▪️خواهش یک شهید از زائران کربلا
شهید شرفخانلو مینویسد: چون بدون زیارت و با آرزوی زیارت کربلا از این دنیا میروم، خواهش میکنم که انشاءالله بعد از آزادی کربلا عکس مرا به عنوان زائر امام حسین ( علیهالسلام) به کربلا ببرید...
پ ن:
رفقا که مقدوره براشون در کنار عکس شهدای موردعلاقه خودشون عکس این شهید عزیز روهم پشت کولهپشتی اربعین شون قرار بدن...
https://eitaa.com/yadeShohada313
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_پنجــــاه و ششم ۵۶
👈این داستان⇦《 ساعت به وقت کربلا 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎بی حس و حال تر از همیشه ... روی تخت دراز کشیده بود... حس و رمق از چشم هاش رفته بود ... و تشنگی به شدت بهش فشار می آورد ... هر چی لب هاش رو تر کردم... دیگه فایده نداشت ... وجودش گر گرفته بود ...🔥
گریه ام گرفت ... بی اختیار کنار تختش گریه می کردم😭 ... حالش خیلی بد بود ... خیلی ...
شروع کردم به روضه خوندن ... هر چی که شنیده بودم و خونده بودم ... از کربلا و عطش بچه ها ... اشک می ریختم😭 و روضه می خوندم ... از علی اکبر امام حسین ... که لب هاش از عطش سوخته بود ... از گریه های علی اصغر ... و مشک پاره ابالفضل العباس ... معرکه ای شده بود ...🍃
ساکت که شدم ... دستش رو کشید روی سرم ... بی حس و جان ... از خشکی لب و گلو ... صداش بریده بریده می اومد...
- زیارت ... عاشورا ... بخون ...✨
شروع کردم ... چشم هاش می رفت و می اومد ...
- " اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ ... اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ ... اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنین ...✨🍃
به سلام آخر زیارت رسیده بود ...
- عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ...🌸
چشم های بی رمق خیس از اشکش ... چرخید سمت در... قدرت حرکت نداشت ... اما حس کردم با همه وجود می خواد بلند شه ... با دست بهم اشاره کرد بایست ... ایستادم...
دیگه قدرت کنترل خودم رو نداشتم ... من ضجه زنان گریه می کردم😭 ... و بی بی ... دونه دونه ... با سر سلام می داد... دیگه لب هاش تکان نمی خورد ... اما با همون سختی تکان شون می داد ... و چشمش توی اتاق می چرخید ...
دستم رو گرفتم توی صورت خیس از اشکم ...
- اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ ... وَعَلٰی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ... وَعَلیٰ اَوْلادِ الْحُسَیْنِ ... وَعَلی ...✨
سلام به آخر نرسیده ... به فاصله کوتاه یک سلام ... چشم های بی بی هم رفت ...
دیگه پاهام حس نداشت ... خودم رو کشیدم کنار تخت و بلندش کردم ... از آداب میت ... فقط خوابوندن رو به قبله رو بلد بودم ...
نفسم می رفت و می اومد ... و اشک امانم نمی داد ... ساعت 3 صبح بود ...😭😭
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_پنجــــاه و هفتم ۵۷
👈این داستان⇦《 محشری برای بی بی 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎با همون حال، تلفن رو برداشتم ... نمی دونستم اول به کی و کجا خبر بدم ... اولین شماره ای که اومد توی ذهنم ... خاله معصومه بود ...
آقا جلال با صدای خواب آلود، گوشی رو جواب داد ... اما من حتی در جواب سلامش نتونستم چیزی بگم ... چند دقیقه ... تلفن به دست ... فقط گریه می کردم😭 ... از گلوم هیچ صدایی در نمی اومد ...
آقا جلال به دایی محسن خبر داده بود ... ده دقیقه بعد از رسیدن خاله ... دایی و زن دایی هم رسیدن ... محشری به پا شده بود ...😭😭
کمی آروم تر شده بودم ... تازه حواسم به ساعت جمع شد... با اون صورت پف کرده و چشم های سرخ ... رفتم توی دستشویی و وضو گرفتم ...🍃
با الله اکبر نماز ... دوباره بی اختیار ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد😭 ... قدرت بلند کردن سرم رو از سجده نداشتم ... برای خدا و پیش خدا دلتنگی می کردم ... یا سر نماز هم مشغول عزاداری بودم ... حال و هوای نمازم ... حال و هوای نماز نبود ...🍃
مادربزرگ رو بردن ... و من و آقا جلال، پارچه مشکی سر در خونه زدیم ... با شنیدن صدای قرآن ... هم وجودم می سوخت ... و هم آرام تر می شد ...✨
کم کم همسایه ها هم اومدن ... عرض تسلیت و دلداری ... و من مثل جنازه ای دم در ایستاده بودم ... هر کی به من می رسید ... با دیدن حال من، ملتهب می شد ...
