسیجی و
اون همه ریش!!!😏
پیش خودم گفتم : این از جایی
پول گرفته بیاد دهن
دانشجو هارو سرویس کنه😕
اولین بار روی داربست دیدمش
داشت بنر می زد.
دفعه دوم هم توی صحن ،
سر ماجرای کشف حجاب🙆
دخترا می گفتن :
چرا باید چادر بپوشیم ...!😤
ما و اِکیپِ اَراذِل اوباش هم
اومده بودیم پشتشون که مگه
حجاب اجباریه ...!
باید آزاد باشه😠
🔹توی نماز خونه مهندسی
درگیری شدیدی شد
دویست نفر ریخته بودند
سر بیست نفر😐😱
محمد حسین و رفقاش اونروز
کتک سفت و سختی خوردن
ولی آخر سر حرفشون رو
به کرسی نشوندن ☺️💪
بعد هاهم می دیدم مثل
غُربَتیا باپای برهنه دوروبر
شهدای گمنام ، پلاسن!
نمیفهمیدم که چرا انقدر
شهید شهید می کنن.
می گفتم : توی جنگ که حلوا
خیرات نمی کنن
وقتی یه اتوبوس آدم خالی
کنی اونجا به هرحال یکی
تیر میخوره و کشته میشه.
کجاشون خاص و ویژه اس؟!
که توی دانشگاه دفن شن و
براشون گنبد و بارگاه بسازن😒
🔹گذشت تا یه روز به واسطهء
احسان در تعارف و معذورات
رفتیم هیئتِ دانشگاه.
هم ولایتی بودیم و هم کلاسی
ول کن نبود.مدام می گفت :
( یه تُکِ پا بیا بریم هیئت )🏴
نخواستم روشو زمین بزنم
برای اینکه دست از سرم برداره
گفتم : جهنم و ضرر همه جا که
میریم 😑 یه بار بریم هیئت.
اعتقادی نداشتم
اگه جایی روضه می خوندند ،
می خندیدم 😬😐
نه این که قبول نداشته باشم
برام مهم نبود. 😒
یک خط در میون نمازامو میخوندم
صبح نمیخوندم مغرب رو
ساعت 12 شب کلاغ پر
میخوندم 😓
سرت رو درد نیارم
اولین بار با احسان رفتم هیئتشون
برام نوبَر بود !!😇☺️
دیدم لخت شدن و ذکرگویان
بالا و پایین می پرند و
به سر وصورتشون می زنن😧
آخر سر هم
سفره انداختن ، آبگوشت 🍲
غذا کم اومد. دیدم حتی یکی
از بچه های کادرشون به غذا
لب نزدن 😳
محمد حسین فرستاد رفتند
ساندویچ خریدن
نذاشتن یه نفر هم گرسنه
بیرون بره😋
بیرون هم که اومدیم ،
دیدم بـَــه ...! 😍
دم در چند نفر کفشارو
واکس می زنن.
اَلَکی اَلَکی مجذوب کاراشون
شده بودم 😇✌️
رفیقای قدیمیم هی بهم می گفتن:
ریگی تو کفشته
دنبال نون میگردی؟ 😐☹️
ادامه_دارد ... ✍
•┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾••┈┈
eitaa.com/yadegaranir ایتا
sapp.ir/yadegaranir سروش
﷽
رمان #عـــمار_حـلــــب
زندگے نامه و خاطراتے از
#شهید_محمد_حسین_محمد_خانے
•┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾••┈┈
🌷 بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌷
فصل 2⃣
قسمت 2⃣
🔷 گذشت ، تا رسید روزایی که
نیمی از وقتم رو توی خونه ی
محمد حسین می گذروندم.😐
همون زیرزمینی که معروف
شده بود به ( خیمه ) 🚩
ناخود آگاه تو مسیری قرار
گرفتم که چشم باز کردم ،
دیدم رفیقای خوبی کنارمند☝️
خونوادمم خیالشون
راحت شده بود.
