هدایت شده از عِنایٰاتِ امٰامزَمٰان وَشهدا
سلام.
من براي هرکاري که ميخوام انجام بدم قبلش با #شهيدهمت يه مشورتي ميکنم و واقعا واقعا هميشه راه درست رو بهم نشون دادن و حلال مشکلاتم بودن👌چند وقت پيش ميخواستم ازدواج کنم💍خواستگارم فرد خوب و مذهبي به نظر مي رسيد و #خادم_الشهدا هم بود.کمي #شک داشتم و دو دل شده بودم،به شهيد همت #متوسل شدمو از ايشون خواهش کردم که اگه اين ازدواج به صلاحم نيست منو آگاه کنن😔
دو شب بعد خواب ايشون رو ديدم😍به من گفتن:دختر جون ميخواي خودتو بدبخت کني. من راضي نيستم.به صلاحت نيست.دوبارم گفتن.
من هم مطمئن بودم که بيخودي شهيد همت حرفي نميزنه و بدون معطلي پاسخ #منفي دادم.خوشبختانه چند وقت پيش يک چيزايي از اين خواستگارم فهميدم که اگه ازدواج ميکردم مطمئنا کارم به طلاق ميکشيد.کلي خداروشکر کردم و از شهيد همت تشکر کردم.
خواهشا هيچ وقت گول ظاهر افراد رو نخوريد.من هم داشتم گول ظاهر مذهبي اين آدمو ميخوردم که شهيد همت آگاهم کرد.
#عنایت_شهیدابراهیم_همت
@yadeShohadaa
تَوَسُّلبِه امامزَمٰانوَشهدا🇵🇸
برخی درباب حاجتروایی و توسل کردن سوال کردین بچها تاکید میکنم لطفا دقت کنید در بحث #توسل نباید ناامی
🌟سه طلبه بودن قصد داشتن که توی مسجد سهله(توی کوفه)چهله بگیرن و فقط عبادت کنن که در نهایت خدا پرده رو از جلوی چشماشون کنار بزنه #چهل روز تمام شد از مسجد بیرون اومدن بهم دیگه تبریک گفتن که ان شاالله خدا عباداتمون رو قبول کرده باشه😊👌
خلاصه تو راه برگشت رفتن یه قهوه خونه که قهوه بخورن وقتی صاحب قهوه خونه قهوه اورد دوتاشون شروع کردن به خوردن ولی یکیشون #نخورد اون دوتا دلیل کار دوستشون رو پرسیدن که چرا نمی خوری در جواب گفت: این قهوه نجسه خون توشه
خیلی تعجب کردن😳 موضوع رو از صاحب اونجا مطلع شدن و صاحب قهوه خونه اعتراف کرد که وقتی دونه های قهوه رو از شاخه داشم جدا می کردم دستم خون اومد و یه قطره تو قهوه ها افتاد دیدم ضرر می کنم گفتم به کسی نگم دوتا طلبه ها به دوستشون گفتن #چرا خدا این قدرت رو بهت داد به ما نداد ؟؟دوستشون جواب داد :وقتی با هم قرار گذاشتیم #چله بگیریم من با این اعتقاد به خدا متوسل شدم که گفتم 🍃من چهله می گیرم عبادت می کنم و خدا #حتما بهم میده یعنی بقدرت خدا شک #نکردم 🍃ولی شما اعتقادتون این بود که ما عبادت می کنیم حالا ببینیم خدا میده یا نه تو قدرت خدا #شک کردین....
❤️آمدیم نبودید، وعده دیدار بهشت❤️
یکی از فرماندهان جنگ روایت میکند: خدا رحمت کند «حاج عبدالله ضابط» را. برایم تعریف میکرد خیلی دلم میخواست سید مرتضی آوینی را ببینم. یک روز به رفقایش گفتم، جور کنید تا ما سیدمرتضی را ببینیم، خلاصه نشد. بالاخره آقا سید مرتضی آوینی توی فکه روی مین رفت و به آسمونها پر کشید🕊
🔅تا اینکه یک وقتی آمدیم در منطقه جنگی با کاروانهای #راهیاننور. شب در آنجا ماندیم. در خواب، #شهیدآوینی را دیدم و درد و دلهایم را با او کردم؛ گفتم آقا سید، خیلی دلم میخواست تا وقتی زنده هستی بیایم و ببینمت، اما توفیق نشد. سید به من گفت "ناراحت نباش فردا ساعت ۸ صبح بیا سر پل #کرخه منتظرت هستم". صبح از خواب بیدار شدم. منِ بیچاره که هنوز زنده بودن شهید را #شک داشتم، گفتم: این چه خوابی بود، او که خیلی وقت است شهید شده است. گفتم حالا بروم ببینم چه میشه.
🔅 بلند شدم و سر قراری رفتم که با من گذاشته بود، اما با نیم ساعت تأخیر، ساعت ۸:۳۰. دیدم خبری از آوینی نیست. داشتم مطمئن میشدم که خواب و خیال است. سربازی که آن نزدیکیها در حال نگهبانی بود، نزدیک آمد و گفت: آقا شما منتظر کسی هستید؟ گفتم: بله، با یکی از رفقا قرار داشتیم.
🔅 گفت: چه شکلی بود؟ برایش توصیف کردم. گفتم: موهایش جوگندمی است. محاسنش هم اینجوری است. گفت: رفیقت آمد اینجا تا ساعت ۸ هم منتظرت شد نیامدی، بعد که خواست بره، به من گفت: کسی با این اسم و قیافه میآید اینجا، به او بگو آقا مرتضی آمد و خیلی منتظرت شد، نیامدی. کار داشت رفت اما روی پل برایت با انگشت چیزی نوشته، برو بخوان.
رفتم و دیدم خود آقا مرتضی نوشته:
آمدیم نبودید، وعدۀ ما بهشت!❤️
#عنایت_شهیدسیدمرتضی_آوینی🌷
.... 💚@yadeShohadaa