تسبیح مادربزرگ📿 رو دور مچم پیچیده بودم ... و اشک بی اختیار و بی وقفه از چشمم می اومد ... بیشتر از بقیه، به من تسلیت می گفتن ...🏴
با رسیدن مادرم ... بغضم دوباره ترکید😭 ... بابا با اولین پرواز ... مادرم رو فرستاده بود مشهد ...
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میهنم
غیورمردانیدردلداردکهمشقعشق
میکنندوباکندارندازسختیهاوحملهها🤍
نیروی خدماتی شجاع حرم شاهچراغ، پیشنهاد وزیر کشور برای استخدام رسمی در
استانداری را نپذیرفت.
پاسخش هم این بود: «میخواهم زیر سایه حضرت #شاهچراغ خدمت کنم»♥️🌿
جاروکشی این آستان را ترجیح داد به پُست در استانداری...
دمت گرم
https://eitaa.com/yadeShohada313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ هر روز و هر لحظه به آقا امام زمان روحی فداه سلام کنید
🎙 #استاد_عالی
#امام_زمان
https://eitaa.com/yadeShohada313
بسیجیعادتداردکارکند
بدونمزدجهادکند
بدونمنتدفاع کند
برایعزتفحشبخورد
ودرآخرآراموگمنامشهیدشود! :)🍃
https://eitaa.com/yadeShohada313
2 صفر
2 _ شهادت زید بن علی بن الحسین علیه السلام
در سال 121 هـ زید بن علی بن الحسین علیه السلام در کوفه به شهادت رسید. (2)
بنابر قولی شهادت او در اوّل صفر (3) یا سوّم صفر (4) بوده است.
خروج او در اوّل صفر (5) یا اوّل محرم بوده است. (6)
پس از دفن در این روز (7) یا 19 ربیع الاوّل (8) قبر او را شکافتند و بدن آن بزرگوار را از قبر خارج نمودند و به زمین کشیده به دار زدند.
📚 منابع :
2. ارشاد : ج 2، ص 174. و ... .
3. مسار الشیعة : ص 26. و ... .
4. عیون اخبار الرضا علیه السلام : ج 2، ص 228. بحار الأنوار : ج 46، ص 175.
5. عیون اخبار الرضا علیه السلام : ج 2، ص 228. و ... .
6. قلائد النحور : ج محرّم و صفر، ص 15. البدایة و النهایة : ج 9، ص 361.
7. تاریخ طبری : ج 5، ص 304.
8. مستدرک سفینه البحار : ج 4، ص 68.
ظهر از پلیس فتا تماس گرفتن برای اون املاکی که پستش رو گذاشتم که میگفت خونه رو به نام سگ کرده، آدرس اینستاگرامش رو میخواستن، خیلی خوشحال شدم بابت این سرعت عمل برای برخورد، منم رفتم گشتم پیجو پیدا کردم، اتفاقا پست تو پیجش بود. چون تو اینستاگرام میشه پست پاک شده رو مجدد برگردوند، احتمالا دیده داشته خوب فالوور میومده، دوبار پست رو برگردوندش. چون فالوورش زیر هزار بود الان شده هشت هزار. خلاصه آدرسش رو دادم جهت پیگیری
همونطور که میبینید من تماس private number روهم جواب نمیدم😆 حتی رد تماس هم میدم💪 ولی دیدم خیلی پشت سرهم زنگ زد برداشتم ببینم چی شده؟ اولشم بنده خدا گفت شما یه املاکی تبلیغ کردید؟ گفتم نه من تبلیغ ندارم اشتباه گرفتید 😀 گفت نه اون املاک سگیه، گفتم آهان 😁
ولی دمشون گرم. باید با اینها که با دروغ اینطوری ذهن مردم رو آلوده میکنن برخورد کنن. 👌
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
@hosein_darabi
☝️طرف دستگیر شد و املاکیش پلمب شد
منم عمدا گذاشتم بعد از اقدام فتا و انتشار خبرش مطلبو زدم که تو کار پلیس خللی ایجاد نشه