قبل از اون مدام گیر می دادن
از ساعت هفت شب خونه باشم
ولی از اون به بعد حتی اگه
پنج روزم خونه نمی رفتم
پدرم خاطر جمع بود. 😌✊
اصلا تصور نمی کردم که
حزب اللهی ها انقدر شاد و
شنگول باشن. 😁✋
اصولا آدمای ریشو رو که
می دیدم تصور می کردم
دپرس و افسرده اند و مدام
دنبال غم و غصه اند 😒
🔹محمد حسین یه میز تنیس
گذاشته بود توی خونه ی
دانشجوییش.
وارد که میشدیم بعد از
نماز اول وقت ، بازی و
مسخره بازی شروع می شد.
😬😍
لذت می بردم از بودن کنارشون
از شادی می ترکیدی
بدون ذره ای گناه ...! 😄✌️
جثهء درشتی نداشت ولی
قدرت بدنیش 💪 عالی بود
این موضوع توی بازی زو
بیشتر نمود پیدا می کرد.
هیچکس نمیتونست شکستش بده
خیلی حرفه ای بود
توی خرپلیس و مافیا و
چشمک هم همینطور. 😉👊
فضا خیلی جذاب بود.
نه که توی خونه
بعد هیئت هم خیلی بگو بخند
داشتن ،
این فضا رو که می دیدم لذت
می بردم. 😍
با وجود حزب اللهی بودنش
لاتی عمل می کرد.
هم توی حرف زدن هم توی
رفتار
بهش می گفتم : هوس فالوده
کردم. 😋🍨
می گفت : پاشو بریم بخوریم
پایه بود 😎
برای خوراکی همه جا
همراهمون می شد. ✊
ساندویچی و پیتزا فروشی و
کافی شاپ ،
حتی توی مغازه های صفائیه که
عمرا بچه حزب اللهی ها
پا بزارن😐😶
همه جا میومد تا ما رو
تحت الشعاع قرار بده.
خودش اصلا تاثیر نمیگرفت☹️
یادم نمیره خودمونی تر که
شده بودیم ، میخواستم
دستش بندازم.
بهش زنگ زدم گفتم :
(میخوام بیام ریشتو اتو بزنم)
بی معطلی گفت : پاشو بیا
کم نیاوردم و رفتم 😬
غش غش می خندید 😁✌️
اتو رو که میذاشتم زیر
ریش هاش دود بلند می شد.
عزوناله می کرد می گفت :
هر مدل میخوای اتو بزن ،
فقط نسوزون!😥
ادامه_دارد ... ✍
•┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾••┈┈
eitaa.com/yadegaranir ایتا
sapp.ir/yadegaranir سروش
﷽
رمان #عـــمار_حـلــــب
زندگے نامه و خاطراتے از
#شهید_محمد_حسین_محمد_خانے
•┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾••┈┈
🌷 بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌷
فصل 2⃣
قسمت 3⃣
🔷 توی خیمه برای یکی از
بچه ها جشن تولد گرفتن🎂🎈
شروع کردند مسخره بازی ،
کیک و موز با پوست رو ریختن
توی شیر برنج☹️
رانی هم قاطیش کردن😐😬
بادست کثیف به هم می زدن
تاجایی کثیف کاری شد که دیگه
کسی لب به خوراکیا نزد ...
فقط محمد حسین نشست
به خوردن 😁✊
روز تولد بچه ها پیامکِ 💌
تبریک می فرستاد.
شیرینیِ تر می خرید و
همه رو دور هم جمع می کرد🎊
🔹وسط این شیرین کاریاش
زبونِ امر و نهی هم نداشت
عمل می کرد✌️
وقتی آقا درباره ی اقتصاد
مقاومتی گفت ، رفت گوشی
ایرانی خرید 🇮🇷😍
مراسم جشن بود
برقارو خاموش کردند و
سینه زنی و گریه ☹️
بلند شد برقارو روشن کرد و
گفت : این مسخره بازیا چیه؟
آقا گفته در شادیِ ائمه شاد
باشید و در غمشون سوگوار☝️
کتاب هدیه می داد، خودش هم
زیاد میخوند 📚 مغزش پر بود.
کتاب های پونصد صفحه ای
به درد نخور نمی داد.
می رفت ساندویچیاشو برام
پیدا می کرد.📙
هیچوقت نگفت که ریشتو تیغ
نزن ، آهنگ گوش نکن یا شلوار
پاره نپوش.☺️
🔹اگه باهاش می گشتی
ناخود آگاه نماز اول وقت خون
می شدی ، بدون اینکه
یک کلمه بهت بگه غیبت نمیکردی
هر وقت قرار بود ببینمش
از روز قبل ریشهامو نمیزدم و
یه لباسِ سنگین می پوشیدم👔
اینو هم بگم که فقط دو✌️جا
وارد عمل شد ... یه بار زبونی
و یه بارم فیزیکی 😬👊
زبونیش بر می گرده به اینکه
اصلا بلد نبودم قرآن بخونم 😓
یکی از هم خونه ای هاش
به قران مسلط بود.
بیشتر از شش ماه باهام کار
کار کرد 📖😊
🔹امر به معروف فیزیکیش هم
منحصر به فرد بود😁✌️
توی خونش قانون گذاشته بود
هرکی فحش بده فلکش می کنیم
دست خودم نبود 😩
راه به راه مثل نقل و نبات
فحش می دادم 😬😐
می شد روزی بیست بار
فلکم می کردن 😭
پاهامو میگرفتن بالا و با کابل
ضبط صوت می زدن 😩
اوایل دم رفتن بالای پله های
زیرزمین فحش می دادم و فرار
می کردم تا دلم خنک بشه 😬✌️
با این وجود دوست داشتم دائم
برم خونشون ☹️😁
🔷 بعد ها بابت هر فحش
پول می گرفت و
رانی می خرید برای بچه ها.
با همین رفتارا کم کم
فحش دادن رو گذاشتم کنار🙂👌
ادامه_دارد ... ✍
•┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾••┈┈
eitaa.com/yadegaranir ایتا
sapp.ir/yadegaranir سروش
﷽
رمان #عـــمار_حـلــــب
زندگے نامه و خاطراتے از
#شهید_محمد_حسین_محمد_خانے
•┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾••┈┈
🌷 بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌷
فصل 2⃣
قسمت 4⃣
🔷 تک خور☝️نبود
ساندویچم که میخواست بخوره
زنگ می زد همه رو جمع می کرد
تا باهم برند.
حواسش جمع بود کسی
از قلم نیفته،
بهم زنگ زد که کجایی؟
گفتم : ( خونهء شما😊 )
گفت : بلند شو بیا ساندویچی ،
وسیله نداشتم.یکی از بچه هارو
فرستاد دنبالم 🏍
هم خونه ای ها و رفقاش
بهم می گفتن : آویزون 😬☹️
با اینکه یزدی بودم و خونه
و زندگی داشتم ، سر و تهم رو
میزدن ، باز خونشون تلپ بود.
🔹خیلی هموامو داشت
اوایل می گفت که بیا هیئت
ساعت ها وقت میذاشت و
مشاور خوبی برام در مسائل
مذهبی و عقیدتی بود. 😌
راحت مشورت می کردیم
اگه بدی هامو بهش میگفتم
نیم ساعت بعدش به روم نمی آورد
و انگار کاملا از ذهنش پاک شده😊
کم کم باهم ندار شدیم
تا حدی که موتور🏍تریلش رو
چند هفته داد دستم
درب و داغون شده بود
می گفتم : این موتور خیلی
خیلی خرج داره لوازمش گیر
نمیاد. بیا و اینو بی خیال شو و
یه موتور نو بخر
می گفت : نه! این یادگار جنگه🚩
هنوز با روحیاتش آشنا نبودم
پول داد که برو نوشابهبخر
رفتم و همه رو کوکاکولا خریدم
یکی از بچه ها گفت : اگه محمد
حسین ببینه تو رو می کشه!😨
به روی خودم نیاوردم.
برچسبای نوشابه رو کندم و
نوشابه هارو ریختم داخل پارچ و
اون رو گذاشتم وسط سفره 😇
همینکه میخواست شروع کنه به
خوردن ، پرسید : چه نوشابه ای
بود؟
گفتم : ( کوکاکولا! ) لب نزد
برگشت به همه گفت : این نوشابه
اسرائیلیه😒
هرکی نمیخواد، نخوره🚱
🔹پایه ثابت اردوهاشون بود
میخواستن برن مشــهد
خورده بود به امتحانات پایان
ترمم 😒
گفت : اردو رو نمیتونم عقب بندازم
توقعی نداشتم 😐 رفتند.
زنگ زد : امتحانات تموم شد ؟
گفتم : بله !
گفت : (برو پهلوی مصطفی ،
برات امانتی گذاشتم.)😍
پاکت نامـ💌ـه رو گرفتم و
باز کردم.
بلیت اتوبوس مشهد گرفته بود
برام 😊😃
زنگ زد که حالا بلند شو بیا
خبر داشت که دست و بالم تنگه
همیشه همینطور بود دقیقه نود
زنگ میزد که اتوبوس خالیه بیا
آخر هم نفهمیدم این اردوها رو
چطور حساب می کرد.
توی حرم امام رضا(علیه السلام)
یادگار خوبی ازش برام
باقی موند❤️
می گفت :تا بهت اشـ💧ـک ندادن
نرو داخل
می گفتم : خب چیکار کنم ؟
می گفت : توی صحن قدم بزن☝️
هنوزم که مشهد میرم این سنت
رو دارم
از صحن جامع رضوی شروع
می کرد و یک دور ، دور حرم
می چرخید و زمزمه می کرد و
شعر می خوند 😢
🔷 داخل پیش ضریحم که می رفتیم
زیاد جلو نمی رفت
لای جمعیت گم و گور می شد✌️
ادامه_دارد ... ✍
•┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾••┈┈
eitaa.com/yadegaranir ایتا
sapp.ir/yadegaranir سروش
﷽
رمان #عـــمار_حـلــــب
زندگے نامه و خاطراتے از
#شهید_محمد_حسین_محمد_خانے
•┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾••┈┈
🌷 بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌷
فصل 2⃣
قسمت 5⃣
🔷 از یکی از علما شنیده بود بر
قرائت زیارت آل یاسین استمرار
داشته باشید📖
اول آموزش قرآن بود
قرآن خوندنمون جزو کار هایی
نبود که بخون و برو.🚶
حلقه داشتیم ... یه نفر میومد تجوید
یاد می داد ، بعد آل یاسین خونده
می شد و بعدش سخنرانی.🎤
روی سخنرانی حساسیت به خرج
می داد.
می گفت کسی که شور داره و
توی هیئت شرکت می کنه
باید شعورش هم بیشتر بشه 👌
تا می تونست حاج آقا مهدوی نژاد
رو دعوت می کرد💌
در مناسبت ها و مراسم های
رسمی تر سعی می کرد
حاج آقا صدارالساداتی رو دعوت
کنه 🙂☝️
🔹بچه های کادر هم باید پای
سخنرانی مینشستند.
می گفت : خودت اگه نشینی
دیگران هم نمیشینند.✊
موقع سیاهی زدن، از بچه ها
کمک می گرفت ؛ حتی نذری
جمع می کرد
می گفت : نمیخوای دخیل سفره
امام حسین بشی و ثواب ببری ؟
یه وقتایی هم میتونست پولش رو
جور کنه ولی دوست داشت دیگران
هم توی این کار خیر سهیم
باشن😊✌️
🔹چون جمع دانشجویی بود سعی
می کردیم حتما شام بدیم
سالاد الویه فلافل غذاهای
جوون پسند😉 🍗
ندیدم توی اون چند سال
بعد از هیئت بشینه سر سفره
شامش رو سر پا میخورد
کسایی رو که جدید اومده بودن
شناسایی می کرد ،
می رفت خوش و بش و حسابی
تعارفشون می کرد.🙂👌
این غذا خوردن و غذا دادن
محبت بین بچه هارو زیاد
می کرد😍
می گفت بعد از هیئت توی دل
بچه ها نشاط ایجاد میشه.
برای همین روی سفره انداختن
خیلی مانور می داد
تیر خلاص رفاقت رو لابه لای
غذا خوردن می زد 😋😬
کلید جذب بچه ها و نگه داشتن
هیئت رو محبت می دونست❤️
همیشه می گفت :
تویی که میون داری ، باید بااخلاق
ترین و خوش برخوردترین آدم هیئت
باشی 😌✌️
🔹ما رو تقویت می کرد و هیئتی
بار میاورد ..
پله پله می برد بالا
هرکس میومد توی مجموعه
بهمون می گفت که این بچه هارو
بگیرید زیر دست و بال خودتون و
آموزش بدین😎
قبل هیئت نظافت خونه رو بررسی
می کرد.
یه جارو برقی اوراقی جور کرده
بود
و همه جارو جارو می کشید
🔷 از هرچی میگذشت بی خیال
تزئینات نمی شد🎈🎊
اگه جشن بود تور سبز و صورتی
می زدیم.
🎈
دنبال نو آوری و خوشگل کاری بود.
ادامه_دارد ... ✍
•┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾••┈┈
eitaa.com/yadegaranir ایتا
sapp.ir/yadegaranir سروش
﷽
رمان #عـــمار_حـلــــب
زندگے نامه و خاطراتے از
#شهید_محمد_حسین_محمد_خانے
•┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾••┈┈
🌷 بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌷
فصل 3⃣
قسمت 1⃣
🔷 بچه پولدار بود
منتها اینطور نبود که همش دستش
به تلفن یا توی جیب پدرش باشه😉
می رفت تهران مادرش مرغ و
خورشت و یه عالمه خوراکی میداد
می آوردیم می ریختیم توی یخچال ،
ما هم همینطور 👌
تا ده روزی خوش بودیم و دیگه
بقیه اش هرچه رسید نکوست☺️
یکبار، هم من پولم تموم شد هم
محمد حسین.برق خونه هم قطع شده
بود، پول نداشتیم قبض رو پرداخت
کنیم😐
سعی می کردیم فقط موقع خواب
بریم خونه.
با چراغ🔦موبایل یه جایی رو پیدا
می کردیم و می خوابیدیم💤😪
🔹با شخصیت سوسولی به اسم
حمید رفاقت می کردیم که عشق
بسیجی بازی بود😍
وقتی موتورمون بنزین تموم
می کرد ، می داد بهش می گفت :
برو یه چرخ بزن !
طفلک چهار قدم جلوتر موتور رو
دستش می گرفت تا پمپ بنزین😁
با این ترفند
بنزینمون تامین می شد 😬
یبار خیلی گرسنمون شد
گفت : چه کنیم!
گفتم : حمید؟😋
رفتیم دم در خونش گفتیم :
بیا بریم پیتزا🍕بخوریم
گفت : چی شده یاد من کردین😊😕
نشوندیشم وسط🏍و با مسخره بازی
و شوخی رفتیم پیتزایی
پیتزام داشت تموم می شد که
محمد حسین دوتا زد پشت پام و گفت :
تمومش نکن.فردا ناهار نداریم😊
حمید رفت و حساب کرد
رسوندیمش و رفتیم خونه
پنجره اتاق رو به حیاط بود
معمولا بازش میذاشتیم
گفتم : چی کار کنیم با این پیتزا ؟
گفت : بذار این بالا باد میخوره خراب
نمی شه✌️
صبح بلند شدیم دیدیم غرق موچه
اس😮
🔹در مواقعی که ته جیبمون تار عنکبوت
می بست ، ناهارمون فالوه یزدی بود
شاممون هم فالوده یزدی.🍧
میخوردیم ولی سیر نمی شدیم😢
شیوه خودش رو داشت و طوری هم
نبود که بخواد در برابر حرفها و
حواشی کوتاه بیاد.✊
موهاش رو سشوار می کشید و
روغن میزد
یبار اومد و گفت : شنیدم سرمه
برای چشم خوبه! شب می کشیم و
صبح می ریم دانشگاه ☺️✋
سرمه زدیم و رفتیم توی اتوبوس
دیدیم همه دارند چپ چپ نگامون
می کنند☹️😐
به ریشش عطر میزد و کاری هم
به کار کسی نداشت
خیلی هم سر این موضوع
چوب خورد و اساتید مسخره اش
کردند☝️
🔷 ولی بازی رو خوب بلد بود
میدونست هرجا چه رفتاری
اثر گذاره. 😌✌️
ادامه_دارد ... ✍
•┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾••┈┈
eitaa.com/yadegaranir ایتا
sapp.ir/yadegaranir سروش
﷽
رمان #عـــمار_حـلــــب
زندگے نامه و خاطراتے از
#شهید_محمد_حسین_محمد_خانے
•┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾••┈┈
🌷 بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌷
فصل 3⃣
قسمت 2⃣
🔷 توی شوخی هاش چند تا
حرکت ویژه داشت
والیبال معلولان رو خوب بازی
می کرد😊
بین بچه های بسیجی جشن پتو
مرسومه 😁
ابداعی داشت که اون حرکت
رو برعکس انجام می داد.
همه پتو رو مینداختن روی سر
طرف و شروع می کردن به زدن
😐
ما طرف رو مینداختیم روی پتو و
می گفتیم : (یک ، دو ، سه ...)
و طرف رو مینداختیم بالا ، بعد
یادمون می رفت بگیریمش!😬
یه☝️مصدوم هم دادیم.
زدیمش به سقف و بعد خورد
زمین😐☺️
🔹توی فاز شوخی خیلی به روز
بود.اهل جک هم بود ولی نه در
هر جمعی✋
آدم خودش رو می شناخت.
بامابیشتر می خندید و مسخره بازی
در می آورد. 😬✌️
سرمایی بود
مسخره اش می کردیم.شیش تا
پتو می پیچید دور خودش و روی
بخاری می خوابید 😳☺️
زیاد با گاز اشک آور شوخی
می کرد😨
یه اتاق کوچولو داشتیم
که همه یاد گرفته بودیم اونجا
لباس عوض کنیم 😊
در خونه های مجردی پسرها
مرسومه که لباس رو جلوی هم
عوض می کنند✊
خیلی مقید بود و یکبارهم جلوی ما
لباس عوض نکرد.
تنها جایی که بدنش رو میتونستی
بینی توی هیئت بود.
می گفتیم که محمد حسین
جمع که پسرونه اس!!! ☹️
🔹ولی وقتی اتاقی هم نبود ،
دور خودش پتو می پیچید.
اگه تازه واردی هم میومد و
می رفت توی اون اتاق رختکن
یه گاز اشک آور خرجش می کرد.
در رو هم از پشت می بست که
حسابی به جونش بشینه 😅
سر سیگار روی بچه ها خیلی
حساس بود.خط قرمزش بود
بدش میومد 😒
بهش گفتیم : توی سوریه به
نیروهایی که سیگار می کشن
گیر نمیدی ؟
می گفت : نه اونجا بعضی موقع ها
خودم براشون می خرم 😉
نمیدونستم توی سوریه چیکارس
آخرین بار که دست جمعی
دیدیمش ، این سوال مرسوم شده
بود : محمد حسین اونجا چکار
می کنی ؟
می گفت : ( باغبونم. به گلا آب
میدم! ) 😳☹️
باور شخصی من این بود که
این بیل هم نمیتونه دست بگیره😆
بعد شهادتش خبر رسید که
فرمانده تیپ بوده و با حاج قاسم
عکس داره😳
🔷 گفتیم : بابا تو دیگه کی بودی ؟
اصلا ذهنمون به اینطرف نمی رفت.
جثه ای هم نداشت آخه!!😔
ادامه_دارد ... ✍
•┈┈••✾•🔹🔷🔹•✾••┈┈
eitaa.com/yadegaranir ایتا
sapp.ir/yadegaranir سروش
یادگاران
💌#شهیدانه هرزمان راه را گم کردید،نگاه کنید آتش دشمن کدام سمت را می کوبد(: #شهید_محمد_ابراهیم_همت
💌#شهیدانه
". همیشہمےگفت:
. واسہڪےڪارمےڪنے؟
. مےگفتم:امامحسین:)♥️🌱
. مےگفت:پسحرفهاروبیخیال :)
. ڪارخودتروبڪن
. جوابشباامامحسین . . .♥️:)"
#شهید_محمد_حسین_محمد_خانی🌿
#شبتون_شهدایی💚
『 eitaa.com/yadegaranir 』